در کنفرانس خبری “همه می دانند”، اصغر فرهادی تم های اصلی فیلمش را رابطه بین پدر و دختر( با اشاره به شاه لیر شکسپیر)، گذشت زمان( گفت که هرچقدر که زمان می گذرد، او محدودیت زمانی که برایش باقی مانده را بیشتر حس می کند و قصد دارد که یک فیلم بر اساس همین تم زمان بسازد) و مالکیت معرفی کرد. به گفته یک دوست کوبایی فرهادی؛ “ما نمی دانیم که چه گذشته ای در انتظارمان هست” و تصمیم هایی که در گذشته گرفته ایم چه تاثیری در آینده مان خواهد داشت. فیلم اخیر فرهادی با تاکید روی زمان با نمایی از ساعت یک کلیسا در شهر کوچکی در اسپانیا که قرار است بزودی مراسم ازدواجی در آن انجام شود، آغاز می شود. لحظاتی بعد زنگ های کلیسا توسط ایرن (کارلا کامپرا)، دختر جوانی که همراه مادرش لارا (پنه لوپه کروز) برای شرکت در مراسم عروسی از آرژانتین به اسپانیا آمده اند به صدا درمی آید. پدر دختر، آلخاندرو (ریکاردو دارن) به خاطر کار در آرژانتین مانده است. در همان صحنه اول فرهادی به زمان و دختر، که هر دو در فیلم نقش کلیدی دارند اشاره می کند.
“همه می دانند” از لحاظ ساختار به “درباره الی” نزدیک تر از فیلم های دیگر فرهادی است. سکانس طولانی در بخش اول فیلم به جشن عروسی تعلق دارد و در این سکانس فرهادی ما را با شخصیت های دیگر فیلم آشنا می کند، از جمله پاکو (خاویر باردم) که سال ها پیش با لارا رابطه نزدیک و عاشقانه ای داشته است. در اواخر این سکانس است که مطابق بسیاری از فیلم های فرهادی، مانند جدایی، درباره الی و فروشنده اتفاقی می افتد که روی داستان فیلم و شخصیت هایش اثر می گذارد. این بار این اتفاق، ربوده شدن ایرن است که باعث می شود پدرش آلخاندرو از آرژانتین به اسپانیا بیاید و مانند نمایشنامه های پینتر و چخوف در یک گردهمایی خانوادگی رازهای گذشته از صندوق های قفل شده بیرون آمده و پرسش هایی برای شخصیت ها و نیز تماشاگران مطرح شوند؛ راز هایی که انگار همه می دانند. تم مالکیت، از زمین تا انسان، هم یکی از تم های اصلی فیلم است. با این طرز نگاه که خاص فرهادی است، فیلم از چهارچوب یک فیلم معمولی پلیسی فراتر می رود و به یک تریلر جذاب و نفس گیر تبدیل می شود. البته فرهادی به اکثر عناصر ژانر پلیسی وفادار مانده و حتی یک پلیس بازنشسته هم مانند هرکول پوارو به خانواده لارا، و البته ما تماشاگران، سر نخ هایی می دهد.
اگر به فیلم از دریچه یک تریلر بنگریم، فیلم موفقی است ولی تریلری در حد کلاسیک های این ژانر، مانند فیلم اسپانیایی “مرداب” (آلبرتو رودریگز) نیست. اگر هم با فیلم های دیگر فرهادی مقایسه کنیم به نظر من در حد “جدایی” یا “درباره الی” برای بیننده سوال مطرح نمی کند. جوایز کن پیش بینی اش مشکل است ولی من فکر می کنم که از نظر گیشه، موفق ترین فیلم فرهادی بشود.
پا نوشت: در کنفرانس مطبوعاتی فیلم، فرهادی گفت که امیدوار است که جعفر پناهی بتواند برای نمایش فیلم اش (سه رخ) به کن بیاید و از اینکه او در این سال ها منزوی ننشسته و مرتب فیلم ساخته خوشحال است. همینطور اظهار امیدواری کرد که “همه می دانند” در ایران نمایش عمومی داشته باشد (به نظرم با حذف دو سه ثانیه باید امکان پذیر باشد).
پاول پاولیکوفسکی با فیلم قبلی اش «ایدا» نشان داد که فیلمسازی است که می تواند جانشین شایسته ای برای اسطوره های فیلمسازی و هموطنان لهستانی اش آندره وایدا و رومن پولانسکی و … باشد. سوالی که در ذهن طرفدارانش بود این بود که آیا «ایدا» یک اتفاق بود و یا با فیلمسازی دارای سبک خاص خود و خلاقیت بسیار بالا روبرو هستیم؟
حالا فیلم «جنگ سرد» که در بخش مسابقه فستیوال کن به نمایش درآمد نشان می دهد که اسطوره ای تازه به جمع کارگردان های صاحب نام لهستان پیوسته است. «جنگ سرد» که برای من از لحاظ فرم و ساختار یادآور «خاکسترها و الماس ها» ی آندره وایدا است؛ یک داستان عشقی کلاسیک با یک پس زمینه سیاسی است. مانند «ایدا»؛ «جنگ سرد» هم سیاه و سفید فیلم برداری شده و یک عاشق و معشوق را پانزده سال؛ از سال ۱۹۴۹ در لهستان کمونیستی تا دوران جاز در پاریس و راک اند رول در برلین غربی دنبال می کند. عشقی بین یک آهنگساز و یک خواننده که فراتر از آن می رود که مورد قبول معیارهای کمونیستی باشد.
طرز استفاده پاولیکوفسکی از موسیقی و ترانه در این فیلم یکی از امیتازات بالای فیلم است و این کارگردان با کمک فیلمبرداری سیاه و سفیدِ تحسین برانگیز لوکاش زال (که «ایدا» را هم فیلمبرداری کرده بود) و بازی های درخشان جوانا کولیگ و توماش کات، حماسه ای عاشقانه و مملو از احساس و خلاقیت ساخته است. فیلم مورد استقبال وسیع منتقدان حاضر در کن مواجه شده و بعید است که دست خالی از کن برگردد.
ارسال در تاریخ ۱۳۹۳/۰۷/۲۱پرویز جاهد
نگاهی به فیلم “زخم”
“زخم”(بریدگی)، اگرچه عناصر تماتیک کارهای قبلی فاتح آکین(سینماگر ترک ساکن آلمان) مثل، زندگی در مهاجرت، قربانیان نژاپرستی، تضادهای فرهنگی و خشونت های ناشی از آن را در خود دارد اما از نظر سینمایی، فاصله زیادی با آنها پیدا می کند. “زخم”، برخلاف فیلم های قبلی آکین(“شاخ به شاخ” و “لبه بهشت”)، فیلمی کلاسیک و قصه گوست که در پس زمینه ای تاریخی می گذرد و برای مخاطب عام سینما ساخته شده. فیلمی که دربارۀ قتل عام ارامنه در سال ۱۹۱۵ است، موضوعی که تا چند سال قبل، پرداختن به آن در سینمای ترکیه ممنوع بود. به اعتقاد من “آمریکا آمریکا”ی الیا کازان هنوز بهترین فیلمی است که دربارۀ نسل کشی ارامنه به دستور دولت امپراتوری عثمانی ساخته شده است. فیلمی حماسی که داستان فرار جوانی ارمنی(عموی الیا کازان) را از دست سربازان بی رحم ترک تا قبرس و از آنجا به آمریکا روایت می کند. فاتح آکین نیز به سبک کازان داستان تراژیک و دردناک و پرماجرای جوان ارمنی چاقوسازی به نام نازاره مانوگیان را روایت می کند که با همسر و دو دخترش در شهر مردین ترکیه زندگی شاد و آرامی دارد تا اینکه به وسیله سربازان ارتش عثمانی به خدمت فراخوانده شده و به کار اجباری گماشته می شود و بعد از اینکه به نحو معجزه آسایی از یک قتل عام بی رحمانه نجات پیدا می کند، با مشقت خود را به حلب و لبنان می رساند و در آنجا بعد از سقوط امپراتوری عثمانی، می فهمد که همه اعضای خانواده اش از جمله همسرش به دست ترک ها به قتل رسیده و تنها دو دختر دوقلویش زنده مانده اند و در کوبا زندگی می کنند. بقیه فیلم، به شرح سفر این جوان به کوبا و بعد به آمریکا در جستجوی دخترانش هست.
طاهر رحیم در نقش نازاره بسیار سمپاتیک است. نازاره در جریان قتل عام، به خاطر بریدگی گلویش با خنجر یک مرد مسلمان اجیر شده به وسیله سربازان عثمانی، صدایش را از دست داده و لال می شود. از این رو طاهر رحیم در بخش اعظم فیلم، ساکت است و دیالوگ ندارد اما او با استفاده از توانایی های بیانی دیگرش مثل میمیک چهره و نگاه، بازی چشمگیری ارائه می کند و به خوبی از پس این نقش دشوار بر می آید. چهره و شمایل او یادآور مسیح(به ویژه مسیح پازولینی) است و صلیبی که بر بازوی او حک شده، عامل رنج و عذاب اوست.
صحنه بریدن گلوی اسرای ارمنی به وسیله سربازان ترک و صحنه های مربوط به آوارگان ارمنی در وسط صحرایی بی آب و علف و چاه آبی که پر از اسکلت های قربانیان نسل کشی است، از صحنه های تکان دهنده و دلخراش فیلم است که تماشاگر را به یاد رویدادهای هولناک منطقه و جنایت های نیروهای داعش می اندازد.
داستان “زخم”، مصادف است با سال های شکل گیری و رشد سینما و آکین به این موضوع بی اعتنا نیست. نازاره در لبنان، وارد سینمایی سر باز می شود که فیلم “پسرک” چارلی چاپلین را نشان می دهد. فیلمی که او با وضعیت دراماتیک قهرمان آن همذات پنداری کرده و اشک به چشمانش می آورد. بریدن گلو و صدای نازاره، استعاره ای از سال ها خفقان و سرکوب ارامنه به وسیله عثمانی ها و خاموشی تاریخی آنهاست. اقلیتی که کفارۀ اعتقادات مذهبی اش را در جامعه ای با حکومتی مسلمان با خون و فلاکت و آوارگی اش پرداخته است. در یکی از صحنه های فیلم، قاصدی از طرف حکومت عثمانی برای اسرای ارمنی پیغام می آورد که اگر از دین خود دست شسته و مسلمان شوند، بخشیده می شوند و می توانند به سر کار و زندگی خود برگردند.
فیلم آکین، فیلم دو پاره ای است. پاره اول آن که نازاره را در بستر ماجرای نسل کشی ارامنه دنبال می کند، از نظر سینمایی و منطق داستانی بسیار خوب پرداخت ش اما پاره دوم که فیلمی جاده ای است که به شرح سفرهای نازاره برای یافتن دخترانش می پردازد، فاقد استحکام داستانی و سینمایی بخش اول است. اینکه نازاره بعد از سال ها دربدری و تحمل مشقت های فراوان به شهری برسد و اولین آدمی که در آن شهر ببیند، دختر گمشده اش باشد، ضعیف ترین و دم دستی ترین تمهید سینمایی است که آکین برای پایان بندی فیلمش به کار گرفته است.
ناشران قدیمی و جدید
میان ناشران قدیمی (مروارید، چشمه، بیدگل) و میان ناشران جدیدتر، نشری به نام “رسم” و انتشارات رسانهای “روزنه”، امسال با کتابهای سینمایی تازه منتشرشدۀ خود، عملاً انتخابهای اصلی بازدیدکنندگان نمایشگاه بودند. نشر “رسم” اما به خاطر یک مجموعۀ سینمایی قابلتوجه، بین ناشران دیگر شهرت پیدا کرده: هشت جلد کتاب با اسمهای بزرگی چون کوبریک و بیضایی؛ کتابهای این مجموعه همگی نقد و بررسی سینمای کارگردانهایی چون بیضایی، جان هیوستن، استنلی کوبریک و علی حاتمی هستند و به قلم نویسندگانی چون سهیلا نجم، مهدی صادقی، اسدلله غلامعلی به رشتۀ تحریر درآمدهاند. در کنار این کتابها که عموماً چهرهمحور بوده، سه کتاب رسم هم به موضوع سینما میپردازد؛ انیماتیک، که از نقش استوریبرد در تولید فیلم میگوید؛ روایت مدرن و موج نوی سینمای ایران، نوشتۀ اسدالله غلامعلی که کتابی تئوریک و نقدمحور است؛ و کتاب آخر که سینما ۹۳ نام دارد و از نامگذاریاش پیدا است که سلیقه بازار و جذب مخاطب عام را در نظر گرفته است.
فرش قرمز برای کارگردانان مشهور
در نشر “روزنه”، تصویر بزرگ سید محمد بهشتی یادآور سینمای دهۀ شصت است و کتابی به همین نام هم در این غرفه، مشتریهایی علاقهمند به سینمای این دوره دارد. کتابی که محمود ارژمند و محمدعلی حیدری آن را نوشتهاند اما به اندازۀ مجموعه گفتگوهای نشر “شورآفرین” پرطرفدار نیست. این ناشر تا به حال ۵ گفتگوی سینمایی دانشگاه میسیسیپی را منتشر کرده و امسال، با کتاب گفتگو با آنجلوپولوس و قول چاپ کتابهای آرتور پِن، دیوید لینچ، لوییس بونوئل و برادران داردِن ــ که همگی توسط آرمان صالحی، حسین کربلاییطاهر، فریدون حسنپور و انیسا دهقانی ترجمه شدهاند ــ مشتاقان زیادی را دور خود جمع کرده بود. اما دلیل گسترش علاقۀ مخاطبان کتاب به آثار سینمایی چیست؟
بازی به زمین سینما رسیده؟
یکی از علتهای افزایش اقبال کتابهای سینما، شاید تغییر نوع رقابت باشد؛ موضوعی که فاضل ترکمن، از دبیرهای انتشارات “مروارید”، در شلوغی راهروهای نمایشگاه، آن را توضیح میدهد: “ایدههای نو، اصلیترین برگ برنده در بازار کتاب فعلی هستند و به همین خاطر دیگر مثل قدیم رقابت جوانها و پیشکسوتها، تعیینکننده نیست. در حوزۀ آثار سینمایی خصوصاً این اتفاق با موفقیت جهانی سینمای ایران آغاز شد. حالا برای مردم عادی، دانشجویان و علاقهمندان به کتاب، انتشار هر کتابی در حوزۀ سینما میتواند جذابیتهایی داشته باشد که قبلاً نداشت.” نشر “مروارید” یک سال است که در حوزۀ سینما و نمایشنامه فعالتر شده و این تنها مخصوص این نشر نیست؛ حتی “چشمه” و “نی” هم امسال هر کدام چند عنوان تازۀ سینمایی دارند. اما کدام جذابیت توپ کتاب را به زمین سینما انداخته؟
تجارت سینمایی
حرف خرید و فروش کتاب که میشود، ناشران یکصدا میگویند: هر وقت کتابی همزمان با روند جهانی یک اتفاق منتشر میشود، حتماً از بخت و اقبال خوبی در بازار برخوردار است؛ حالا چاپ کتابهای ایرانی درحوزۀ سینما این واقعیت را تأیید میکنند. امیر رضا تجویدی در روزهای منتهی به نمایشگاه کتاب، کتاب کریستوفر نولان را روانۀ بازار کرده؛ کتابی از مجموعۀ آثار سینمایی انتشارات “مهرگان خرد”. انتشار این کتاب همزمان با اکران جهانی فیلم این کارگردان، علاوه بر یک فروش خوب داخلی، نشان از هوشیاری ناشران هم دارد. اما حتی این پدیده هم در بازار کتاب و به خصوص کتابهای سینمایی، پدیدۀ تازهای نیست؛ سال گذشته، اصغر فرهادی در کنار بدل شدن به یک ستارۀ جهانی در حوزه کارگردانی، با دو کتاب سینمایی هم در بازار بود؛ کتابی تقریباً گرانقیمت که مجموعه فیلمنامههایش را در بر داشت و کتابی که گفتگوی مفصل با این کارگردان بود. روزی که کتاب فیلمنامههای اصغر فرهادی در نشر “چشمه” رونمایی شد، جمعیت به قدری بود که ناشر بعید نمیدانست تیراژ اول را درست همان شب اول بفروشد. این معجزۀ سینما است برای کتاب ــ معجزهای که حالا شاید نامهای بزرگ ادبیات هم نتوانند برای این صنعت داشته باشند. نمایشگاه روزانه صدها هزار کتاب به مردم میفروشد؛ از این تعداد، نرخ کتابهای سینمایی معلوم نیست، اما اقبال ناشران نشان میدهد که نباید چندان هم کم باشد!
جای خالی ناشران دولتی و دانشگاهی
این اولین سالی است که موضوع چاپ کتاب در حوزۀ سینما جدی شده؛ قریب ۷۰ سال از زمانی که فرخ غفاری با نوشتن نقدهای کوتاه و بلندش در حوزۀ سینما، عملاً اولین قدم ها را در زمینه ادبیات سینمایی جدی در ایران برداشت میگذرد و حالا هفت دهه پس از او و منتقدانی چون طغرل افشار و هوشنگ کاووسی، دیگر سخن از ستونهای لاغر نقد فیلم در مجلات نیست. امروز کتاب های سینمایی آنقدر اهمیت یافته اند که ناشران مختلف در حاشیۀ بیستوهشتمین نمایشگاه کتاب، نشست تخصصی به مناسبت انتشارشان برگزار میکنند و به منتقدان حاضر در نشست اجازه میدهند از دولت و دانشگاهیان به خاطر موازیکاری و تشتت فضای “مکتوبات حوزۀ تئوری فیلم در ایران”، انتقاد کنند. مازیار اسلامی از منتقدان سینمایی حاضر در نشستی به همین نام، از دانشگاه پرینستون آمریکا به عنوان منبع انتشار تمام آثار دیوید بوردول یاد میکند و میگوید در ایران با یک چرخش عجیب، دانشکدههای سینمایی کمترین نقش را در تولید متون سینمایی دارند و دولت هم به جای تقویت آنها، با ایجاد بنیادهایی موازی مثل بنیاد سینمایی فارابی به این ازهمگسیختگی کمک میکند! خالی بودن غرفۀ “سروش” هم گویا به همین خاطر است، اگرچه اهالی سینما، از همان اول دور ناشران دانشگاهی بزرگی چون دانشگاه تهران و فردوسی مشهد را خط کشیدهاند و آمار کتابهای سینمایی را از بزرگترین دانشگاههای این حوزه نمیگیرند.
غایب بزرگ
امسال تعدادی از ناشران، دعوت بنگاه ناشران را برای شرکت در نمایشگاه کتاب نپذیرفتند؛ از میان این تعداد معدود، دود نیامدن نشر اختران به چشم دوستداران کتابهای سینمایی رفت و باعث شد “نوشتن با دوربین؛ رودررو با ابراهیم گلستان” از فهرست خریدهای نمایشگاه کنار برود. اگرچه پرویز جاهد، مؤلف این کتاب، دست پُرش را با کتاب “از سینماتک پاریس تا کانون فیلم تهران: رودررو با فرخ غفاری” در غرفۀ نشر نی رو کرده، اما جای خالی “نوشتن با دوربین” را نمیتوان به هیچ وجه نادیده گرفت، همانطور که اسد یکی از علاقهمندان این کتاب که دست خالی از نمایشگاه برگشته میگوید: “اهمیت این کتاب فقط در حوزۀ سینما، ادبیات، یا زندگی شخصی ابراهیم گلستان نیست، یک جور تمرین مدارا است برای ما، این که یاد بگیریم چطور از عقیده خودمان دفاع کنیم اما به فرد روبهرویمان احترام بگذاریم. پرویز جاهد در این کتاب نقشی بسیار مهمتر از یک محقق دارد، او دارد به مخاطب میآموزد که برای آموختن باید وارد تنگناهای دیالوگ شد و این عصارۀ هنر است به نظرم.”
پایان نمایشگاه و شروعی متفاوت
صنعتی که در سال، حداکثر هزار میلیارد تومان ــ تقریباً یک دهم بازار موبایل ایران ــ گردش مالی دارد، در ایستگاه بیستوهشتمین نمایشگاه کتاب به نظر میرسد به یکی از مهمترین سؤالات خود پاسخ داده و آن پاسخ، “کتابهای سینمایی” هستند. کتابهایی که میتوانند سطح گستردهتری از مخاطب را در حوزههای مختلف، به کتابفروشیها فرا بخوانند و به آنها یادآوری کنند که حتی صنعت پرطمطراق سینما از دل همین کتابها، فیلمنامهها، تحقیقها و پژوهشها، و همین فلسفهها و تحلیلها استخراج میشود؛ درست شبیه آنچه گلستان در موج و مرجان و خارا به تصویر میکشد: طلای سیاه از دل ارزانترین گودالها بیرون میآید!
میشل سیمان، منتقد و نویسندۀ فرانسوی، یکی از بهترین و کاملترین کتابها را دربارۀ کارگردان اسطورهای سینمای آمریکا، استنلی کوبریک، نوشته است. در این کتاب که نامش “کوبریک” است، سیمان علاوه بر تحلیل تمام فیلمهای کوبریک و گذاشتن صدها عکس از فیلمها و پشتصحنههای آنها، سه مصاحبۀ طولانی با او، در زمان به روی پرده آمدن پرتقال کوکی، بَری لیندون، و تلألو، انجام داده است. در چاپ دوم کتاب که پس از مرگ کوبریک منتشر شد، سیمان چند مصاحبه با همکاران کوبریک را هم به کتاب اضافه کرد. در اینجا ترجمۀ بخشهای کوتاهی از گفتگوهای سیمان و کوبریک را میخوانیم:
ــ تفسیرها و تعبیرهای مختلفی دربارۀ پرتقال کوکی مطرح است. نظر خود شما دربارۀ این فیلم چیست؟
ــ ایدۀ مرکزی فیلم دربارۀ مسئلۀ آزادی اراده است. آیا اگر حق انتخاب بین خوبی و شیطان از ما سلب شود، انسانیتمان را از دست میدهیم؟ آیا ما، همانطور که عنوان فیلم میگوید، یک پرتقال کوکی میشویم؟
ــ با دکتر استرنجلاو بود که شما به طور جدی شروع کردید به استفاده از موسیقی به عنوان یک مرجع فرهنگی. نگرش شما به موسیقی فیلم، به طور کلی، چیست؟
ــ دلیلی نمیبینم که از کارهای ارکسترهای بزرگ گذشته و حال برای فیلمتان استفاده نکنید، مگر اینکه دنبال موسیقی پاپ برای فیلمتان باشید. هیچ سودی هم در به خدمت گرفتن یک آهنگساز نمیبینم ــ که هر قدر هم خوب باشد، موتزارت یا بتهوون نیست ــ وقتی که چنین انتخاب وسیعی از موسیقی ارکستری دارید که شامل کارهای معاصر و آوانگارد هم هست. اینگونه کار کردن به شما این فرصت را میدهد که موسیقیهای مختلفی را هنگام تدوین آزمایش کنید، و بعضی وقتها صحنه را با ریتم موسیقی کات کنید. این کاری نیست که در روش معمولی آهنگ ساختن برای فیلم، بتوانید به راحتی انجام دهید.
ــ آیا سلیقهتان در موسیقی به اصل و نسب پدرتان، که در وین ریشه دارد، مربوط میشود؟
ــ پدر من در امریکا به دنیا آمده و در کالیفرنیا پزشک است، مادر او اهل رومانی بود و پدرش از دیاری که امروزه لهستان نام دارد. پس فکر میکنم که سلیقۀ من در موسیقی اکتسابی است، و نه ارثی.
ــ به نظر میآید که در سه فیلم اخیرتان (۲۰۰۱: ادیسه فضایی، دکتر استرنجلاو، پرتقال کوکی) خواستهاید سهگانهای دربارۀ آینده بسازید. آیا دربارۀ این فکر کرده بودید؟
ــ هیچ سرمشق و الگوی آگاهانهای برای داستانهایی که برای فیلم ساختن انتخاب کردهام، نداشتهام. تنها عامل مشترک در کارهایم این است که هر بار سعی میکنم خودم را تکرار نکنم. از آنجا که در پیدا کردن داستان برای ساختن فیلم نمیتوان بر مبنای روش معینی عمل کرد، من هر چیزی را میخوانم. علاوه بر کتابهایی که به نظر جالب میآیند، به شانس و تصادف برای پیدا کردن کتاب دلخواهام تکیه میکنم. تا آنجا که میتوانم به نحوی ناخودآگاه کتاب را میخوانم تا تحت تأثیر جنبههای احساساتی داستان قرار نگیرم. اگر کتاب مهیج و جالبتوجه از آب در بیاید، و یکی از برگزیدهها برای انتخاب نهایی شود، دفعات بعد کتاب را با دقت بیشتری میخوانم و یادداشتهم مینویسم. اگر بالأخره کتاب آن چیزی باشد که به دنبالش هستم، برایم خیلی مهم است که آن تأثیرات بار اول خواندن کتاب را در مراحل بعدی ساختن فیلم حفظ کنم. بعد از اینکه مشغول ساختن یک فیلم بودهاید، شاید زمانی بیش از یک سال، همه چیز دربارۀ آن، برایتان بسیار شناختهشده و آشنا میشود و این خطر وجود دارد که “درختها مانع دیدن جنگل بشوند”. برای همین، خیلی مهم است که از این برداشت اولیه برای محک زدن تصمیمهای بعدی دربارۀ داستان استفاده بشود. کارگردان، هر شخصی که باشد، و هر قدر هوشمندانه فیلمش را ساخته و تدوین کرده باشد، هرگز نمیتواند آنچه را که تماشاگران وقتی که برای اولین بار فیلم را میبینند، تجربه کند. “نخستین بار” برای یک کارگردان، آن بار اول است که داستان را خوانده، و تأثیر و شور و شوقی که در آن زمان حس کرده، باید تا آخرین مرحلۀ ساختن فیلم همراهاش باشد. خوشبختانه من تا به حال داستانی را انتخاب نکردهام که این شور و شوق تا آخر کار با من نماند؛ خیلی بد میشد اگر این تأثیر نمیماند.
ـ چه پروژههای دیگری در نظر داشتهاید و منصرف شدهاید؟
ــ یک فیلمنامه از کتاب “راز سوزان” اثر استفان زوییگ بود که من و کالدر ویلینگام در دهۀ پنجاه، پس از اینکه فیلم قتل را ساختم، با هم نوشتیم. داستان دربارۀ مادری است که با پسربچهاش، و بدون شوهرش، به تعطیلات میرود. در هتل محل اقامتشان، او توسط مرد جوانی اغوا میشود. پسربچه به این خیانت مادرش پی میبرد؛ ولی وقتی که از سفر بر میگردند، در یک موقعیت حساس، دروغی میگوید که مانع میشود پدرش حقیقت را کشف کند. داستان خوبی است، ولی نمیدانم که فیلمنامهاش تا چه حد خوب بود. چند سال بعد از آن، فیلمنامهای ناتمام نوشتم دربارۀ رنجرهای ماسبی، که یک ارتش چریکی در دوران جنگ داخلی امریکا بود.
در همان دوران، فیلمنامهای نوشتم به اسم “من ۱۶ میلیون دلار دزدیدم” ــ بر اساس کتاب خاطرات هربرت ویلسون، که گاوصندوقشکن معروفی بود. آن فیلمنامه را برای کرگ داگلاس نوشتم، ولی او نپسندید و این ختم ماجرا بود. باید اعتراف کنم که پس از آن به هیچ یک از آن فیلمنامهها دلبستگینداشتم.
یک داستان هم از آرتور اشنیتزر هست به اسم “راپسودی: یک داستان رؤیایی“، که قصد دارم بسازم ولی هنوز دست به کار نشدهام. کتابی است که مشکل بتوانم دربارهاش توضیح بدهم ــ کدام کتاب خوب این خصوصیت را ندارد؟ اشنیتزر تزلزل روابط جنسی یک ازدواج به ظاهر موفق را میکاود و نتیجهمیگیرد که: رؤیاهای جنسی و “چه میشد اگر”، به اندازۀ واقعیت اهمیت دارند. تمام کارهای اشنیتزر از نظر روانشناسی عالی است، و فروید یکی از طرفداران جدیاش بود. (حدود ۲۵ سال پس از این مصاحبه، کوبریک آخرین فیلماش ــ چشمان تمام بسته ــ را از روی این کتاب ساخت. مترجم)
ــ آیا مجذوب شخصیتهای شرور و پلید هستید؟
ــ البته که نیستم، ولی آنها برای داستانها به درد میخورند. مردم بیشتر دربارۀ نازیها کتاب میخوانند تا دربارۀ سازمان ملل. خبرهای صفحۀ اول روزنامهها، خبرهای بد است. شخصیتهای منفی در داستان میتوانند از شخصیتهای خوب جالبتر باشند.
ــ الکس (شخصیت اصلی پرتقال کوکی) عاشق تجاوز به عنف و عاشق بتهوون است. فکر میکنید از این چه برداشتی میشود کرد؟
ــ فکر میکنم که این اشاره دارد به ناکامی فرهنگ در پاکسازی اخلاقی جامعه. هیتلر عاشق موسیقی خوب بود، و بسیاری از مقامات بالای نازیها هم مردان بافرهنگ و فرهیختهای بودند، ولی این، نه به آنها خیری رساند و نه به هیچکس دیگر.
ــ در فیلمهایتان به نظر میرسد که شما از همۀ احزاب سیاسی انتقاد میکنید. آیا خودتان را یک آدم بدبین یا آنارشیست وصف میکنید؟
ــ آنارشیست که مسلماً نیستم، و خودم را بدبین هم نمیبینم. من به شدت به دموکراسی پارلمانی باور دارم و عقیده دارم که قدرت و اختیار حکومت باید به حدأقل کاهش یابد، و فقط تا حدی استفاده شود که نظم اجتماعی حفظ شود. تاریخ به ما نشان داده که وقتی سعی میکنیم زیاده از حد نظم را بر اجتماع حاکم کنیم، یا آن عناصر نامطلوب را به کلی از بین ببریم، نتیجه چه میشود. همینطور هم نشان میدهد که چقدر این استدلال غلط و فاجعهآمیز است که از بین بردن بنیادهای دموکراتیک موجب این میشود که سازمانهای بهتری جایگزین آنها بشوند.
یقیناً یکی از پرچالشترین و مشکلترین مسائل اجتماعی که ما امروز در پیش داریم، این است که: چگونه حکومت میتواند حد لازم کنترل را بر جامعه داشته باشد، بدون اینکه سرکوبگر بشود، و چگونه میتواند به این هدف برسد در میان مردمی که با بیصبری هرچه بیشتر راهحلهای حقوقی و سیاسی را زیاده از حد کُند میدانند. حکومت هم شبح تروریسم و آنارشیسم را از دور نمودار میبیند، و این بر ریسک واکنش زیاده از حد و کم شدن آزادیمان میافزاید. مثل هر چیز دیگری در زندگی، راهحل این مشکل به دستیابی به توازنی صحیح، و قدری هم شانس بستگی دارد.
ــ تقریباً هیچ مصاحبهای برای بَری لیندون انجام ندادهاید. آیا این تصمیمتان به ویژه برای این فیلم است، یا اصولاً مایل نیستید که دربارۀ کارتان حرف بزنید؟
ــ فکر میکنم بهانهام این است که این فیلم فقط چند هفته مانده به اکراناش آماده شد، و وقتی برای مصاحبه نبود. ولی اگر بخواهم کاملاً روراست باشم، احتمالاً بیشتر به این دلیل است که علاقهای به مصاحبه ندارم. همیشه مشکلاتی هست از این قبیل که: گفتارم را اشتباهی بنویسند، یا حتا بدتر از آن، کلمه به کلمه آنچه را گفتهام چاپ کنند. بعد هم آن سؤالهای همیشگی : “رابطهات با فلان هنرپیشه چطور بود؟”، “فلان عقیدۀ جالب، واقعاً پیشنهاد چه کسی بود؟” فکر میکنم که ولادیمیر ناباکوف راهورسم درستی برای مصاحبه داشت: او فقط موافقت میکرد که مقداری جواب بنویسد و برای مصاحبهکننده بفرستد که خودش برای آن جوابها، سؤال مطرح کند!
ــ آیا حس میکنید که بَری لیندون راز و رمز بیشتری دارد و گفتگو دربارۀ آن مشکلتر است؟
ــ نه، اینطور هم نیست؛ همیشه برایم دشوار بوده که دربارۀ هر کدام از فیلمهایم حرف بزنم. معمولاً کاری که میکنم این است که قدری اطلاعات حاشیهای دربارۀ فیلم میدهم، یا مثلاً بعضی حقایق جالب که ربطی به آن داشته باشد. این نوع طرز عمل، من را از شر سؤالهایی چون “معنای فلان صحنه چیست؟” یا “چرا آن کار را کردید؟”، راحت میکند. برای مثال، در مورد دکتر استرنجلاو میتوانستم دربارۀ یک سری از عقاید عجیبوغریب در ارتباط با احتمال جنگ اتمی اتفاقی یا ناخواسته، صحبت کنم. ۲۰۰۱: ادیسه فضایی امکان فرضیهبافی دربارۀ کامپیوترهای فوق هوشمند، زندگی در کیهان، و بسیاری از عقاید علمی – تخیلی را فراهم میکرد. پرتقال کوکی مربوط به نظم و قانون بود و جرمهای خشونتبار و مقایسۀ حاکمیت با آزادی و از این قبیل چیزها. ولی در بَری لیندون، این نوع موضوعهای روز وجود ندارند، و خب، تصور میکنم کمی سختتر است که دربارهاش حرف بزنیم.
ــ سه فیلم اخیرتان در زمان آینده رخ میدهند. چه چیزی باعث شد که یک فیلم تاریخی بسازید؟
ــ واقعاً نمیتوانم بگویم که چه چیزی باعث ساختن هر یک از فیلمهایم شده؛ تنها چیزی که میتوانم بگویم این است که عاشق آن داستانها شدم. فراتر از این رفتن، مثل این است که بخواهید توضیح بدهید چرا عاشق همسرتان شدید: او باهوش است، چشمان قهوهای دارد، خوشاندام است ــ آیا واقعاً توضیح قانعکنندهای دادهاید؟ از آنجا که من در حال حاضر دارم تصمیم میگیرم که فیلم بعدیام دربارۀ چه باشد، درک میکنم تا چه حد پیدا کردن یک داستان مناسب، کاری دشوار و غیرقابلکنترل است و تا چه حد به شانس و یک واکنش بیاختیار بستگی دارد. شما میتوانید بسیار چیزهای “معماری” دربارۀ اینکه داستان فیلم چهها باید داشته باشد، بگویید: طراحی قوی داستان، شخصیتهای جالب، امکانات برای گسترش سینمایی، فرصتهای خوب برای هنرپیشهها که احساسات خود را نشان بدهند، و به روی پرده آوردن صحیح و هوشمندانۀ تمها و عقاید. اما البته این کار هم، نه به درستی میتواند توضیح بدهد که چرا شما داستانی را انتخاب کردید و نه کمک میکند برای فیلمتان داستان پیدا کنید. فقط میتوانید بگویید که شما احتمالاً داستانی که این خصوصیات را نداشته باشد، انتخاب نمیکردید.
ــ از بسیاری لحاظ، این فیلم ما را به یاد فیلمهای صامت میاندازد. به خصوص دارم فکر میکنم دربارۀ صحنه فریبندگی لِیدی لیندون توسط بَری در میز قمار.
ــ از این بابت خوشحالم. فکر میکنم که فیلمهای صامت نسبت به فیلمهای ناطق، خیلی موفقتر بودند. بَری و لِیدی لیندون سر میز قمار نشستهاند و به هم خیره میشوند: حتی یک کلمه حرف بینشان ردوبدل نمیشود؛ لِیدی لیندون میرود بیرون روی بالکن که کمی هوا بخورد، بَری هم به دنبال او بیرون میرود. با اشتیاق به هم نگاه میکنند و همدیگر را میبوسند؛ هنوز هم یک کلمه حرف نزدهاند. صحنۀ بسیار رمانتیکی است، ولی فکر میکنم که در آن واحد، به تهی بودن جذابیتی بین آنها اشاره میکند که به همان سرعتی که به وجود آمده، ناپدید میشود. این صحنه ما را آماده میکند برای تمام اتفاقهایی که پس از آن، بین این دو رخ میدهد. فکر میکنم که هنرپیشهها، تصاویر، و موسیقی شوبرت خوب با هم جور هستند.
ــ آیا ساختن یک فیلم تاریخی را، با این تصور دقیقی که ما از آن زمان داریم، بیشتر محدودکننده و کمتر آزاد دیدید، و پرچالشتر بود؟
ــ نه، برای اینکه لاأقل شما میدانید که همه چیز چگونه و به چه شکلی بود. در ۲۰۰۱: ادیسه فضایی همه چیز باید طراحی میشد، اما ساختن هیچ یک از این فیلمها آسان نیست. در فیلمهای تاریخی و علمی – تخیلی، رابطهای معکوس وجود دارد بین اینکه تا چه حد صحنه و لباسها و دکور به چشم تماشاگر راحت بیاید، و مشکلات فیلمساز در به وجود آوردنشان. وقتی هرچه میبینید، باید طراحی و ساخته شود، خرج فیلم را بسیار زیاد و مشکلات عادی فیلمسازی را دوچندان میکنید؛ و آن انعطاف تغییرات آخرین دقیقه، که در فیلمی با داستان زمان معاصر دارید، تقریباً ناممکن میشود.
ــ بعد از بَری لیندون فوراً شروع به کار روی تلألو کردید؟
ــ وقتی که بَری لیندون را تمام کردم، بیشتر وقتم را صرف خواندن کردم. ماهها سپری شد و هیچ چیزی پیدا نکردم که در من شور و شوق ایجاد کند. در چنین موقعیتی، این واقعاً رنجآور و مایۀ افسردگی است که چقدر کتاب هست که باید خواند، ولی هرگز فرصت خواندنشان را پیدا نخواهید کرد. برای همین، من از هیچ روش سیستماتیکی برای خواندن استفاده نمیکنم و در عوض به طور نامنظم و شانسی کتاب انتخاب میکنم. همین روش را هم برای خواندن روزنامهها و مجلههایی که دور و بر خانه جمع میشوند، به کار میبرم و بعضی از جالبترین مقالهها را پشت صفحههایی پیدا کردهام که برای مطلب دیگری از روزنامه بریده بودم.
ــ شما آن صحنه در کتاب تلألو، که در آسانسور اتفاق میافتد، را در فیلم نگذاشتهاید، ولی از آن به صورت یک نمای مکرر استفاده کردهاید که خون از درهای آسانسور بیرون میزند.
ــ زمان یک فیلم محدودیتهای زیادی تحمیل میکند به اینکه چقدر از داستان را میتوانید در فیلم بگذارید، به خصوص اگر داستان به روش متداول و معمولی گفته شود.
ــ منظورتان از “روش متداول و معمولی” چیست؟
ــ شیوۀ داستانگویی عمدتاً از طریق تعدادی صحنههای دیالوگدار. اکثر فیلمها چیزی بیشتر از یک نمایشنامه نیستند که کمی فضاسازی و تحرک به آنها اضافه شده. فکر میکنم وسعت و انعطافپذیری داستانهای سینمایی خیلی توسعه پیدا میکرد، اگر چیزی از ساختار فیلمهای صامت قرض میکردند؛ یعنی نکاتی را که احتیاجی به برجسته کردنشان نیست، میشود با یک شات و یک عنوان گذاشتن نشان داد. چیزی مانند: عنوان: “عموی بیلی” و عکس: “عموی بیلی به او بستنی میدهد”. در عرض چند ثانیه، عموی بیلی را معرفی کردهایم و چیزی هم دربارهاش گفتهایم، بدون اینکه یک صحنه را بار بکشیم. این صرفهجویی در گفتار، به فیلمهای صامت خیلی بیشتر وسعت و انعطاف در قصهگویی میداد تا آن چیزی که ما امروزداریم. به نظر من، تعداد بسیار محدودی فیلمهای ناطق هستند، حتی آنها که شاهکار محسوب میشوند، که اگر به صورت نمایشنامه روی صحنه اجرا شوند و از طراحی خوب صحنه و همان بازیگران و کیفیت بازی بهره ببرند، به همان اندازۀ فیلم تأثیرگذار نخواهند بود. شما این کار را با یک فیلم بزرگ صامت نمیتوانید انجام بدهید.
ــ ولی شما مسلماً نمیتوانید ۲۰۰۱: ادیسه فضایی را به صورت نمایش روی صحنه، با همان تأثیرگذاری فیلم، اجرا کنید.
ــ درست میگویید. من آگاه هستم که در تمام فیلمهایم سعی داشتهام در این مسیر حرکت کنم، ولی هرگز به آن حدی که راضیام کند نرسیدهام. در ضمن، باید بهترین آگهیهای تلویزیونی را هم به عنوان نمونههایی از اینکه چگونه میتوانیم با روش بهتری داستان سینمایی را نقل کنیم، همجوار فیلمهای صامت بگذاریم. در طول سی ثانیه، شخصیتها معرفی میشوند، و گاهی وضعیت درگیرکنندهای هم مطرح میشود و به نتیجه میرسد.
ــ وقتی این صحنههایی را که به آنها تئاتری میگویید فیلمبرداری میکنید، روش کارگردانیتان طوری است که روی عادی بودن آنها تأکید میکنید. صحنههای که “اولمن” یا دکتر در تلألو حضور دارند، مانند صحنۀ کنفرانس فضانوردها در ۲۰۰۱: ادیسه فضایی، با سادگی و روزمرگی اعمالشان مشخص است ــ یعنی جنبۀ مکانیکیاش.
ــ خب، همانطور که گفتم، در روایت داستانهای خیالی همه چیز باید تا حد امکان باورپذیر باشد. آدمها باید رفتارشان بسیار عادی باشد؛ به خصوص در صحنههایی که با چیزهای عجیبوغریب برخورد میکنید، باید خیلی به این نکته دقت کنید.
ــ آیا از همان اول جک نیکلسون را برای نقش اصلی در نظر داشتید؟
ــ بله. به نظر من، جک از بهترین هنرپیشههای هالیوود است، شاید در همان ردۀ بزرگترین ستارههای قدیمی مانند اسپنسر تریسی و جیمز کاگنی. فکر میکنم که انتخاب اول اکثر کارگردانها باشد، برای هر نقشی که به او بخورد. کارش همیشه جالب است، و تفکر و آن فاکتور مجهول و جادویی را در خود دارد. جک به ویژه برای نقش انسانهای هوشمند مناسب است. او آدمی باهوش و باسواد است، و این کیفیتهای ذاتی را تقریباً غیرممکن است که بتوانید فقط بازی کنید.
ــ آیا خانوادۀ شما مذهبی بودند؟
ــ نه، به هیچ وجه.
ــ شما شطرنجباز خوبی هستید و در این فکر بودم که آیا بازی شطرنج و منطقاش، در طرز فکر و عمل شما تأثیرگذار است؟
ــ اول از همه، بزرگترین استادان بینالمللی شطرنج حتی، هر قدر هم عمیق یک موقعیت را آنالیز کنند، به ندرت ممکن است بتوانند تا آخر بازی را تصور کنند. پس تصمیمشان دربارۀ هر حرکت مهره، به احساس درونیشان بستگی دارد. من شطرنجباز خوبی بودم، البته نه در سطح آن بزرگان؛ قبل از اینکه فیلمساز بشوم، در مسابقات شطرنج در نیویورک شرکت میکردم و در پارکها سر پول بازی میکردم. یکی از چیزهایی که شطرنج به شما یاد میدهد، کنترل آن هیجان اولیه است، وقتی چیزی میبینید که به نظر خیلی خوب میآید. به شما میآموزد که قبل از اینکه چیزی را بقاپید، دربارهاش فکر کنید و همینطور زمانی که به دردسر افتادید، واقعبینانه بیاندیشید. زمانی که دارید فیلمی میسازید، باید بیشتر تصمیمهایتان را سرپا بگیرید و این باعث میشود که با عجله و بدون بررسی عمل کنید. فکر کردن، حتی برای سی ثانیه، در محیط شلوغ و پرسروصدا و گیجکنندۀ فیلمسازی، بسیار بیش از آنچه فکر میکنید، به انضباط احتیاج دارد. ولی همان چند ثانیه تفکر میتواند از یک اشتباه جدی دربارۀ چیزی که در وهلۀ اول خوب به نظر میرسد، جلوگیری کند. در خصوص فیلمها، تأثیر شطرنج بیشتر در جلوگیری از اشتباهات است تا دادن ایدههای خوب. ایدهها یکباره به ذهن میرسند، و باید با دقت و انضباط بررسیشان کنیم و بعد از آنها استفاده کنیم.
ــ چه نوع فیلمهای ترسناکی را دوست دارید؟ آیا بچۀ رزماری را دیدهاید؟
ــ بله، یکی از بهترین فیلمهای این ژانر است. جنگیر را هم دوست داشتم.
ــ در فیلمنامهتان دربارۀ ناپلئون، آیا به ترتیب زمان جلو رفتهاید؟
ــ بله،همینطور است. ناپلئون خودش یک بار گفته بود که زندگیاش چه کتاب عالیای خواهد شد؛ من مطمئنام اگر دربارۀ فیلم اطلاع داشت، به جای کتاب میگفت فیلم. تمام زندگی او داستان این فیلمنامه است و اگر به ترتیب زمان جلو برویم، عالی میشود. اگر آن را به شکل یک مینیسریال بیست ساعتۀ تلویزیونی هم بسازیم، خوب از آب در خواهد آمد. ولی در حال حاضر، این نوع بودجهها در تلویزیون وجود ندارد. البته پیدا کردن هنرپیشۀ مناسب برای نقش ناپلئون هم کار سختی است. ال پاچینو زود به فکرم میرسد، و همیشه امکاناش هست که آن بیست قسمت سریال را طوری بسازیم که زمانی که به سنتهلن میرسیم، او پنجاه ساله باشد. اَل، دارم شوخی میکنم!
نیکی کریمی، بازیگر و کارگردان موفق سینمای ایران، بارها به عنوان عضو هیئت داوران در جشنواره های داخلی و خارجی بسیاری شرکت داشته است. او امسال از داوران بخش اصلی مسابقه (سودای سیمرغ) در جشنوارۀ فیلم فجر بود. به همین مناسبت با او گفتگویی داشته ایم که می خوانید.
شما سابقۀ داوری در جشنواره های
خارجی داشته اید. به یاد دارم در جشنوارۀ فیلم ابوظبی که داور بودید، جایزه
دستآورد یک عمر فعالیت هنری را به کلودیا کاردیناله اهدا کردید. آیا امسال اولین
بار بود که در جشنواره های داخلی داوری می کردید؟
در ایران، سال پیش در فجر بین الملل داور بودم، ولی در بخش فجر ملی
اولین بار بود.
فرق زیادی بین داوری در فجر و
جشنواره های خارجی دیدید؟
واقعیت اش این است که در بخش داوری، نه. چون خودم خیلی مشتاق بودم که
ببینم داستان چه جوری است و چه اتفاقی خواهد افتاد؛ چقدر مقدور است که روی سلیقه
های خودمان بمانیم، و یا اصلاً رأی گیری دموکراتیکی وجود خواهد داشت یا نه. ولی
برخلاف انتظارم، دیدم که خیلی هم دموکراتیک بود. یعنی ما هر فیلمی را روی تخته رأی
گرفتیم و آخر سر برای تمام رشته ها رأیها را جمع زدیم و هرکسی که بیشترین رأی را
آورد، سیمرغ به او داده شد. از این لحاظ، هیچ فرقی با داوری در جشنواره های خارجی
نداشت جز اینکه ــ و حتی در فجر بین الملل هم من این حس را نداشتم ــ در این بخش
به خاطر اینکه دوستان و همکاران خودم بودند، تصمیم گیری برایم خیلی حساس و سخت
بود. همه آدمهایی بودند که می شناختم شان، و بالأخره سینمای ایران است و هرکسی هم
انتظاراتی از آدم دارد، ولی باید همۀ اینها را می گذاشتم کنار و خیلی منطقی و
وجدانی قضاوت می کردم.
بعد از اتمام داوری کسی هم آمد
گله کند که مثلاً چرا به این و آن رأی دادید؟
گله مندی شخصی که خیلی زیاد داریم. یعنی آدم هایی را این ور و آن ور
می بینم که می گویند چی شد؟ مثلاً یک فیلمبردار می آید و می گوید چرا من کاندید
نشدم، یک منتقد می آید و می گوید چرا فلانی کاندید نشد؟ در صورتی که واقعیت این
است که رأی نیاوردند.
آیا پیرامون فیلم ها بحث و جدل
هم زیاد بود یا فقط رأی ها را جمع می زدید و انتخاب می کردید؟
به نظر من، تنها تفاوتی که با جشنواره های خارجی داشت این بود که در
جشنواره های آن طرف، وقتی که فیلمی را می بینیم خیلی از داورها دوست ندارند همان
لحظه دربارۀ فیلم حرف بزنند. مثلاً می گویند برویم یک چای بخوریم یا سیگاری بکشیم،
یکی راه می رود. بعد از مدتی می آیند و درباره اش حرف میزنند، حتی شاید آن روز نه.
ولی اینجا وقتی ما فیلم را می دیدیم، بلافاصله بعد از یک استراحت کوتاه می نشستیم
و حرف می زدیم.
معیار شخصی خودتان برای فیلم خوب
چیست؟
من این معیار را سالها است که دارم. همیشه فکر می کنم که فیلم خوب
فیلمی است که به ما یک دیدگاه شاعرانه می دهد. یعنی کاری می کند که تلنگری به ما
بزند، و وقتی که چراغ ها روشن می شوند احساس کنیم که باید به انسانیت فکر کنیم. به
خودمان فکر کنیم و وجدانمان. احساس می کنیم که باید به این موضوع فکر کنیم که چطور
می توانیم آدم بهتری بشویم و چه کارهایی می توانیم بکنیم. یعنی یک قلقلک شاعرانه
به ذهنمان می دهد. این همیشه ملاک من بوده. خوشبختانه به دو تا فیلم رسیدیم ( ایستاده در غبار و ابد
و یک روز) که این قابلیت ها را داشتند. در خارج هم
اینطوری نیست که شما یک جشنواره می روید ده تا فیلم خوب ببینید؛ همان دو سه تا
فیلم خوب می بینید. بقیه اش یک حالت انزجار، حال بد، احساس کثیف
روحی و چیزی پیش می آید که انگار شما آدم بهتری نیستید. به نظر من کار
هنر، از موسیقی کلاسیک گرفته تا سینما ــ مثلاً وقتی فیلم های ایناریتو را میبینید
ــ این است که با وجدانتان سروکار داشته باشد. و این دو تا فیلم واقعاً این حرف و
حس و حال را داشتند، و به نظر من در سطح سینمای جهان بودند. و این خوشبختی ما بود،
چون پس از چند روزی که فیلم می دیدیم، من خودم ــ شاید هم با کسی مطرح نکردم ــ
ولی می گفتم آیا ما به آن فیلم خوب خواهیم رسید؟ ولی وقتی که این دو فیلم را دیدم
خیالم راحت شد.
در جوایز اسکار، برای جایزۀ
فیلمبرداری، فیلمبردارهای عضو آکادمی رأی می دهند و برای صدابرداری، صدابرداران.
فکر می کنم فقط برای جایزه های اصلی، مثلاً بهترین فیلم و هنرپیشه، تمامی اعضای آکادمی
رأی می دهند. شما این بخش های فنی مانند صدابرداری، فیلمبرداری، طراحی صحنه را
چگونه قضاوت می کردید؟
خب آن اسکار است، ولی مثلاً در جشنوارۀ کن اینطور نیست. در کن هم
داورها از رشته های مختلفی اند و دور هم می نشینند. ولی کاری که کردیم این بود که
آقایی به نام محمد داوودی، از فیلمبرداران پیشکسوت، بین مان بود. وقتی که رأی های
نهایی را دادیم، به آقای داوودی گفتیم که اینها انتخاب های ما هستند و شما نظرتان
را بگویید؛ خوشبختانه هم سلیقه بودیم. یا مثلاً در مورد بازی ها به من می گفتند که
نظر نهایی را شما بگویید، ولی باز با همفکری کار کردیم. به نظر من سینما یک هنر
گروهی است. ما چند کارگردان داشتیم، یکی دو تا تهیه کننده، و یک فیلمبردار.
رئیس هیئت داوران هم راهنمایی می
کرد؟
ما رئیس نداشتیم.
فیلمها را با هم می دیدید و بعد
از فیلم دیگر بحثی نبود راجع به آن فیلم؟ فقط رأی تان را می دادید و دیگر راجع به
آن بحث نمی کردید؟
نه، بحثی در کار نبود.
مثلاً اگر یک فیلم را روز دوم
دیده باشید و فیلمی که روز آخر دیده باشید ــ این فاصله ای که بین دیدن اینها پیش
می آید ــ مشکلی پیش نمی آمد؟ آن موقعی که فکر می کنید به چه فیلمی جایزه بدهید،
یک فیلمی که تازه دیده اید و کاملاً توی ذهنتان هست، در مقایسه با فیلمی که شش هفت
روز قبلش دیده باشید ــ به خصوص وقتی که روزی سه فیلم می بینید. با این مسئله چطور
کنار می آمدید؟
این نکتۀ جالبی است که می گویید. خود من دو روز داشتم لیست ام را بالا
و پایین می کردم. برای مثال، ما خانمی را که در اولین فیلمی که در روز اول دیدیم
کاندید بهترین بازیگر کردیم، یا فیلمبردار یکی از فیلم های روز دوم سیمرغ بهترین
فیلمبرداری را گرفت. من خودم سعی کردم لیست ام را ده بار بالا و پایین کنم و مرتب
راجع به عوامل مختلف آن بنویسم. چون برایم خیلی مهم بود که تا حد امکان انعطاف
داشته باشم. نمی توانم بگویم که صد در صد موفق بودیم، و ممکن است که در یکی دو
رشته از دستمان در رفته، و به هر حال هشت سلیقه مختلف است. و همیشه می گویند که یک
هیئت داوران دیگر ممکن بود جوایز دیگری بدهند.
هیچ پیش آمد که یکی از داوران با
دفاع خوب و محکم از یک فیلم، رأی برخی از داوران را عوض کند و به نفع فیلم یا
هنرمندی که نظر او بود رأی بدهند؟
در همۀ جشنواره هایی که داوری کرده ام، نروژ یا سوریه یا کشورهای
دیگر، بسیاری از داورها علاقمند به صحبت و حرف زدن دربارۀ فیلم ها هستند. البته نه
تنها راجع به خود فیلم. چون همۀ ما که در سینما فعالیت می کنیم دست اندرکاران
سینمایی را می شناسیم. پس حرفها بیشتر دربارۀ چیزهایی بود مانند «دیدی که فلانی
تهیه کرده»، یا «چقدر بازی فلانی خوب بود». من اعتقاد دارم که هیچکس، به عنوان
مثال، نمی تواند مرا متقاعد کند فیلمی را که دوست ندارم به عنوان فیلم خوب بپذیرم.
چون این اصلاً سلیقۀ من نیست. سینما هم اینطوری نیست که به زور بگویید فلان فیلم
خوب است. خوشبختانه ما چنین چیزی نداشتیم. من خودم در اولین جلسۀ داوری گفتم که
ببینید ما حرف هایمان را می زنیم، ولی اهل بحث نیستیم، و در نهایت هم بحث نکردیم.
رأی ها را دادیم و جمع کردیم.
کامران حیدری را اولین بار سالها پیش در استودیو جامجم شیراز دیدم. پرشور و خستگیناپذیر بود. آن سالها در حال ساخت مستندی درباره محمد بهمن بیگی٬ بنیانگذار آموزش عشایری بود. بعدها حیدری ساخت «من نگهدار جمالی٬ وسترن میسازم» را درباره یک وسترنساز شیرازی شروع کرد و بعد از آن به سراغ موسیقی جنوب رفت. توجه حیدری به فرهنگ حاشیه٬ چه در فیلمهایش و چه در آثار عکاسی او دیدهمیشود. او که برای برگزاری نمایشگاهی از آثار عکاسیش از بافت قدیم شیراز به مونیخ سفر کردهبود ساعتی با من درباره کارهایش به گفتگو نشست.
یادم میآید سالهایی که در استودیو جامجم همدیگر را دیدیم داشتی درباره بهمن بیگی فیلم میساختی. سرانجام آن فیلم به کجا رسید؟
خوب آن فیلم را بیشتر به خاطر خانوادهام که قشقایی بودند ساختم. دوست داشتم درباره ایل کاری انجام دهم. فیلم تمام شد و در چندین جشنواره شرکت کرد. اما به نظرم میرسید باید در فیلم تغییراتی بدهم٬ این بود که دوباره چند وقت پیش برگشتم و نماهایی را به فیلم اضافه کردم. نسخه اول بیشتر شامل مصاحبه میشد ولی در این اضافات نماهای جدیدی گرفتم و مصاحبههایی هم در مخالفت با مصاحبههای قبلی. فکر میکنم نسخه بهتری باشد و به زودی به بازار ویدئویی ارائه میشود. فکر میکنم این نحوه ارائه بهترین شکل ارائه آثار مستند است.
بله٬ شبکههای مستند آنلاین یا حتی کابلی تلویزیون٬ در این سمت دنیا هم بسیار پرطرفدارند.مثلاً بورد ملی فیلم کانادا٬ یک آرشیو عظیم مستند آنلاین دارد.
برای دو فیلم آخرم هم میخواهم این کار را انجام دهم. شاید روی شبکههای آنلاین برای پخش در آمریکا.
خوب چه شد که از بهمن بیگی رفتی سراغ حاشیههای شهر؟
هیچ وقت دنبال یک خط فکری از پیش تعیین شده نبودهام.ما مستندسازها بیشتر خودمان را پژوهشگر می دانیم. در همین جستجوها٬ دنبال آدمها رفتم. همیشه آدمها برایم جذاب بودهاند. سعی میکنم آدمهایی پیدا کنم که مهم هستند ولی کمتر دیدهشدهاند. این باعث میشود که خودمان هم به لحاظ ذهنی به ایدههای جدید برسیم. مثلاً در مورد نگهدار٬ هیچ کس او را نمیشناخت ولی بعد از ساختهشدن فیلم٬ آدمهای مختلفی او را شناختند. از مردم شیراز گرفته تا فیلمسازان و منتقدین ایرانی تا فستیوالهای بزرگ دنیا. در مورد دینگومارو٬ حمید سعید در بندرعباس شناختهشده است ولی این فقط محدود به همانجا میشد.
یادم هست وقتی دبیرستان می رفتم٬ یکی از همسایههای ما یک رفیق داشت که با لباسهای عجیب و غریب وسترن به خانهاش رفت و آمد میکرد. وقتی از بچه همسایه جویا شدم٬ گفت جزو گروهیست که اطراف شیراز فیلم وسترن میسازند.
بله٬ این آدمها همگی عشق سینماهای دهه ۶۰ هستند.زمانی که سینما آریانای شیراز فیلمهای وسترن نمایش میداد و طرفداران زیادی داشت.
جالب است. خیلی از آدمهایی که در فیلم دیدم٬ معمولاً آدمهایی هستند که اطراف چهارراه زند و سینما بهمن دیده میشوند. دستفروشهایی که عکس ستارههای سینمای قبل از انقلاب میفروشند. فیلم بازهای قدیمی٬ که هنوز با فیلمهای دهه ۶۰ و ۷۰ زندگی میکنند. همیشه فکر میکنم این آدمها اصلی ترین مخاطبان کارخانه رویا سازی هالیوود هستند. این آدمها هیچوقت شیراز زندگی نمیکنند. در واقع آنها در فیلمهای وسترن و دهه ۶۰ زندگی میکنند.
یک بخش دیگر داستان هم رویای قهرمان بودن است. این آدمها معمولاً دوست دارند قهرمان باشند٬ هر جا که موقعیتش باشد.
طنز قضیه ایناست که در آمریکا که خواستگاه این سینماست٬ آدمهایی از این دست کمتر میبینم. آدمهایی که تا این حد به سینمای آن دوره وابسته باشند. یکی از صحنههای اوج نگهدار٬ صحنهایست که فیلم را در محلهاش نمایش میدهد. وقتی فیلم تمام میشود٬ همه وسائل را روی موتورش میگذارد. به نظرم این صحنه باید پررنگتر می شد چون این دیگر بزرگترین لحظه برای نگهدار بود و او برمیگشت خانه.
بعضی اتفاقات در تدوین افتاد. البته ایده بهمن کیارستمی بود. تصمیم گرفتیم مابین اتفاقات اصلی به فیلم ریتم بدهیم. این صحنه که گفتی٬ درواقع قبل از نشان دادن دوباره نگهدار بود که دارد از یک سربالائی بالا میرود که دوباره سیکل تلاش دوباره را شروع کند. در اینجا همسرش رهایش کرده و رفته. با اینکه زن او در واقع صاحبخانه بود و رفتهبود نگهدار فیلمش را نمایش میدهد و دوباره برمیگردد تا فیلم بسازد چون اگر فیلم نسازد زندهنیست. دوست داشتم بعد از سکانسی که گفتی بر همین موضوع تأکید کنیم که نگهدار خسته نمیشود و بازهم برمیگردد تا فیلم بسازد. برای همین تصمیم گرفتیم از آن لحظه زودتر جدا شویم تا به این بازگشت اشاره کنیم. ولی فکر میکنم بازهم تأثیر این نما پابرجاست.
با این همه کمی افسوس خوردم که در ادامه این نما کات خورد.
خیلی سکانسهای خوبی در فیلم بود که حذف کردیم. تصاویری با مضامین اجتماعی. مثلاً دردسرهای همسر نگهدار برای حفظ خانهاش از رهن بانک٬ و زمانهای که زن به هر دری میزد تا خانه را حفظ کند. یا تعداد زیادی راشهای ویدئویی از او داشتیم٬ که در دوران تنهاییش ساختهبود. ویدئوهایی که خودش دوربین را کاشتهبود و گرفتهبود و بعد تدوین کردهبود.
البته فکر میکنم کارهای تو سرخوشی خاصی هم دارند. مثلا احساس می کنم تو وقتی درباره این آدمها حرف میزنی٬ نمیخواهی قسمتهای سیاه زندگیشان را نشان بدهی. دوست داری روی ابعاد جذابتر زندگی آنها تمرکز کنی.
بله موافقم.
مثلاً فکر میکنم اساساً در نگهدار دوست داشتی لذتی که او از ساختن وسترن میسازد را نشان دهی نه سختیهایی که برایش میکشد.
بله همینطور است. چندوقت پیش داشتم به دوستم میگفتم بخشی از مردم ایران از فقر کمتر میترسند تا لذت نبردن. این قضیه در این سمت دنیا متفاوت است. در واقع آدمهای بیشتری در ایران در لحظه زندگی میکنند. نگهدار هم یکی از همین آدمهاست که هرچقدر پول داشته باشد صرف لذتش میکند که همان فیلمسازیست. میخواست از همان لحظه لذت ببرد. فکر میکنم نگهدار زندگی بدی نداشته چون از آنچه انجام داده لذت بردهاست.
به هر حال هدف زندگی٬ برای هرکسی شادیاست. نگهدار از یک میانبر به همین شادی رسیدهاست. صحنه دیگری که تأثیر گذار بود٬ صحنه درگیری نگهدار با همسرش بود. چطور آن صحنه را گرفتی؟ به نظرم یک سکانس مستند ناب بود.
جالب است. بعضی بعد از دیدن فیلم باور نمیکردند این صحنه مستند باشد٬ چون زن عصبانیت خودش را با شدت زیادی بروز میداد. حتی یک بار یکی از تماشاگران فیلم بعد از فیلم به من گفت عجب فیلم سینمائی خوبی ساختهبود. در واقع نود درصد آن چیزی که اتفاق میافتاد مستند بود و من تنها ده درصد در این اتفاقات نقش داشتم. این سکانس اتفاقاً از سکانسهایی بود که وقتی از زندگی با سوژههایم صحبت میکنم آن را معمولاً مثال میزنم. اینکه تأکید میکنم برای ساختن یک فیلم باید مدت زیادی با سوژه زندگی کنی٬ شاید یکی دوسال. اساساً معتقدم هر فیلم مستند باید یک سال کاری را طی کند. مثلاً درمورد این سکانس٬ از یک ماه قبل میدانستیم که همسر نگهدار میخواهد ترکش کند و می دانستیم که خانه متعلق به نگهدار نیست. پیشبینی میکردیم که اتفاقات زیادی رخ خواهد داد. همسر نگهدار نمیخواست از او فیلمبرداری کنیم. من و دستیارم یک ماه سرکوچه کشیک میدادیم. صبحها من آنجا مینشستم و عصرها دستیارم. بعد از مدتی تصمیم گرفتیم کار جدیدی بکنیم. یک روز به او گفتیم که یک دوست داریم که وانت دارد و میتواند به او کمک کند برای اسبابکشی. چند روز بعد زنگ زد و ما هم یک وانت اجاره کردیم و بردیم خانه نگهدار و همه آن اتفاقات افتاد. منظور این است در سینمای مستند باید با صبوری سوژهات را دنبال کنی. حتی همسر نگهدار نمیخواست ما وارد خانه شویم٬ من هم اخلاق مستند را کنار گذاشتم و وارد خانه شدم. بعد از آن هم خیلی ناراحت بودیم. نه به خاطر اینکه زن ناراحت بود٬ بیشتر به خاطر اینکه در آن لحظه شاید او به ما اجازه نمیداد. البته بعد فیلم را دید و اظهار نارضایتی نکرد.
گفتی که ساختن این مستند در زندگی نگهدار هم تأثیر داشت. الان نگهدار چکار میکند؟
همان کارهای قبلی. ۴-۵ تا فیلم دیگر ساخته و خیلی فیلمهای خوبی هستند.
ظاهراً قصد داری فیلمهای نگهدار را هم روی دیویدی فیلم مستندت عرضه کنی؟
آره پیگیر این قضیه هستم تا فیلمهای نگهدار هم به صورت چند فیلم بعد از فیلم مستندم عرضه شود.
البته همیشه فکر میکنم نگهدار در همین کانتکست جذاب است ولی اگر شاید از آن محیط دور شود این جذابیت هم از او دور میشود.
مخصوصاً اگر لهجه شیرازی را هم کنار بگذارند.
داستان حمید سعید و «دینگومارو» از کجا شروع شد؟
مدتها عاشق موسیقی جنوب بودم. بیشتر با گوش کردن به موزیک ابراهیم منصفی شروع شد. دوستم میخواست یک فیلم مستندبسازد درباره جنوب و من تصویربردار کار بودم. سالهای ۸۶-۸۵ بود. با دیدن آن فضا بسیار به این موسیقی علاقه مند شدم و سفرهای مختلفی به جنوب کردم و خیلی برایم جذاب شدهبود. عادت دارم اگر جذب چیزی شدم٬ تا مدتها با آن ایده درگیرم٬ مریض میشوم. کار سنگین بود و تهیه هزینههایش آسان نبود. خوشبختانه یا یک تهیهکننده خوب آلمانی به توافق رسیدم تا کار را برای تلویزیون آرته بسازیم. به همان شیوه «من نگهدار جمالی وسترن میسازم»٬ با آنکه در بندرعباس غریبه بودم٬مدتها رفتم و بندرعباس زندگی کردم و با این آدمها آشنا شدم. مدتها میرفتم مغازه حمیدسعید و با او درباره زندگیش صحبت میکردم. حمیدسعید دوست داشت موسیقی آفریقا را دوباره احیا کند چون خودش آفریقایی تبار بود. تهیهکننده به من آزادی عمل زیادی داد. خودش کارگردان بود و دغدغههای من را درک میکرد. جلسات منظمی با هم داشتیم و پژوهشهایم٬ عکسها٬ راشها و همهچیز را ساعتها با هم بررسی میکردیم تا بتوانیم یک قصه بسازیم. او در واقع برای من دراماتورژ بود و من محتویات مستند را به او میدادم. البته اگر به کار نگاه کنی داستان به معنای داستان وجود ندارد و فقط یک خط داستانی وجود دارد.
درست است. من احساسم این بود که خط داستانی در حمیدسعید بر مستند تحمیل شدهاست. اتفاقات فیلم «من نگهدار جمالی وسترن میسازم» به نظرم بیشتر وجه مستند داشت.شاید بخشی از آن بهخاطر این بود که آدمهای آن فیلم اصولاً شومن بودند ولی در « دینگومارو» نه٬ به عنوان مثال صحنهای که بچهها تنبک میزنند و با هم به دریا میروند به نظرم کمی داستان بیمنطق بود.
اتفاقاً الان اگر فیلم را دوباره بسازم٬ این وجه را پررنگ خواهم کرد٬ چون اصرار دارم که مستند نمیبینیم بلکه داستانی در دل مستند میبینیم. امیدوارم این اتفاق بیفتد. دینگومارو یک فیلم تلویزیونی است و مخاطب تلویزیونی ترجیح میدهد داستان ببیند و من با اینکه به این تفکیک داستان واقف بودم ترجیح میدادم وجه داستانی را حفظ کنم.
بله قطعاً داکودراما هم شکلی از ارائه یک طرح مستند است٬ نمونهاش مستندهای تلویزیونی است که در هر شبکه تلویزیونی یک خط از پیش تعیین شده را باید داشتهباشد و این عملاً دست کارگردان را میبندد. این خیلی فرق میکند با مستند که بالفرض گوزمن میسازد. چون او یک غالب دیگر برای ارائه مستندش دارد و مسلماً آزادی عمل بیشتری دارد. نکته دیگر درباره موسیقی فیلم است. به هر حال دینگومارو فیلمی درباره موسیقی است ولی به نظر میرسید در صحنههایی موسیقی جای تصویر را میگرفت تا اینکه بخشی از کلیت تصویر باشد. خودت چنین حسی نداشتی؟
متوجه نمیشوم٬ دقیقتر مثال بزن.
مثلاً وقتی گروه کلیز میخواند… به نظرم میرسید تصویر میتوانست پررنگتر باشد. به نظر من یکی از بدترین فیلمهایی که درباره موسیقی زیرزمینی ایران ساختهشده فیلم «کسی از گربههای ایرانی خبرندارد» است. چون اگر موسیقی را از فیلم حذف کنید تصویر بیارزش میشود.
شاید دلیلش این بود که همزمان میخواستم گروههای مختلف موسیقی بندرعباس را معرفی کنم. اختصاصاً درباره کلیز می خواستم اشاره کنم که راک هم بخشی از این موسیقی است. در جنبه دیگر میخواستم فیلم به تماشاگر حس خوبی بدهد٬ چون در نهایت کسی متوجه سختی کار کردن در آن فضا نیست. باور کردنش سخت است ولی مجبور شدم بسیاری از صحنههای مربوط به گروههای موسیقی را در تدوین حذف کنم با آنکه گروههای بسیار خوبی بودند.
این موضوع را درک میکنم. در جریان مستندی که درباره موسیقی جنوب ساختم درگیری زیادی داشتم. یکبار با همه تیم از شیراز با وسائل رفتیم بندرلنگه و مامازار ابراز کرد که نمیخواهد از او فیلمبرداری کنیم. ما هم برگشتیم شیراز.
آره میشناسمش مامازار معروفیست. برای کار خودم هم مجبور بودم ماماصفیه را قانع کنم. کار سادهای نبود. البته برایم تجربه خوبی بود. الان ساده تر به موضوع نگاه میکنم. دیگر بعد هنری یا اجتماعی را کمتر درنظر میگیرم. به نظرم اگر مستند بتواند دنیای جدیدی را برای مخاطبش باز کند٬ به هدف خودش رسیدهاست. دنیایی که معمولاً مستندساز در جریان پژوهش به آن میرسد. مخاطب سادهتر را ترجیح میدهم. همین هدف به تو آزادی عمل میدهد تا دغدغه دیگری نداشتهباشی. یک ماه دیگر فیلمم را در تهران نمایش میدهند٬ ولی باور کن اینکه مردم عادی فیلمم را ببینند برایم مهمتراست تا مستندسازها و منتقدان. فرهنگ مستند دیدن در ایران محدود می شود که به عدهای که یا مستندساز هستند یا منتقد. وقتی مستندساز فیلمش را در ایران نمایش میدهد کسانی که برای نمایش فیلم میروند از مردم عادی نیستند. همین است که فیلم بعد از یکسال فراموش میشود و تمام میشود و نهایتاً سههزار نفر آن را میبینند. دوست دارم مستندهایی بسازم که مردم عادی و نه اهالی نقد و سینما برای دیدنش بیایند نه فقط اهالی هنر. فیلم بعدی را میخواهم درباره کفتربازها بسازم و میخواهم درباره لذت کفتربازی فیلم بسازم٬ با آنکه این آدمها ممکن است درگیریهای اجتماعی زیادی داشتهباشند که برای مستند اجتماعی ساختن مناسب باشد. دغدغه من این نیست بلکه دغدغهام شور و عشق آنها به کفتربازی است. در حین تدوین فیلم «من نگهدار جمالی وسترن میسازم» بهمن کیارستمی هم با من همعقیده بود که اصل در مستند همهفهم بودن آن است. این رویکرد به من خیلی کمک کردهاست. مثلاً در فضای مجازی فیسبوک دیدم که مخاطب چقدر با فیلم ارتباط برقرار کردهاست و برایم لذتبخش بود. به همین علت تصمیم گرفتم خودم را مقید نکنم و کاربردیتر به مستند نگاه کنم
عکسهای جنوبشهر شیراز هم برایم خیلی جذاب بود. با آنکه مشابه این آدمها را بارها دیدهبودم٬ احساس میکردم تو در آنها تصویر جدیدی کشف کردهای. بخصوص قطع عکسها برایم جذاب بود.
بله٬ بخصوص وقتی عکسها را در نمایشگاه گذاشتیم این قطع خیلی به چشم میآمد. انگار کنار این آدمها زندگی کردهباشی.
چه چیزی در این آدمها دنبال میکردی؟
من خودم هم متعلق به این فضا بودهام. در همین فضا مدرسه رفتهام. چندوقت پیش با مادرم مرور می کردم که دوستان مدرسهام چه سرنوشتی داشتهاند. چند نفرشان کشته شده بودند٬ چند نفر در زندان بودند. شاید اگر مستندساز نمیشدم سر از این فضاها درمیآوردم. به همین علت به آنها از بیرون نگاه نمیکنم و جزئی از آنها هستم.این آدمها با من احساس صمیمیت میکنند. آنها من را با اسم کوچک صدا میزنند و از کار من اطلاع دارند با من رفیق هستند. از همین شیوه میخواهم برای همین مستند جدید استفاده کنم. در حین کار از آنها عکس هم میگیرم.
جالب است که این فاصله را بخوبی با آنها پر میکنی. برای من هیچوقت این اتفاق نمیافتاد. شاید بخاطر ایناست که وقت زیادی با آنها صرف میکنی.
در دو کار اخیرم عوامل زیادی داشتم. از این به بعد سعی میکنم تعداد عوامل را کم کنم تا به آدمها نزدیکتر شوم. با اینکه خیلی ها میگویند به آدمهای فیلمهایم خوب نزدیک میشوم ولی هنوز با آنها فاصلهای احساس میکنم. به همین دلیل دارم تعداد عوامل را کم می کنم و خودم در نقش صدابردار و فیلمبردار کار میکنم. حتی با آیفون یا به یک دوربین کامپکت کوچک سعی میکنم کار را انجام دهم.
شیوه خوبی است. به تو کمک میکند که با آدمها بیشتر ارتباط برقرار کنی. مثلاً انتقادی که به مستندهای فرانسوی درباره آفریقا وارد میشود این است که با دیدگاه پسااستعماری به موضوع نگاه میکند و هیچگاه با موضوع ارتباط نزدیکی ندارد. در این روش تو عملاً این فاصله را برمیداری. استقبال از نمایشگاه مونیخ چطور بود؟
خیلی خوب بود. من چندروز آنجا بودم. فروش خوبی داشتیم. باورم نمیشد که مردم در این شهر عکس مستند هم میخرند. چند روزی هم در مونیخ رفتم برای عکاسی٬ البته با فرم متفاوت با آنچه در شیراز انجام میدادم.
پروژه نیویورک درباره چیست؟
در نیویورک قرار است در مترو عکس بگیرم.
جالب است. مترو نیویورک یک آینه تمامنما از مردم شهر است. وقتی از هارلم سوار شوی٬ بیشتر افراد فقیر و سیاهپوستها را میبینی ولی کمی جلوتر به محلههای اعیان نشین میرسی و ظاهر آدمها تغییر میکند و این اتفاق چندبار دیگر در طول مسیر میافتد.
در مونیخ فقط اطراف را بررسی کردهام و محدود به چند محله هستم. اما دوست دارم تجربههای جدید کنم . آرزویم این است که در ماداگاسکار فیلم بسازم. فکر میکنم تجربه عکاسی در نیویورک به کار در ایران هم کمک میکنم چون کارکردن با آدمهایی از فرهنگ دیگر برایم سختتر خواهد بود.
در مورد ابراهیم منصفی هم ایدههایی داری. درست است؟
ایدههای زیادی دارم. قبل از اینکه فراموش کنم در ادامه همان بحث تیم کوچک فیلمبرداری٬ سعی میکنم در هر فضایی یک معتمد پیدا کنم. مثلاً درمورد کفتربازها٬ یک شخصیت پیدا کردهام که عاشق سینماست و میتواند به من خیلی کمک کند. در عین حال که با کفتربازها زندگی میکند ٬ چند دوره سینمایی رفته و به دلایلی موفق نشدهاست. جایی خواندم که ژان روش هم چنین کاری میکرده. اما در مورد ابراهیم منصفی باید بگویم که پروژه بسیار مهمی در زندگیم است. و فکر میکنم اگر آن فیلم را بسازم مهمترین کار زندگیم را انجام دادهام. چون خیلی عجیب تحت تأثیر این شخصیت هستم. برایم جالب است که هیچ وقت نمیخواسته آدم معروفی باشد. در اتاقش میخوانده و ضبط می کرده ولی الان همه او را می شناسند. فکر میکنم اگر از کاری که میکنی لذت ببری٬ قطعاً کارت جایی دیدهمیشود. دوست دارم در کار خودم هم اینگونه باشم. دوست دارم از کارم لذت ببرم٬ و مهم نباشد که کارم چگونه در فستیوالها دیدهمیشود.