صبر کنید! شماها هنوز هیچی نشنیدید!
چشم که به تنهایی خطاب شود، گوش بیتاب میشود و گوش که به تنهایی خطاب شود چشم بیتاب میشود. از این بیتابیها بهره بگیر.
روبر برسون
وقتی ال جالسون در خوانندۀ جاز (1927)، اولین فیلم ناطق سینما، و در فاصلۀ میان اجرای دو ترانۀ دستهای کثیف، صورت کثیف و Toot, toot, tootsie به شکلی شعفانگیز گفت :«یه لحظه صبر کنید... یه لحظه صبر کنید، شماها هنوز هیچی نشنیدید!» و جریان روایتی را که در بخش صامت فیلم شکل گرفته بود از هم گسیخت، تنها واقعهای تاریخی، یعنی بدل شدن سینمای صامت به ناطق را جاودانه نمیساخت، بلکه دست به پیشگویی عظیمی در تاریخ سینمای جهان زد که ساز و کار شنیدن و شیوۀ ادراک صوت را از جریانی طبیعی به سوی جریانی قراردادی معطوف میکرد.
ما هرگز در ابتدای به عرصه آمدن صدا در سینما آنگونه نمیشنیدیم که امروز میشنویم. ادراک ما در آن هنگام از ترکیب صدا و تصویر، از امواجی که همزمان با تلاش چشم برای دریافت تصاویر، از طریق لالۀ گوش به درون مجرای گوش هدایت میشد و نهایتا برای پردازش به مغز میرسید مشابه همان چیزی نبود که امروز هست. علاوه بر تغییرات تدریجی کیفیت و ابعاد صدا، گسترش محدودۀ فرکانسهای قابل ثبت، پهنتر شدن حاشیۀ صوتی فیلمها و افزایش قابلیت ثبت و ارائۀ جزئیات، گوش و هوش تماشاگران سینما نیز دائما با مواد شنیداری تازه، درست مانند تصاویر تازه آموخته میشود.
همانطور که کلوزآپ از سر یک انسان، تماشاگر روزهای ابتدایی سینما را به وحشت میانداخت و ذهن و تخیل او قادر به کامل کردن این تصویر نبود، در ابتدای ورود صوت، اگر همزمان با شنیدن صدای بازیگر، تماشاگر حرکت لبهای او را نمیدید نمیتوانست صوت و تصویر را بر هم منطبق کند و بپذیرد صدا حقیقتا از دهان همان فرد بیرون میاید. جدا از این در آن زمان تمام اصوات به شفافترین و خلاصهترین شکل ممکن در کنار تصویر قرار میگرفتند چون هر صدای تازهای به دلیل محدودیت طیف فرکانسها با سایر اصوات مخلوط میشد و همهمهای ناخواسته را رقم میزد.
اندک اندک صدا، از امواج صوتیای که صرفا به کار تقویت و در بهترین شرایط، به کار تکمیل تصاویر میآمد و بدون آن نیز فیلمها میتوانستند گلیم خودشان را از آب بیرون بکشد به عنصری حیاتی و جدایی ناپذیر بدل شد. عنصری که امروزه باورپذیری آن ناشی از ارجاع به جهان واقعی نیست، بلکه نوعی فرایند ذهنی است که بخش عمدهای از ارجاعات آن را آثار سینمایی گذشته تشکیل میدهند. در ذهن تماشاگر فیلم خاطراتی است که ادراک او را از حقیقت صوتی پدیدهها به شدت متاثر کرده است. اکنون ما در هنگام تماشای تصاویر یک واقعه بر پرده، خیلی بیشتر در انتظار شنیدن صدا هستیم تا هنگام دیدن همان واقعه در زندگی واقعی. تماشاگر امروز، برخلاف تماشاگر روزهای ابتدایی سینما، با دیدن هر واقعهای بر پرده به زندگی واقعی ارجاع نمیدهد بلکه غالبا ذهن او به خود سینما و قراردادهای آن رجوع میکند. صدای کتکزدن، صدای پا، صدایی که هنگام صحبت کردن با تلفن از آن سوی خط به گوش میرسد یا صدای اصطکاکی که بین دو شیء برقرار است، در زندگی واقعی آن گونه نیستند که در قراردادهای سینمایی جا افتادهاند.
همزمان شدن صدا و تصویر، معنا و بُعدی به مجموعه اضافه میکند که فراتر از حاصل جمع هر دو است و تماشاگر صرفا آن را به عنوان ویژگی تصویر درک میکند. زمانی که تصویرِ بالا رفتن از پلهها با صدای برخورد کفِ کفش با سطح پله همراه میشود و متناسب با فاصله گرفتن فرد از دوربین، صدا وارد پرسپکتیو و در نتیجه تضعیف میشود ما با «حقیقتنمایی» مواجهیم؛ ممکن است این صدا همان باشد که صدابردار در هنگام ضبط صحنه ثبت کرده است یا ممکن است بازسازی شده باشد یا از صداهای آماده برای آن استفاده شود، هر کدام که باشد در میکس صدا و تصویر، تلاش شده که «واقعیتِ» پدیده به ذهن تماشاگر متبادر شود. اکنون تنها در چنین کارکردی است که از صدا صرفا برای تقویت تصویر استفاده میشود و نه در جهت خلق معنای سوم. اما اگر همین صدای پا وارد پرسپکتیو صوتی نشود، یعنی در حالی که فرد از دوربین دور میشود، صدای پایش یکسان و مسلط بر تمامی صداهای دیگر باقی بماند، معنای سومی از همزمانی صدا و تصویرخلق میشود که نه صدا و نه تصویر به تنهایی به آن راه نمیبرند. برخورد کف کفش بازیگر به سطح پله، که به طور منفک هم در صدا و هم تصویر، نشان دهندۀ «آمدن و رفتن»، « بالا رفتن» و « حرکت» بود اکنون در همزمانی با یکدیگر و از میان رفتن پرسپکتیو صوتی و باقی ماندن پرسپکتیو تصویری، « تسلط»، « ماندن» و «قدرت» را نیز تداعی میکند. اما در این شرایط همچنان تصویر و صدا، معنای اولیۀ خود را حفظ کردهاند و هر دو به طور منفک بر حرکت فیزیکی نیز دلالت دارند.
در فیلم لیلا (داریوش مهرجویی، 1375) صدای صحبتهای آن سوی خط تلفن، نه تنها کاملا شفاف و بدون نوفهاند و محدودیتهای معمول تلفن در انتقال فرکانسهای بالا را ندارند بلکه نه از فاصلۀ دور، بلکه کاملا از پیشزمینه به گوش میرسند تا نمایانگر میزان تاثیرگذاری و نقش پر رنگ « دیگران» در زندگی لیلا و رضا باشند. در این جا نیز کیفیت صدا بُعد دیگری را به مجموعه اضافه کرده است اما صدا و تصویر هر دو همچنان نقشهای اولیۀ خود را دارا هستند.
ولی همیشه صدا و تصویر در انطباقشان معنای ابتدایی و مستقل خود را حفظ نمیکنند. نکته این جاست که گرچه تماشاگر اطلاعات و حس و حال ناشی از ترکیب صدا و تصویر را به عنوان ویژگی تصویر درک میکند، اما در حقیقت هر چه از حقیقتنمایی فاصله بگیریم، تصویر کمتر از صدا، در خلق این معنا/ بُعد سوم موثر است.
در صحنهای از پری (مهرجویی، 1373) نیکی کریمی در میان شبستان مسجد ایستاده و صدای اذان روی این تصویر به گوش میرسد. ورود او با حل شدن سیاهی چادرش در تاریکی پشت در ورودی مسجد همراه است. مطابق این میزانسن، پری در هنگام ورود، در فضای داخل مسجد غرق و ناپدید میشود و تمامی صداها را جز صدای اذان پشت در میگذارد، صدای خیابان، سر و صدای ماشینها و حتی صدای پاهای خودش را.
زمانی که او را در میانۀ مسجد میابیم در «سکوتِ» شبستان ایستاده، آرام گرفته و مراقبه میکند[1]. بیرون مسجد، صدای اذان در سطحی متناسب با صدای پاهای پری و صدای خیابان و اندکی غالب بر صداهای دیگر به گوش میرسد. (غلبۀ این صدا بیش از آن که واقعا ناشی از بلندتربودن آن باشد ناشی از تمایل ذهن به انتخاب صدایی که پیامی روشنتر به همراه دارد از میان صداهاست. برای مثال در خیابانی شلوغ و پر سر و صدا، صدای ضربۀ ناشی از تصادف حتی اگر در سطحی یکسان با صدای موتور و بوق ماشینها به گوش برسد، دقیقتر از بقیه شنیده خواهد شد یا به صدای گفتگوی بین دو نفر، چون پیامی روشن تر دارد و اطلاعاتی شفافتر را انتقال میدهد بیش از سر و صداهای محیط توجه میشود.) پس از لحظهای، ادامۀ صدای اذان را بیش و کم با همان بلندی وشدت پیشین در شبستان مسجد میشنویم. در حالیکه انتخاب اولیۀ بسیاری از صداگذاران و کارگردانان در صحنههای مشابه، بالا بردن صدای اذان برای انتقال مستقیم حسی معنوی است، کارگردان و صداگذار فیلم پری، صدای اذان را در همان سطح پیشین نگه میدارند و صداهای دیگر را با منطقی منتج از ورود پری به یک محیط خلوت حذف میکنند. سپس صدای گشوده شدن یک در، بسیار شفاف و روی تمام صداهای دیگر، شنیده میشود. در (که صدا و تصویر آن موتیف تکرارشوندۀ فیلم است) در ذهن پری گشوده شده است و غلبۀ آن بر دیگر صداها به معنی نزدیک شدن ما به ذهن پری و شنیدن به واسطۀ ذهن اوست.
سپس نمایی دور از صحن مسجد میبینیم که پری در آن مشغول دویدن است. صدای زمینه، همچنان سکوت شبستان مسجد است و از هیچ صدای دیگری، حتی صدای پای پری خبری نیست. تصویر به سیاهیای برش میخورد که لحظاتی بعد، چادر پری از تاریکی پسزمینۀ آن جدا میشود. در ابتدا صدای خفیف تماس پارچۀ چادر با دیوار پلکان و صدای پیچیدن باد در چادر و سپس صدای تضعیف شدهای از برخورد پای پری به سطح پلکان به گوش میرسد. پری از پلکان بالا میرود و بالای گلدسته میرسد. همچنان همان وزش باد و صدای پیچیدنش در چادر او صدای غالب است. تمامی صداهای دیگر از جمله صدای اذان حذف شدهاند و زمانی که او از آن بالا به شهر مینگرد، این صداها نیز به نفع سکوتی عمیق کنار گذاشته میشوند. این جا برخلاف قبل خلاء صوتی به وضوح حس میشود. با ورود منصور به شبستان، در میابیم که پری در تمام مدت همان پایین در شبستان ایستاده و مراقبه میکند.
در این صحنه صدا و تصویر هرکدام به طور جداگانه مفهومی کاملا متفاوت از حاصل جمع خود دارند. صدا، به طور مجزا، صدای در است و صدای باد است و صدای سکوت است. تصویر به طور مجزا تصویر دختری است که از پلکان گلدستۀ مسجدی بالا میرود و از آن جا به دورنمای شهر مینگرد اما ترکیب این دو با یکدیگر، بازنمودی از آن چیزی است که در «ذهن» پری میگذرد، تصویری از اعماقِ ذهن مراقبهگر پری.
نمونۀ دیگری از این ترکیب در جهت خلق معنای سوم را پیشتر، زمانی که پری از دانشگاه بیرون زده است و میان انبوه جمعیت راه میرود میبینیم. صدای خیابان و جمعیت کاملا حذف میشود و به جای آن صدای نجوای اسد را میشنویم که بخشی از مقامات شیخ ابوسعید را در اسرارالتوحید میخواند: « وقت تو نفس توست، میان دو نفس، یکی گذشته و یکی نامده...»
ما زمانی نجوا میکنیم که میخواهیم کسی در فاصلۀ دورتر صدای ما را نشنود، زمانی که گوش شنونده نزدیک به دهان ماست. هنگام زمزمه رازگویی میکنیم، چیزی را میگوییم که مخاطبش همه نیستند و قرار است کسی منتخب، آن را بشنود. واژهها در هنگام نجوا، دمیده ادا میشوند و در نتیجه دارای«روح» و «نفس» اند و درک و شنیدن آن نیاز به دقت و تمرکز دارد. صداگذار و کارگردان، صدای اسد را که کلام شیخ ابوسعید را زمزمه میکند بر تصویر پری در میان جمع منطبق کردهاند. دوباره تصویر چیزی میگوید و صدا چیزی دیگر؛ اما مجموع این دو، نمایانگر جدایی ذهن مراقبهگر پری از جمع است. او در میان جمع، خلوتی دارد که در آن تمامی صداهای محیط حذف شده است و این خلوت آن چنان کامل است که صدای زمزمه به وضوح شنیده میشود. اسد، که مدتی پیش خودسوزی کرده، همان جاست. در همان نزدیکی، آن قدر نزدیک که میتواند درگوش/ قلب پری زمزمه کند. اسد آنقدر نزدیک است که تمامی صداها به نفع زمزمۀ او حذف شدهاند. طی الارض، به معنای انتقال در مکان بدون حرکت سالک[2]، این جا تنها رفتن پری به اصفهان یا صحبتهای زندۀ صفا با داداشی از طریق نامه را در بر نمیگیرد بلکه به مدد صوت، بسیاری از مقیاسهای فاصله تغییر میکنند.
اما کارکرد صوت به افزودن این معنا و بُعد سوم نیز ختم نمیشود. گاهی صوت در سینما قائم به ذات است. صوت در کمترین زمان و با کمترین هزینۀ ممکن قادر به خلق فضایی است که تصویر در بهترین حالت اگر از خلق آن عاجز نباشد، به دلیل ناگزیر بودن از تمکین به محدودۀ قاب، گستردگی آن را نخواهد داشت.
در اولین صحنهای که رخشان بنیاعتماد وضعیت گیلانه و فرزندش را پس از گذشت پانزده سال مقابل چشم تماشاگر قرار میدهد، سیاهی مطلق پرده را اشباع کرده است. صدای نفسهای سنگین و سخت اسماعیل روی سیاهی پرده به گوش میرسد و در پسزمینۀ نفسها، صدای گنگ و مبهمی از آدمهایی که بخشی از کابوس اویند. تماشاگر جایی نزدیک به ذهن اسماعیل جا گرفته است. صدای کابوس و صدای تنفس او که گویی در گوش خودش پیچده است شنیده میشود، اما تصویری از کابوس نمیبینیم. اسماعیل، قطع نخاع شده و گرچه چشم و گوشاش کار میکند، اما ارتباط بدناش با بیرون، با اشیاء و آدمها قطع است. بنیاعتماد این قطع ارتباط را با درونیکردن و به عمق راندن صدای بخش اعظم کابوس و تشدیدکردن صدای تنفس او، شبیه پیچیدن صدای تنفس فردی در سر خودش، فردی که ارتباط گوشهایش با جهان پیرامون، با جهانی جز آن چه در سرش میگذرد قطع شده است، منتقل میکند و با بهرهگیری از این حس آمیزی، برای لحظاتی تماشاگر را در انزوای ذهن اسماعیل شریک میکند. با صدای شلیکی، اسماعیل از تخت پایین میافتد و تشنجاش آغاز میشود. واقعهای صوتی، نتیجهای تصویری در پی دارد. صوت در این جا به تنهایی فضا میسازد و کنشی را رقم میزند که تصویر صرفا به آن واکنش نشان میدهد.
کارکرد و ویژگیهای صدا قطعا به آن چه در این نوشته مرور شد محدود نمیشود. بررسی کم و کیف حاشیۀ صوتی فیلمها و نسبت آن با تصاویر، یکی از لذتبخشترین حیطههای کار تحلیلگران سینماست که نه تنها در ایران بلکه در سایر نقاط دنیا نیز مهجور واقع شده است. بسیاری همچون روزهای نخستین ورود صدا به سینما هنوز هم نقش صدا را در حد تقویتکنندۀ تصویر فرو میکاهند و بیرحمانه ویژگیهای مستقل آن را در ساختن حال و هوا و خلق «عمل» نادیده میگیرند.
بر این باورم که سینمای آینده بسیار بیش از دیدنیهایی که در چنته خواهد داشت، برای مخاطبانش «شنیدنی» به ارمغان خواهد آورد. اگر اکنون ال جالسون سر از خاک بر میاورد و تکنولوژیهای صوتی تازهای که هر روز هدیهای اعجابآور برای گوش و ذهن بشر دارند به چشم میدید، دوباره و این بار با شعف بیشتری تکرار میکرد: «صبر کنید... صبر کنید، شما هنوز هم هیچی نشنیدید! »
نیوشا صدر
نتیجه مصاحبه بلند
جیووانی گراتسینی [1] با فدریکو فلینی[2]؛ فیلمساز مشهور ایتالیایی،در سال 1984
کتابی شد با نام فلینی از نگاه فلینی. کارگردان ایتالیایی در حالی با گراتسینی
مصاحبه می کند که در سن شصت و چهارسالگی به سر می برد و چند ماهی است فیلم «و کشتی
به راهش ادامه می دهد [3]» را به پایان برده است. این کتاب تصویری از شخصیت یکی از
بزرگترین سینماگران ایتالیا را به ما می دهد. فلینی از دوران کودکی و جوانی خود تا
رابطه اش با موسیقی و سینما و زندگی صحبت می کند.
جیووانی گراتسینی روزنامه نگار و منتقد سینما بود که برای نشریات ایتالیایی همچون
کوریر دلاسرا[4] کار می کرد. او در سال 2001 ، هشت سال بعد از مرگ فلینی چشم از
جهان فرو بست.
در
باره فدریکو فلینی
فدریکو فلینی زاده بیستم ژانویه۱۹۲۰ - درگذشته سی و یکم اکتبر ۱۹۹۳) فیلمنامهنویس
و کارگردان ایتالیایی است. وی یکی از نامداران سینمای ایتالیا است که برای شیوهٔ
ویژهاش در آمیزش انگارههای رویاگون و فراهنگام بارز شده است. ارجمندترین فیلم
او، هشت و نیم با است. «هشت و نیم»[5] برنده دو جایزه اسکار بهترین فیلم خارجی و
بهترین بازیگردانی در سال ۱۹۶۳ شد[6]
شرح
کتاب:
برای کسی که فیلم های فلینی را دنبال کرده و علاقه به شناخت شخصیت و دانستن نظریات
او در مورد موضاعات مختلف را دارد این کتاب منبع قابل توجهی است. گراتسینی سعی
داشته مصاحبه را با مطرح کردن سوالات و موضوعات متنوع پیش ببرد. او در جایی عنوان
می کند: « روی میزتان 129 خودکار،21 مداد و 18 ماژیک وجود دارد. کمی زیاد نیست؟»
فلینی در پاسخ می گوید: « اول هر فیلم بیشتر وقتم را پشت میز کارم می نشینم و
خرچنگ قورباغه می کشم. روش من برای شروع فیلم این است، از وسط این خرچنگ قورباغه
ها فیلمم را بیرون می کشم» (صفحه10) بسیاری از منتقدین، فیلم های فلینی را دارای
ارجاعات سیاسی می دانند. فلینی در جواب اینکه چقدر به سیاست علاقه دارد میگوید: «
من به هیچوجه انسان سیاسی نیستم،هرگز هم نبوده ام.البته می دانم که حالتم ناشی از
عصبیت است، نوعی انکار بزرگ شدن که بخشی از آن به این دلیل شکل گرفته که من در دوران
فاشیزم پا گرفته ام. بنابر این هرگونه شرکت مستقیم در سیاست را نادیده گرفته ام
مگر به صورت تظاهرات خارجی از قبیل راهپیمایی. بنابر این سال به سال این اعتقاد را
کسب حفظ کرده ام که سیاست چیزی است برای بزرگترها» (صفحه 17) فلینی در خصوص
تغییر مسیر فیلمنامه نویسی به کارگردانی را چنین توضیح می دهد: « این تغییر وقتی
پیش آمد که هنگام فیلمبرداری پاییزای[7] روسلینی[8] به دنبالش راه می افتادم. بعد
از پیروزی رم شهر بی دفاع[9] در آمریکا و در سرتاسر جهان روبرتو روسلینی از من و
آمیده ای[10] خواست که روی فیلم تازه اش کار کنیم. به این ترتیب با دیدن روسلینی
ضمن کار بود که گمان می کنم کشف کردم که فیلمسازی به همان روش صمیمی و مستقیمی که
نویسنده می نویسد و نقاش نقش می زند امکان پذیر است»(صفحه49). فلینی در خصوص نحوه
بازی گرفتن از بازیگران اینگونه توضیح می دهد:« به هیچ وجه بازیگر را وادار نمی
کنم در جلدی فرو رود که مال او نیست. ترجیح می دهم وادارش کنم آنچه را که می تواند
بیان کند. برای من نتیجه همیشه مثبت است.هرکسی چهره ای دارد که نمی تواند از آن
کسی باشد جز خود او» (صفحه 72) این کارگردان ایتالیایی در خصوص عدم فعالیتش در
آمریکا می گوید: «چندان اطمینان ندارم روزی بتوانم در آمریکا فیلمی بسازم.دوستان
آمریکایی که مهربان و سخاوتمند هستند دعوتم می کنن و امکانات و خانه هایشان را در
اختیارم می گذارند.نخواهم توانست در آمریکا فیلمی بسازم چون گرچه کشورشان شیفته ام
می سازد، فریفته ام می کند و به نظرم ماده خام بی پایانی است که با بینش من از
چیزها کاملا هماهنگ است،هرگز نخواهم توانست آن را در فیلمی حکایت کنم.» (صفحه 82)
گراتسینی در خصوص ایده ساخت فیلم هشت و نیم هم از فلینی سوال می کند. فلینی می
گوید: «خالی و بی خاطره روی نیمکتی در باغ نشستم.وسط رفت و آمد شتابزده کارگرها و
گروه فنی و بازیگرانی که به گروه های دیگر تعلق داشتند.به خودم گفتم که در وضعیتی
گیر افتاده ام که راه خروجی ندارد. کارگردانی هستم که می خواست فیلمی بسازد که
دیگر به یادش نمی آید. ودرست در همین لحظه همه چیز حل شد. یک راست به قلب فیلمم
وارد شدم به خودم گفتم هر چه را که بر سر من می آید حکایت خواهم کرد. فیلمم
را با داستان کارگردانی خواهم ساخت که دیگر نمی داند چه فیلمی می خواسته بسازد»
Giovanni Grazzini [1]
Federico Fellini [2]
And the Ship Sails On [3]
Corriere della Sera [4]
½ 8 [5]
ویکی پدیا [6]
Paisan (1946) [7]
کارگردان ایتالیایی Roberto Rossellini (1906–1977) [8]
Rome, Open City (1945) [9]
نویسنده و تهیه کننده ایتالیاییSergio Amidei (1904–1981)
[10]
مشخصات کتاب
فلینی از نگاه فلینی (une traduction person de fellini par fellini)
مصاحبه گر: جیووانی گراتسینی
مترجم: فرهاد غبرایی
نشر مرکز
چاپ اول،1373
ISBN : 964-305-030-0
حبیب خلیفه
* من خیلی اتفاقی از دنیای سینما سر در آورده ام و ازهمین رو از موضع یک بیگانه به ماجرا نگاه میکنم با سوالهایی غیر تخصصی و بیشتر معطوف به معنا ومضمون فیلمها. چندی پیش فیلم شما را دیده ام و فکر میکنم صحبت از همین نام فیلم می تواند شروع خوبی برای آغاز گفت و گو باشد. بهنظرم «تبعید»، ترجمهای که در فارسی از اسم فیلم شما شده، ترجمه چندان درستی برای این عنوان نیست. «Banishment» یعنی محکومشدن به چیزی. درواقع، یک نوع مجازات و راندهشدن. موضوع فیلم بهنظرم همین بود و شاید بشود آنرا به این ترتیب خلاصه کرد: وقتی زندگی کردن خود یک مجازات میشود: هبوط.
بله، معنای درستِ فیلم، طبعاً، «راندهشده» است. اگر بخواهم خیلی
روشن درباره عنوان فیلم حرف بزنم، قاعدتاً باید بگویم منظورِ فیلم، دقیقاً، همان
چیزی است که شما گفتید. راندهشدن انسان از بهشت و زندگی انسان در زمین، که
قاعدتاً اشارهای است به کتاب مقدّس. در واقع، اگر با اشارات مسیحی آشنا باشید،
متوجه میشوید که فیلم اساساً درباره این موضوع است. اگر چه این اشارات عمداً در فیلم
واضح نیستند...
* اشارات مسیحی کاملاً در
فیلم دیده میشود. همین اشارات مسیحی است که پایان فیلم را دوگانه کرده است. فیلم
ذاتاً اثری تراژیک است، اما صحنههای سرخوش زیادی هم در آن وجود دارد. لابد چیزی
شبیه زندگی.در انتهای فیلم ما زنانی را در مزارع سرسبز میبینیم که با آن شروع
تیرهوتار کاملا در تضاد است. انگار همهچیز به یک امید، یا چیزی شبیه به این ختم
میشود. یک نوع خوشبینی مسیحی.
آن خانمهایی که در
مزارع سرسبز میبینیم، بهنظر خودم، نشانه این بود که چرخه زندگی ادامه دارد و در
پس هر سختی میشود امیدوار بود که آینده بهتری در راه است. «آلکس» (کنستانتین
لاوروننکو) ـ شخصیت اصلی فیلم ـ سختیهای زیادی را در زندگی گذشتهاش تحمّل کرده
بود. اما اگر نظر خودم را بخواهید، فکر میکنم زندگی، درواقع، مثل تونلی است که
هرچند در ابتدا تاریک بهنظر میرسد، ولی اگر به انتهایش نگاه کنید نور را میبینید.
غم موجود در این فیلم هم به همین نقطه ختم میشود. گذشتن از آن و رسیدن به نور.
این چیزی است که برایم مهم بود. البته فکر میکنم اگر از ابتدا این امید را نشان
میدادم، تمام مساله تبدیل به نکتهای پوچ میشد که تنها ظاهر جذابی دارد و دلم
نمیخواست که این اتّفاق بیفتد. ولی در فیلم تلاش شد که این مسیر سخت به نوعی
سرخوشی ختم شود. این سرخوشی کاملاً عمدی بود. بشر با تحمل این سختی است که به نقاط
روشن میرسد. برای همین با اینکه فیلم فضای تراژیکی دارد، اما میتواند در انتها
به نقطه امیدی برسد که همان نور و روشنی است. این همان مسیری است در که فرهنگ
مسیحی هم به آن اشاره میکنند.
* جملهای از شما خواندهام
که گفته بودید: «زندگی یک وجه پیدا و یک وجه ناپیدا دارد و کار سینماگر این است که
وجه ناپیدای واقعیت را نشان دهد. کار هنرمند مثل ظهور عکس است .» شرح این نکته که
چگونه سینما می تواند بدون درغلتیدن به تظاهر و فرمالیسم، یک «پسِ پرده ای» را بر
ملا کند برای مخاطب ایرانی فیلم شما می تواند جالب باشد. تفاوت جستجوی معنا و
نمایش آن در جامعه ای که در آن معنا سالهای سال ممنوع بوده مثل روسیه شما با جامعه
ای که در آن معنا مدیریت می شود و به آن سفارش می شود، مثل کشور ما، بسیار
است. در اینجا با توسل به یک صحنه نیایش وچند گنبد و گلدسته و توسل به
امامزاده و..معناگرایی را تضمین شده می بینند.
البته در روسیه هم وضعیت
فیلمهای معناگرا درست مثل ایران شده است. بعضی از کارگردانهای روس هم فکر میکنند
با نشان دادن کلیسا و کشیش و آداب عبادت میتوانند فیلمهای معناگرا بسازند. اما
این نکته را یادشان میرود که خدا هیچوقت چهره خودش را برای بندگانش باز نمیکند.
خدا در قلب انسانها خیلی خصوصی و کاملاً پنهان عمل میکند. اگر بخواهیم همان
ابتدای فیلم سمبلی از خداوند را نشان دهیم، دیگر ارزش همه خوبیهای او کمرنگ میشود
و دیگر به چشم نمیآید. در حالیکه خوبی خدا امری درونی و کاملاً خصوصی است. اینکه
نشان بدهیم یکی مدتی به کلیسا میرود و بعد آدم خوبی میشود، بهنظرم تنها از بین
بردن حقیقت است. من اسلام را درست نمیشناسم و نمیدانم درباره انسان چه
نظری دارد و با آن چگونه برخورد میکند. اما در مسیحیت، عیسی مسیح میگوید معبد،
خودِِ انسان است. خیلی وقتها خدا خودش را نشان میدهد، یا درواقع نشانهای از
خودش را، اما خیلی آرام و پنهان این کار را میکند. اما اینکه چرا من در فیلمهایم
از این موضوع استفاده نمیکنم، خب، به خاطر این است که میدانم کاملاً شیوه زنندهای
است. دینها و مذاهب زیادند و افکار مختلفی در این مورد وجود دارد. اما خدا یکی
است. عیسی مسیح میگوید چیزی که دیده نمیشود همیشگی است و آنچه دیده میشود
گذراست. بهنظرم این همان چیزی است که در ساخت این نوع فیلمها باید به آن توجه
کرد.
* یکی از صحنههای زیبای
فیلم همان صحنه خاکسپاری همسر الکس است. در آن صحنه، دوربین در نمایی از بالا، دو
راهی راکه از کلیسا آغاز شده و اندک اندک دو شاخه می شود را نشان میدهد. یکی راهی
ساخته شده و صاف و یکدست و دیگری راهی انشعابی کج و معوج که مردم ساختهاند.
این صحنه خیلی نمادین است.
این اشاره کاملا درستی
است. بهنظر خودم هم نمادی است از برداشت غیررسمی و البته با عشق و علاقه از دین.
درواقع، این همان برداشتی است که خود من هم دارم.
* اینها تجربههای زندگی
است یا تاثیر فیلمهایی که دیدهاید؟
خب، من قبل از اینکه
وارد حرفه کارگردانی شوم بازیگر بودم. درواقع، با این مقوله بیگانه نبودم. اما این
را هم انکار نمیکنم که پیش از شروع کار فیلمسازی، آنقدر فیلمهای خوب در
فیلمخانهها و سینماهای مختلف دیدهام که حتماً روی من اثر گذاشتهاند. قاعدتاً
همه فیلمهای خوبی که از کارگردانهای خوب دیدهام، روی نگاه من به مقوله فیلمسازی
بیتأثیر نبوده است. با این همه فکر میکنم این نکتهای که میگویید، تاثیر مستقیم
خودِ زندگی روی من است که به کارم هم سرایت کرده. تجربه زندگی در درک مسائل
مهم حسّی چیزی است که نباید از آن غافل شد. بنابراین، فکر میکنم بیشتر چیزهایی را
که در فیلمهایم هست، از خودِ زندگی آموختهام.
در مرکز بلگراد، در بین یک کلاهفروشی و یک کتابخانه، ساختمان مرمتشدهی سینمای وزدا[1] خیلی توجه کسی را به خود جلب نمیکند. برای ورود به آن باید از راهرویی طولانی عبور کرد تا به گیشهی بلیتفروشی قدیمیای رسیدن. داخل سینما هنوز هم زنگ و بوی قدیمی خود را دارد و سینماهای دههی ۷۰ میلادی را به ذهن تداعی میکند. از وزدا در بلگراد بهعنوان سینمای آزادشده یاد میشود؛ چراکه به همت گروهی از دانشجویان و سینماگرایان، قدیمیترین سینمای بلگراد که در سال ۱۹۱۱ تأسیسشده بود، یکبار دیگر به زندگانی بازگشته است.
بسیاری از کسانی که برای تماشای فیلم آمدهاند، کتها و یا کاپشنهای گرم خود را از تن خارج نکردهاند، آنهم بهواسطهی سردی بیشازحد هوا در فضای داخلی سالن نمایش. وژکو لوپیسیچ[2]، اقتصاددان و مسئول سینما در این مورد میگوید: «علت سردی هوا سوراخهایی است که در سقف وجود دارد. برای بازسازی کامل سینما به مبلغی بین ۲۰ تا ۳۰۰۰۰ یورو نیاز است، مبلغی که کسی حاضر به خرج کردنش نیست، چراکه اطمینانی به آیندهی سینما وجود ندارد.» سینمای وزدا در قلب نزاعی قضایی گرفتارشده است. نام آنکه در بدو تأسیسش در سال ۱۹۱۱ کولوسئوم[3] بود، توسط رژیم کمونیست یوگوسلاوی به وزدا تغییر پیدا کرد. در سال ۲۰۰۷، نیکولا جوکانوویچ[4]، سرمایهدار بزرگ صرب، با صرف هزینهای معادل ۹٫۲ میلیون دلار، ۱۴ سینمای کمپانی بوگراد[5] فیلم را ازان خود کرد. سینمای وزدا هم جزو آنها بود. همهی این سینماها هم در یک سال بسته شدند. جوکانوویچ ۶ تا از سینماهایی که خریده بود را مجدداً به قیمت ۱۹٫۷ میلیون یورو به کمپانیهای خارجی فروخت، کمپانیهایی که این سینماها را به رستوران و یا کازینو تبدیل کردند. این تجارت سود بسیاری را برای جوکانوویچ به ارمغان آورد. سودی که چندان فایدهای برایش نداشت چراکه بیست ماه پس از به فروش رساندن سینماها نهتنها به بیست ماه زندان محکوم شد، بلکه ۳٫۱ میلیون یورو هم غرامت پرداخت کرده و دولت هم وی را وادار به عمومیسازی چندین سینما کرد، ازجمله وزدا.
این مسئله بهخوبی نشاندهندهی موج خصوصیسازی بیرویهی سالهای ۲۰۰۰ است. در این سالها سرمایهدارانی که خیلی هم مطرح نبودند موفق شدند صنعتهای مختلفی را به قیمت پایین خریداری کرده و پس از تخریب آن، به قیمتی بالا به شرکتهای خارجی به فروش برسانند و ثروتی هنگفت به دست بیاورند. صربستان در سال ۱۹۶۸، ۶۷۹ سینما داشت. سینماهایی که تعدادشان در سال ۲۰۱۲ از ۸۸ تجاوز نمیکرد.
بیستویک دسامبر، ۲۰۰ نفر از مردم بلگراد کنترل سینما را در دست گرفتند، آنهم با این بهانه که نمیتوان در شهری زندگی کرد که فرهنگ در آن مرده است. حال بیش از یک سال از آن زمان گذشته و روزانه دو سانس فیلم در سینما به نمایش درمیآید. تنوع فیلمهایی که به نمایش درمیآید بسیار زیاد است، از فیلمهای بزرگ آمریکایی گرفته تا فیلمهای موفق ساخت یوگوسلاوی، روزهای شنبه هم به پخش فیلمهای دانش آموزی-دانشجویی اختصاص دادهشده است. در بلگراد فقر زیاد است و بسیاری از مردم تنها بهاندازهی خوردوخوراکشان پول درمیآورند. در چنین شرایطی، سینمایی که در آن میتوانید با کمتر از یک یورو فیلم ببینید، در ضمن پاپکورن مجانی هم بگیرید، نعمتی بهحساب میآید. اکثر مخاطبان را دانشجویان تشکیل میدهند، همچنین علاقهمندان سینما و کسانی که مدتهاست در محله زندگی میکنند. حمایت زیادی از کسانی شد که سینما را اشغال کرده بودند.
برای مثال، میشل گوندری[6]، فیلم پویانمایی کوتاهی در این مورد ساخته است و الکسی سیپراس[7]، نخستوزیر یونان، در جریان سفر خود به بلگراد در سال ۲۰۱۵، از سینما بازدید کرد. مینا جوکیچ[8]، کارگردان اهل صربستان، اشغال سینما سبب شد تا نگاهها به سمت سینمای مستقل صربستان برگرد. او اظهار کرده که سینماگران صرب اگر بخواهند فیلمی غیرتجاری بسازند، هیچ جایی برای فیلمبرداری در اختیار ندارند. به گفتهی وی در حال حاضر مسئولان توجهی به سینما گران نشان نمیدهند ولی ایشان امیدوارند شرایط در آیندهی نزدیک متحول شود.
ژان رنو روی پرده خودنمایی میکند و فیلم به پایان میرسد. چراغها روشن میشود و مردم شروع میکنند به خالی کردن سالن. مینا جوکیچ اظهار میکند: «این سینما بیش از هر چیز نماد نبرد ما برای بقای سینمای مستقل صربستان است. ما اجازه نخواهیم داد بخشی از میراث فرهنگی کشورمان از بین برود.»
[1] Zvezda
[2] Veljko Lopicic
[3] Koloseum
[4] Nikola Djukanovic
[5] Beograd Film
[6] Michel Gondry
[7] Alexis Tsipras
[8] Mina Djukic
روزنامه ی لوموند، چهارم ژانویه
آرشیو مقالات لوموند در انسان شناسی و فرهنگ
آریا نوری
”فیلمخانه“ (”سینماتک“) فرانسه، تا پایان ماه مه نخستین مرور بزرگ آثار گذشته سینمائی جهان را برگزار خواهد کرد که به ”رائول روئیز“ فیلمساز فرانسوی ـ شیلیائی اختصاص یافته است. حدود شصت اثر ساخته او به نمایش در خواهند آمد که چند فیلم از آن میان تاکنون اکران نشده و بسیاری از آنها به همین مناسبت مرمت شده اند. فیلمساز در بنای این آثار پرشمار، هرگز به رعایت هنجارهای تحمیلی صنعت سینما و بازار تولیدات آن تن در نمی داد.
از ”رائول روئیز“ چه باید گفت؟ که یکی از بدعت گذارترین فیلم سازان پنجاه سال اخیر بود؟ که بی تردید از پر کارترین فیلمسازان نیز به شمار می رفت (۱۲۰ فیلم در چهل سال)؟ که به ابداع بیان سینمائی، زبانی به غایت ”باروک“ پرداخت که فقط به وی تعلق داشت؟ که از خلاقان نادری بود که تخیل به زعم آنها بر همه چیز فرمانرواست؟ که به یقین در گستره سینما از زمان ”لوئی بونوئل“ هرگز کسی چون او اینهمه آزادی را در هدایت روایات نشان نداده است؟
این چنین باروری، به هر رو، شگفتی آور تواند بود. کارنامه سرشار فیلم های ”روئیز“ البته میان تولیدات بزرگ (”زمانه بازیافته“، ”رازهای لیسبون“) و فیلم های تجربی، زیرزمینی، تقسیم می شود که بدون فراهم بودن امکانات می ساخت ــ و نیز تولیداتی بینابین. ”روئیز“ در واقع دست رد به سینه هیچیک از پروژه هائی که به او پیشنهاد می کردند نمی زد؛ با اعتقاد به اینکه از آن طریق همواره می تواند اندکی از آزادی خلاق، یا سبک یگانه خود را به تماشاگر بنمایاند. او همواره بیست سناریو در سر می پرورد و ده پروژه در دست تهیه داشت، که فقط چندتائی از آنها عینیت می یافتند: در اساس او فقط وقتی فیلم می ساخت احساس خوشبختی می کرد (علاقه اندک او به سرنوشت فیلم هایش پس از پایان فیلمبرداری ــ تعداد فراوانی آثار نیمه کاره، یا حتی گم شده ــ از همین رو بود). ”روئیز“ چونان کسی در یادها باقی خواهد ماند که در طول عمر خویش، به هر فوت و فنی دست می یازید تا همواره بتواند به سینما بپردازد.
چه چیزی از زندگی او را در خاطر نگهداریم؟ در سال ۱۹۴۱ در شیلی به دنیا آمد. پس از آغاز تحصیلات در رشته سینمای مستند در آرژانتین، با تن زدن از قبول هنجارهائی که می کوشیدند به او حقنه کنند، خیلی زود از آن فاصله گرفت. همزمان با آغاز کارگردانی نخستین فیلم هایش با امکاناتی بسیار اندک، مدتی به کار تدوین در تلویزیون و نوشتن داستان های دنباله دار برای یک کانال مکزیکی پرداخت. در گرماگرم جوشش و بالندگی فرهنگ و هنر در دوران زمامداری ”سالوادور آلنده“ بر شیلی و حکومت وحدت مردمی (۱۹۷۳ ــ۱۹۷۰) در صحن حزب سوسیالیست، عضو گروه ژرف اندیشی درباره سینما شد (که آنزمان همه گرایش ها، از چپگرایان غیر کمونیست تا مائوئیست ها را در بر می گرفت). کودتای ژنرال ”اوگوستو پینوشه“ او را به تبعید راهی اروپا کرد. خیلی زود در پاریس رحل اقامت افکند، جائی که اندک اندک شبکه همبستگی هائی را یافت که به او امکان می داد به کار فیلمسازی ادامه دهد؛ تا آنکه دوفیلم اعجاب انگیزش ”رسالت به تعلیق درآمده“ و ”فرضیه تابلوی به سرقت رفته“ که ”پیر کلوسوسکی“ از آنها الهام گرفت، توجه منقدان و دوستداران سینما را به سوی او کشاند. از آنوقت تا هنگام مرگش در سال ۲۰۱۱، زندگی وی به معنی واقعی کلمه با غنای آثاری انبوه و گریزان از هر رسم و قاعده معمولی در آمیخت.
در شیوه خلق چنین جهانی، در مخالفت با تمام قواعد تحمیلی صنعت و بازار سینما، ”روئیز“ به راستی یک شورشی، یک سرکش بود؛ رفتاری مستلزم چربدستی غیرعادی در گردش میان نظام های گوناگون تولید، دور زدن آنها، یکی را به رویاروئی با دیگری کشاندن یا زیرپا نهادن آنها از درون. ”روئیز“ در میان همه اینها در آزاد ماندنی بی پروا در هنر خویش و سر برتافتن از جباریت هنجارها لحظه ای بازنمی ایستاد ــ به همان اندازه از سیستم هالیوودی و سینمای خانگی سازان تن می زد که از «سینمای مؤلف» ادعائی به سبک فرانسوی که کمتر از آندو قالبی نبود.
”روئیز“ اغلب ترکیبی از گونه های هنری (”ژانر“های) مختلفی را به کار می گرفت. هربار به این مقصود که پا را از موازین آنها فراتر گذارد، در آنها نکته ای را بنمایاند که معمولا فرو می گذارند، تا آن سبک ها را به اوج رساند، جهش های ژنتیکی برانگیزد. ”شجره نامه یک جنایت“ بر آن است تا گره یک معمای پلیسی را بگشاید، اما توجه تماشگر را به داوی کاملا متفاوت می کشاند (نواحی انتقال، سرگیجه های ناخودآگاه، گسترش دودلی ها). در ”کلیمت“ با استحاله هذیان های انسانی رو به مرگ و واژگونه ساختن خط سیر زمانی رویدادها، چندین صحنه کلان از زندگی نقاش را با گذار از صافی جان کندن شخصیت باز می پرورد. ”رازهای لیسبون“ دمی از اغراق در قوالب داستان های دنباله دار باز نمی ایستد (بالا گرفتن مکرر ماجراهای عجیب و غریب، وقوع اتفاقاتی همزمان) تا در عوالم خیالی مختص سبک خود، نقطه مخالف سینمای واقعیت نما یا توهم زا، شاخ و برگی انبوه برویاند، به هذیان گوئی درافتد: جهان زمان و مکان هائی موازی، درهم ریختن عناصری منطقا ناسازگار، اسرار تو در تو، تداخل یک ماجرا در دیگری.
همه چیز چنان به چشم می آید که انگار مطلب هربار برای او درافتادن با چالشی بود. این چنین در ”کلیمت“ توانست سبک نگارگرانه مسطح، رو در رو و ایستای نقاش را در عمق نمای دور و سپهر تصاویر و حرکاتی جای دهد که در عین حال، هم نقطه مخالف سرشت شمایل نما و بر جای خشکیده نگارگری های ”کلیمت“ است و هم به رقابت با پویائی گزاف فرم هائی برخاسته که در تابلو های او رخ می نمایند. به همان سیاق، در ”زمان بازیافته“، با کاربرد خیره کننده فیلم برداری متحرک بر روی ریل (تراولینگ) و حرکات دوربین، با القای احساس بی ثباتی حیرت آوری، تکاپوی او بازجست نمود بصری عقاید بزرگ از پیش ساخته و هوادارانه ادبی به سبک ”مارسل پروست“ است، بی آنکه بخواهد به جستجوی «نمایاندن» آنها برآید و یا معادل فیلمی واژه پردازی مطول و غامض و سرشار از پیشامدها و انبساط های ”پروست“ را ابداع کند. از اینرو این اثر بیش از آنکه اقتباسی باشد، «نمود متنوعی از مضامین ”پروست“» و خلق جهانی به روایت سینمائی سپهر خود اوست. ”روئیز“ می گفت «من از ”پروست“ اقتباس نکرده ام، او را به فرزند خواندگی برگرفته ام.»
در آثار وی، بی تردید، می توان به یکی از قله های هنر سینمائی ”باروک“ نگریست، پشتگرم به خلاقیت حیرت انگیزی در فرم (به نمود غرابت سنجیده زاویه فیلم برداری، چندگانگی کانونی صحنه ها، استفاده فشرده از ژرفای نماها، تشدید تضاد نمایانه بصری گردآمده در تصویر، جسارت و جابجائی های متلاطم دوربین). اما نباید فراموش کرد که ابداع نزد او حتی تا ساختار خود روایات هم تسری می یافت. اهمیت فیلم بسیار ناشناخته ”نبرد عشق در خیال“ در همین است (که در میان تمام فیلم های ”روئیز“ به یقین نزدیک ترین به سبک وی و یکی از خیره کننده ترین آثار کارنامه سینمائی او به شمار می رود). در آن فیلم صحنه های روائی، دقیقا با درهم آمیزی بسیاردقیق مضامین و بافت هائی ناهمگن خلق گردیده که به هم می خورند، از کنار هم می گذرند، بر هم منطبق می شوند، و کنش های کثیر متقابلی را بر می انگیزند. تا آنجا که تماشاگر به ورطه سرگشتگی در می افتد و ناچار خود را به سرگیجه ها و هزارتو های تخیلی لجام گسیخته وا می گذارد که از مرزهای صرف «سیستم» برانگیزاننده چنین تخیلی بسیار فراتر می رود.
”روئیز“ نظیر تمام هنرمندان بزرگ با الهام از آثار شاخص پیش از خود، پهنه یگانه خاص خویش را تسخیر کرده بود: او نه فقط از آثار ”بونوئل“ و ”اورسن ولز“ (پر حضورترین نمای پس زمینه) ــ بلکه همچنین در صلابت تصویری برخی نماها، از آثار ”کارل تئودور درِ یر“ یا ”پیر پائولو پازولینی“ تأثیر پذیرفته بود. با اینحال اگر به فیلم هایش خوب بنگریم، روایات برساخته ای را نیز می توان دید: نظیر «باغ هائی با گذرگاه هائی که منشعب می شوند»، «فضلی شگفت انگیز» (۱)؛ یا جهان های متصوری چون هزارتوها، رخدادهائی که همانند داستان های تخیلی ”خورخه لوئیز بورخس“ چیزی جز نمایش یا تکرار پیشامدهای قبل نیستند؛ همچنین هتک زمانمندی و تصادم دوران ها، مانند آثار ”اله خو کارپانتیه“؛ تجلی جادوئی روزمرِگی، مانند آثار ”گابریل گارسیا مارکز“؛ معماهای برهم انباشته، و بازی با موازین روایات مردم پسند، مانند آثار ”ماریو وارگاس لوسا“؛ گذار تدریجی به سوی غرابت، مانند آثار ”خولیو کورتازار“؛ در هم آمیختگی اعصار ناهمگن، با تناسخ ها، حضورهای شبح وار، همانند رمان ”سرزمین ما“ نوشته ”کارلوس فوئنتس“ (۲۰۱۲ ــ ۱۹۲۸ ). در مجموع فیلم های ”روئیز“ فقط با آثار سینمائی دیگر به رقابت برنمی آیند، بلکه همچنین با آثار بزرگترین رمان نویسان آمریکای لاتینی عصر خویش نیز چشم و همچشمی دارند …
”روئیز“ بارها روایت کرده بود که وقتی کودکی در سانتیاگو بوده، پیش می آمده که تمام بعد ظهرها را داخل سینمائی دائمی سپری کند که چندین فیلم را به دنبال هم نمایش می دادند (معمولا فیلم های سری ” B“ آمریکائی). او می توانسته حین تماشای یک فیلم ”وسترن“ به خواب برود و هنگام نمایش فیلم بعدی بیدار شود، مثلا وقتی ماجرای دزدان دریائی شروع می شده: اما بازیگران همان بازیگران فیلم پیشین بودند. او می افزود، از همین رو احساس غریب دگردیسی، انتقال از جهانی به دیگری به او دست می داده.
بی تردید در این قصه باید صحنه ابتدائی، یا اسطوره آغازین سینمای خاص وی را دید. حیطه ای که در آن ناجور ترین فضاها و زمان ها می توانند تکثیر شوند، از کنار هم بگذرند، در هم تداخل کنند (”شهر دریا زنان“، ”بوف کور“، ”نبرد عشق در خیال“). جائی که الگوئی مدور می تواند بر گذار خطی زمان قرار گیرد و آینده تعیین کننده گذشته ای تواند بود (”شجره نامه های یک جنایت“، ”نیم شب روبرو“)؛ که نگران کننده ترین غرابت ها می توانند همدم و همگام برآشوبنده ترین گزافه ها و بزرگترین شوخی ها گردند (”سه زندگی و تنها یک مرگ“)؛ که تنها یک زندگی می تواند میان چند فرد و یک فرد میان چند زندگی تقسیم شود (”سه سکه ’کرون‘ ملوان“، ”سه زندگی و تنها یک مرگ“ )؛ که آنچه در ماجرائی پدیدار می گردد شاید تنها پژواک ماجرائی دیگر در عالمی موازی باشد؛ که یک راز فقط حجاب رازی دیگرست و هر معمائی، اغلب، فقط معمای اضافی دیگری را می پوشاند (”اسرار لیسبون“)؛ که هیچ چیزی پایدار نیست، و مرزهای میان زندگان و مردگان، میان حال و گذشته میان خیال و واقعیت … پاک می شوند.
غالبا ”روئیز“ را با ”بونوئل“ مقایسه کرده اند؛ و درست است که در واقع میان آثار آنها خویشاوندی انکار ناپذیری وجود دارد: فراخواندن خیال، انشعاب روایات، جستجوی بی وقفه غرابت، همنشینی طنز و اعجاب، نفی سرخوشانه هرگونه عقلانیت محتمل. اما تفاوت ریشه داری هم در آندوست: نزد ”بونوئل“، آزادی تخیل در واقع فقط سناریو را در بر می گرفت، و فیلم برداری، که البته چیزی جز مرحله اجرا نبود، به تمامی از پیش اندیشیده شده بود؛ در حالی که نزد ”روئیز“ برعکس، بخش بزرگی از بدیهه سازی (که گاه به خودکاری سورئالیستی پهلو می زد) می توانست در حین خود فیلم برداری هم پیش آید ــ ماجرا به دلخواه خیالپردازی او و به تدریج که فیلم شکل می گرفت ساخته می شد.
ناگزیر بازیگران فیلم هایش امروز بهتر از هرکسی با تجربه ای از درون جهان او درباره سینمای ”روئیز“ سخن می گویند (۲). مثلا برخی از خصلت گرم و صمیمانه استثنائی و بی دغدغه فیلمبرداری ها یاد می کنند، که درست در لحظه ای که ”روئیز“ آنها را به تخیل یکتای خود می پیوست، باز هریک می توانست احساس کند که از پردامنه ترین گستره آزادی برخوردار است، ــ بگذریم از جو زبانزد «پس از فیلم برداری»، با گردش جام های شراب به وفور و چیدن خوان گسترده ای (که گاه ”روئیز“ خود آنها را پخته و تهیه می کرد، که اینهم یکی از استعدادهای بزرگ او بود) که همه شرکت کنندگان را گرد می آورد، و آوای ترانه ها تا دیر وقت شب طنین می اندخت …
همه اینها در مجموع ”روئیز“ را در چشم انداز سینمای کنونی، هنرمند خلاقی به راستی ضد جریان می سازد.
پی نوشت:
۱ ـ عبارت در باره ”خورخه لوئیز بورخس“ را از ”میشل فوکو“ وام گرفته ام.
گی اسکارپاتا برگردان منوچهر مرزبانیان
درباره فیلم تبعید کارگردان روس آندرئی زویاگینستو
http://anthropology.ir/article/949.html
سوسن شریعتی
همچون فیلمهای
خاصی از بونوئل، کریس مارکر و دیگران، کلوزآپ به این پرسش میپردازد که آنچه ما در
فیلمها به آن حقیقت یا حقیقت مستند میگوییم چیست. با وجود همه سخنان و استدلالات
و همه مدرنیته و مهارتش، کلوزآپ نهایتاً ما را متوجه موضوع ایمان میکند. چه چیز ایمان
ترسناک است؟ ایمان چه ارمغانی دارد؟
فیلم بدون عنوان، فهرست عوامل یا هر گونه اعلانی با یک سکانس 15
دقیقهای شروع میشود که در آن یک خبرنگار به همراه دو پلیس داخل یک تاکسی به سمت
یک ساختمان مسکونی در تهران میروند تا یک فرد شیاد را دستگیر کنند. او با تظاهر
به اینکه کارگردان مشهور سینما، محسن مخملباف است از یک خانواده مرفه سوء استفاده
کرده است. سکانس داستانی به نظر میرسد، صحنه پردازی دقیق به همراه زمان بندی دقیق
خطوط و دوربینی که جایی قرار دارد که باید داشبورد یا شیشه جلو خودرو باشد. اما
وقتی دستگیری رخ میدهد عنوان فیلم و عوامل آن پدیدار میگردد که ما را از یک
«فیلمنامه» نوشته کیارستمی «بر اساس اتفاقات واقعی» و فهرست نام افراد حاضر در
فیلم که «در نقش خودشان ظاهر شدهاند» مطلع مینماید. عناوین برروی تصویر یک
روزنامه در حال چاپ پدیدار میشوند که نشان میدهد فیلم موقعیت خود را به عنوان
چیزی شبیه یک روزنامه درک میکند. نه یک رسانه شفاف بلکه یک رسانه ارتباط جمعی که
افراد برای کسب اطلاعات، احتمالا اطلاعات واقعی و دقیق، به آن مراجعه میکنند.
فیلم با چهار صحنه دیگر ادامه مییابد که همگی به ظاهر مستقیماً
فیلمبرداری شدهاند، مصاحبههای دست اول با افراد درگیر در داستان. اولین مصاحبه
با پلیسهای بیرون زندانی که مرد دستگیر شده نگهداری میشود اولین اطلاعات در مورد
دستگیری را به کیارستمی میدهد. بنابراین سکانس افتتاحیه که دستگیری را در زمانی
که اتفاق میافتد نشان میدهد در واقع یک بازسازی است، چرا که کیارستمی از ماجرای
دستگیری در زمان رخداد آن اطلاعی نداشته و بنابراین نمیتواند نشاندهنده اتفاق
واقعی باشد.
فیلم با مصاحبهای با خانواده قربانی، خانواده آهنخواه، در منزل
آراسته شان ادامه مییابد.آنها کیارستمی را به نام خطاب میکنند که حضور بیشتری را
در فیلم برای او به ارمغان میآورد. مصاحبه دست اول به نظر میرسد چرا که خانواده
صمیمانه نگرانی خود را از اینکه در آنچه حالا دیگر یک پروژه سینمایی است و آنها
پذیرفتهاند که در آن شرکت نمایند، ساده لوح تصویر شود ابراز میدارد. خانواده
علاقه خود به سینما را آشکار میکند. پسر بیکار خانواده، مهرداد، فیلمنامههایی به
عنوان راه فراری از خستگی و ناامیدی ناشی از بورژوازی مینویسد. علاقه به سینما
خانواده را به سمت فرد شیاد سوق داده و حالا آنها را به کیارستمی پیوند میدهد.
در مرحله بعد در خلال یک مصاحبه در زندان با فرد شیاد آشنا
میشویم، حسین سبزیان، فردی که تمام فیلم حول محور او میچرخد. در اینجا برای
اولین و تنها بار ما واقعاً کیارستمی را، هرچند فقط از پشت سر، میبینیم. این
فیلمساز است که با شتاب به جلو حرکت میکند تا با سوژه خود یعنی منبعی که فیلم را
بوجود میآورد مواجه شود.
تصویربردار کیارستمی دفتر زندان، جایی که مصاحبه انجام میشود،
را احتمالاً به دلیل قوانین زندان به صورت نشسته در نزدیکی یک پنجره شیشهای دارای
حفاظ و پشت جایی که کیارستمی و سبزیان نشستهاند فیلمبرداری میکند. لنزی استفاده
شده که به تدریج از مانع عبور میکند و هنگام صحبت کردن سبزیان به صورت وی نزدیک
میشود. این موقعیت، وظیفه و آرزوی همیشگی سینمای مستند را بیان میکند، گذشتن از
موانع، نگاه کردن از نزدیک، جلب توجه به آنچه علاقمند است.
در اینجا این علاقه، سیمای آن عقده است، عقده این مرد احساسی از
طبقه کارگر که آن را با زبان سینما به ما میگوید، و به علت داشتن این عقده به
ارتکاب جرم کشیده شده است. او در خواستی دارد: «درد من را به تصویر بکشید.»
کیارستمی با یک مقام رسمی دادگاه صحبت میکند و سپس قاضی که
ریاست محاکمه سبزیان را به عهده دارد اجازه فیلمبرداری از محاکمه را صادر و تاریخ
دادگاه را جلو میاندازد. قدرت فیلم برای مداخله در سیستم قضایی تحسین برانگیز است
و در پایان مصاحبه دو فیلمساز به صورت ضد نور در هیبتی روح مانند که یادآور
فرشتگان است از مقابل دوربین رد میشوند. قاضی، مرد کوچکی با چشمان درشت و در کسوت
یک روحانی میخواهد که در فیلم شرکت داشته باشد.
کلاکت فیلمساز صحنه محاکمه را اعلام میکند که تمام طول مدت
بخش میانی کلوزآپ را اشغال میکند. آنچه که در آن واحد هم یک رخداد عمومی مهم است
و هم یک فیلم. اولین کلمات این صحنه «بسم ا... الرحمن الرحیم» قاضی است که یادآور
موضوع فرشتههاست و مجدداً موضوع ایمان را مطرح میکند و ابعاد قدرت و منبع
الهام فیلم را تا فراتر از آنچه قبلاً بود باز مینماید.
اگر این دادگاه خداست، بسیار بیشتر دادگاه کارگردان فیلم یا
دادگاه فیلم است. به نظر میرسد این اپیزود روی یک نوار ویدئو یا نواری (material) با سطح کیفی پایینتر از تمام فیلم کلوزآپ گرفته شده، شاید به
علت عدم ضرورت ناشی از مقررات دادگاه یا شاید برای آنکه به لحاظ فرم این بخش جدا
از سایر بخش های فیلم باشد. آیا ما در حال تماشای محاکمه واقعی هستیم یا یک
بازسازی و شاید با تغییراتی؟ آیا مهم است که به کیارستمی اعتماد کنیم؟ در اینجا به
سبزیان و خانواده آهنخواه اجازه داده میشود که تمام انگیزهها و اعمالشان را در
تمام طول آنچه رخ داده است بیان نمایند.
کیارستمی سوالاتی میپرسد و ماجراها را تا درجهای هدایت میکند
و آنها را کارگردانی مینماید. او برای سبزیان توضیح میدهد که از یک «لنز کلوزآپ»
استفاده خواهد کرد تا سبزیان بتواند کاملاً خود را معرفی کند. حرکت پن دوربین در
عرض اتاق نورپرداز کیارستمی را نشان میدهد و روشن میکند که فیلمسازها عمداً
نیمی از صورت سبزیان را در نور قوی و نیم دیگر را در سایهای عمیق قرار دادهاند.
صحنه طولانی محاکمه شامل دو صحنه بازسازی به صورت فلاش بک است که نشان میدهد مطلب
مورد بحث نیاز شدیدی برای صحنه پردازی هایی ایجاد میکند تا مسائل شفاف شود و همه
چیز همانطور که هست مطرح گردد. نشانههایی وجود دارد که سبزیان همچنان در حال
بازیگری است و این بار به عنوان یک فرد پشیمان که موجب طرح این درخواست میشود که
میتوان از این بازیگری اجتناب کرد. سبزیان میگوید که از ته دل سخن میگوید و از
تولستوی نقل قول میکند تا نتیجه بگیرد که هنر تقسیم صمیمانه احساسات است. کلوزآپ،
اگر آن را بپذیریم، همزمان صمیمی و هنرمندانه است. بنا به درخواست قاضی، خانواده
آهنخواه سبزیان را میبخشند.
کلوزآپ با سکانسی به پایان میرسد که در آن، در فاصلهای، محسن
مخملباف در خیابان ظاهر میشود و سبزیان را در حال گریه ملاقات میکند و دو نفری
با موتور سیکلت مخملباف در سطح تهران حرکت میکنند تا با خانواده آهنخواه تماس
بگیرند و برایشان گل ببرند.کیارستمی و عواملش در یک خودروی دیگر آنان را دنبال
میکنند و فیلم میگیرند. ظاهراً میکروفون یقهای مخملباف کار نمیکند و به نظر
میرسد کیارستمی و یکی از دستیارانش توضیحات فی البداههای چون: «نمی توانیم
دوباره بگیریم» در مورد روند این صحنه ارائه میکنند. از ابتدای فیلم (آن سفر
اولیه از میان شهر به طرف منزل خانواده آهنخواه)کلوزآپ الگویی از محدودیتی که به
رهایی گریز میزند را بنا میکند. صحنه محاکمه نیز به داخل فلاشبکها گریز
میزند. به نظر میرسد کل فیلم نوعی ایجاد آمادگی برای حرکت ناگهانی به داخل سکانس
به شدت متحرک پایانی است، یک حیله پیچیده هنرمندانه یا نمونهای از فیلمی که هر
آنچه میتواند میکند تا همراه وقایع باشد نه تحت کنترل آنها. فیلم با فریم ثابتی
از صورت سبزیان تمام میشود، با صورتی سرشار از پشیمانی، اشکهایی جاری و یک لبخند
زیرکانه که کمکم آغاز میگردد.
کلوزآپ (نمای نزدیک، ایران، 1990 – 1369، 90 دقیقه)
تهیه کننده: علیرضا زرین، کارگردان و تدوینگر: عباس کیارستمی،
فیلمنامه: عباس کیارستمی براساس یک داستان واقعی. با بازی افرادی که در نقش خودشان
ظاهر شدهاند. تصویربردار: علیرضا زریندست. ساخته شده در تهران.
این مطلب از دانشنامه سینمای مستند، نوشته یان اتکن (Ian Aitken)، انتشارات راتلج، جلد اول. صفحات 235 و 236 ترجمه شده است.
http://anthropology.ir/article/6878.html
ناصر رضاییپور