آیورنوِلو، بازیگر مشهور انگلیسی، با آب و تاب از ملاقاتی که ماه آینده با گرتا گاربو خواهد داشت میگوید و توضیحاتش برای بانو مابل آنقدر هیجانانگیز است که او را به نفسنفس میاندازد. کنستانس ترنتهامِ پیر با نگاهی آکنده از تحقیر آن دو را برانداز میکند. پیرزن پرافاده رفتار بانوی جوان را در شأن آن محفل پرتجمل نمیداند و از هر فرصتی برای گوشزد کردن جایگاه غیراشرافی مابل به او استفاده میکند. از طرفی به نظرش تاریخ مصرف هنرِ امثال نولو نیز به زودی سر میرسد و ستارهی پرآوازهی سینما کافیست کمی صبر کند تا دریابد طرفدارانِ امروز چشمسفیدتر از آناند که10 سال بعد برای کسی چون او تره خرد کنند. نولو اما نیش و کنایههای کنستانس را چندان جدی نمیگیرد؛ گویی نیک میداند در دوران نو داشتنِ درآمد هنگفت و شهرت فراگیر بارها از یدک کشیدن القاب و برچسبهای منسوخ اشرافی اهمیت بیشتری دارد. روابط پیچیدهای که اینچنین میان شخصیتهای «گاسفورد پارک» (2001) برجاست به حیطهی روانشناسی اجتماعی برمیگردد و جامعهای سنتگرا با چارچوبهایی سفت و سخت را تصویر میکند که در عصرنو دارد پوست میاندازد و با به عرصه رسیدن اقشار جدید، ساخت طبقاتیاش عمیقاً متحول میشود. در این میان عدهای عناوین پرطمطراق اشرافی خود را دودستی چسبیدهاند و با این پیشفرضِ ابدی که زمینههای مورد علاقهشان بالاتر از دیگران است، سلیقه و اسباب سرگرمی اقشار نوظهور- و هر آن کس که به استقبال تحولات دوران نو میرود- را به ریشخند میگیرند. نقطهی مقابلِ نگاهِ بالا به پایین کنستانس ترنتهام، نگاه پایین به بالای فِرِدی- همسر مابل- است که هر لحظه به شکلی مبتذل دست و پا میزند تا همتراز کسانی که آنها را بالاتر از خودش میداند به نظر برسد. مایل است او را همچون خودشان، صاحب تجملات بدانند و نمیخواهد کسی بو ببرد که او، بهعکس سایرین، پیشخدمتی ندارد. همواره با وسواسی رقتانگیز و آزاردهنده رفتار همسرش را تحت نظر دارد، مدام به سر و وضع او -که سادهپوش است و تنها یک دست لباس با خودش به مهمانی آورده- گیر میدهد و نگران است پرگوییهای مابل -که از سر ذوقزدگی است- آیور نولو را خسته کند. میشود پشت هر حرف و حرکتِ فِردی،که پیداست ضرورتِ همراه شدن با آداب و ذائقهی اعیانها را دریافته و میترسد از قافله عقب بماند، تقلا برای انطباقِ تصویرِ خویشتن در ذهنِ خود با تصویرِ خویشتن در نگاهِ دیگری را دریافت. در چنین فضای تنشزایی کمتر کسی صلاح میداند حرفش را پوستکنده بزند چرا که همه خود را در چشم دیگران همچو ابژهی قضاوت میپندارند. نمیشود در این مورد که خانم ترنتهام واقعاً از سینما بیزار است یا بنا به مصلحت و برای زهرچشم گرفتن ازتازه به دوران رسیدههایی چون نولو و وایزمن، تنها تظاهر به این بیزاری میکند حکمی قطعی صادر کرد. او برای آنکه وایزمن را مجاب کند تا پایان داستان فیلمی جنایی را که به زودی در لندن خواهد ساخت افشا کند، تضمین میدهد هیچ یک از مهمانها خود را برای رفتن به سینما و تماشای فیلم او به زحمت نخواهند انداخت، پس اگر خودش پیشاپیش لو دهد که «قاتل کیست» سنگینتر است. طنز ماجرا آنجاست که داستان وایزمن، عیناً همانی است که میبینیم (یعنی داستان«گاسفورد پارک») اما ظاهراً کسی برای دیدن فیلم او و دانستنِ پاسخِ معمای «قاتل کیست» اشتیاقی ندارد. اگر چه همگان به نیت استفاده از موقعیت یکهی ویلیام مککوردل در آن عمارت جمع شدهاند، اما حتی پس از قتل او نه تنها مشتاق حل معما نیستند، بلکه منتظرند تا با اشارهی کارآگاه، هر چه زودتر جل و پلاسشان را جمع کنند و به خانههایشان بازگردند؛ درست شبیه آدمهای «قاعدهی بازی» که واکنششان نسبت به قتل خلبان جز ترک صحنه و گریز به خلوت شبانه نیست؛ و«اشتیاق»، این واژهی گمشدهی جماعت فریبکار و وادادهی «گاسفورد پارک» با نبودش بستری ساخته که بدیلی است برای زمینهی سرشار از ملال، بیتفاوتی و بیمایگی بورژوازی در فیلم ژان رنوار؛ جماعتی که نه حادثهی روز شکار (ادای دینی به «قاعدهی بازی») تکانشان میدهد، نه در گردهمایی پرزرق و برقشان رنگی از شور و نشاط یافتنیست و نه موسیقی و آواز در آنها شوقی برمیانگیزد. در همان عمارت اما کسانی هستند که بیاغتشاش در هماهنگی عقیده و احساس، بیدغدغهی قالب کردن شمایلی دروغین از خود به دیگری، و در یک کلام، فارغ از ملاحظات و تظاهرات اسنوبیستی، پشت درهای بسته و در خلوت اتاقها و گوشه و کنار طبقهی زیرین صف کشیدهاند تا نوای پیانو و آواز آیورنولو در لذت غرقشان کند؛ پیشخدمتهایی که بر خلاف کنستانس و سایرین، دل دادن به هنرنمایی ستارهی سینما را دون شأن خود نمیدانند؛ پس اگر بشود رگههایی از شادی و سرورِ خویشاوند با جشن در این محفل پیدا کرد بیتردید همینجاست؛ در همین راهروها و راهپلههای تاریکی که گوش تا گوش آنها را خدمه قرق کردهاند. نور خفیفی که خلوت شاعرانهی آنها را اندکی روشن کرده بارها از تلالو چلچراغهای آن مهمانخانهی مجلل که ساکنانش رغبتی به شنیدن ترانه ندارند (یا وانمود میکنند که ندارند) دلپذیرتر است. اگر فراگردِ نظمگریزانهی هرجشن به گونهای است که زمان را به حالت تعلیق درمیآورد و به شخصیتها کیفیتی میبخشد تا خود را لَختی از قید و بندهای روزمره رها کنند، پس جشن واقعی را باید در آن لحظهی خاص میان پیشخدمتها جستوجو کرد. آنها با زیر پا گذاشتن قوانین خانهی اربابی کارشان را لحظاتی تعطیل کردهاند تا شنیدن موسیقی و آواز سرِحالشان بیاورد. جماعت اشرافیِ عصاقورت داده اما در مهمانی بزرگ شکار، قید و بند را ذرهای کنار نگذاشتهاند که هیچ، بیش از همیشه بنده و اسیر آداب دست و پاگیرند. ویلیام مککوردل با همهی جبروت و مکنتاش حتی اختیار آن را ندارد که نفرات بغل دستیاش سر میز شام را به دلخواه خود برگزیند. تشریفات و ضوابط اخلاقی موجود چنین اجازهای به او نمیدهد. گذشته از این، مناسبات حسابگرانه و محافظهکارانهی جاری میان ویلیام و اطرافیان او خود مانعیست بزرگ برای کنار رفتن نقابها و فَورانِ شور و رهایی همبستهی جشن. در روشنایی روز آنچه بسیار به چشم میآید ریاکاری و ردهبندیهای معمول اشرافیگری است که حواشی آن به خدمه نیز سرایت کرده تا آنها نیز درون خود سلسله مراتب داشته باشند. شب که میشود اما نقابها کنار میرود و آدمها «خود واقعی»شان را در خاموشی دهلیزها و حجرههای تودرتوی عمارت رها میکنند تا برای ضیافت پنهانی شبانهاش پی طعمه بگردد. بانو سیلویا، پیشخدمت آقای وایزمن را به خلوت خود راه میدهد و همزمان که هنری دنتون، برای اجابت دعوت بانو، پلهها را پاورچین به قصد طبقهی فوقانی طی میکند، مری -پیشخدمت کنستانس- مُچ آقای خانه- ویلیام مککوردل- را گوشهای دنج در مطبخ طبقهی زیرین میگیرد. سیاهی و خفای شبانه، تمایزات را بیمعنا کرده، فاصلهی میان ارباب و بنده را از بین برده و نظام طبقاتی را فرو ریخته است. از این منظر رازهای سر به مهری که در طبقهی زیرین - همچو ناخودآگاه جمعی ساکنان عمارت- دفن شده گویای امیال سرکوب شده و حقایق انکارشدهی آدمهای طبقهی فوقانی است. پیشخدمتها حامل این رازها هستند. اینکه یکدیگر را با نام اربابانشان صدا میکنند نکتهی جالبی است. آنها همهی ناگفتهها و سویههای تاریک اربابانِ خود را یکسره از بَر دارند. بسیاری از آنچه در پس پرده رخ داده و شرح سرگذشت تاریخی خاندان اشرافی را از زبان مستخدمان و از لابهلای پچپچهها و بدگوییهای آنها درمییابیم و هر چه جلوتر میرویم بیشتر مجذوب معماهایی میشویم که هر مکالمهی ساده و - به ظاهر- پیش پا افتادهی آنها برایمان برجای میگذارد؛ آنقدر که کمکم حادثهی بزرگی که از آغاز چشمبهراهش بودیم- یعنی قتل-را فراموش میکنیم. از همان ابتدا همه چیز شبیه داستانهای آگاتا کریستی است: انگلستان با سیمایی سنتی در فاصلهی دو جنگ جهانی؛ عمارتی باشکوه در حومه؛ فضایی نزدیک به ماجراهای مارپل که مستخدمان با شوخی و کنایه و غیبت میسازند؛ مهمانی شکار و دشمنی پنهان مهمانها با هم و با صاحبخانه. با این حال وقوع جنایت و بر هم خوردن تعادل در لحظهی شروع-که از عناصر اصلی ایجاد جذابیت در داستانهای پلیسی آگاتا کریستیست- در فیلم آلتمن هر چه بیشتر به تعویق میافتد و زمانی تحقق مییابد که نیمی از فیلم گذشته و دیگر چندان منتظرش نیستیم و اهمیتاش در برابر کوهی از عناصر فرعیِ جذاب و جزییات ریز و درشت در نظرمان رنگ باخته است. دیگر چندان اهمیتی برای انگیزهی قتل و شناسایی قاتل قائل نیستیم و این عدولی است همهجانبه از شناسههای درامِ کارآگاهیِ معمول. آلتمن قتل را در حاشیه قرارداده تا بر رازهای درهمتنیدهی دیگری تمرکز کند؛ از پنهانکاریها، دوروییها و عشقهای کتمان شده بگوید؛ به نیت درهم شکستنِ وهمِ ایدئولوژیکِ هماهنگی میان ارباب و پیشخدمت به تعارضات حاکم بر روابط آنها بپردازد؛ در قابی مملو از نکات ریز، آتش پنهان زیر چشماندازهای زیبای انگلستان و کشمکش موجود در پس چهرهی انگلیسیهای مبادی آداب را به نمایش بگذارد؛ با جزییات چنان مسحورمان کند که چارهای جز دوباره دیدن برایمان باقی نماند. بسیارند نکاتی که نخستین بار به سادگی از کنارشان گذشتهایم اما بار دوم یکباره معنای تازهای میگیرند و تکانمان میدهند. نمونهاش صحنهی ورود روبرت پارکس به عمارت و نگاه غریب خانم ویلسون به او که دفعهی اول برایمان بیمعناست اما بار دوم میدانیم که پارکس فرزند نامشروع خانم ویلسون و ویلیام مککوردل است؛ اینکه در این صحنه هیچ یک از آن دو هنوز به نسبتشان با یکدیگر پی نبردهاند چیزی را عوض نمیکند و در نگاه پرسشگر خانم ویلسون گونهای کشف شهودی حقیقت و کشش غریزی مادرانه نهفته که بازی درونی هلن میرن آن را کامل کرده است. در صحنهی شام خوردنِ مستخدمها نیز کیفیتی مشابه در نگاههای مادر به فرزند وجود دارد و این بار اعترافات پارکس دربارهی کودکیاش و پرورشگاه، خانم ویلسون را تقریباً به یقین میرساند. رویارویی آن دو در ادامه و تذکر خانم ویلسون به پارکس در مورد ممنوع بودن کشیدن سیگار نیز در تجربهی تماشای دوباره، معنایی دوپهلو دارد. نمونهی دیگر سردی رفتار ویلیام با خانم ویلسون است (اوج آن پس زدن وشکستن فنجان قهوهای که ویلسون برایش آورده) یا در مقابل، ایما و اشارههای ویلیام و السی و نیز پای فشردن السی بر انکار آنچه مری از شیطنتهای شبانهی ویلیام برایش بازگو کرده که بار دوم میدانیم هر کدام از کجا نشات میگیرند. با جزییاتی از این دست، ابعاد کریستیوار «گاسفورد پارک» به سرعت در سایه قرار میگیرند و فیلم هر چه بیشتر حال و هوای چخوفی پیدا میکند. تمهیداتی چون پرهیز از حادثهپردازی و کمرنگ کردن مسیر پیشبرد درام و در عوض وفور صحنههایی از جنس شاخ و برگ و رنگآمیزی و ایجاد حسهای لحظهای (امپرسیون) - به خصوص- از طریق زبانی که الزاماً در خدمت استمرار خط اصلی نیست و نیروهایش را در چند جهت تکثیر میکند، همگی گوهری چخوفی دارند. خانهی اربابی ویلیام مککوردل که شخصیتهای داستان زیر سقف آن جمع شدهاند یادآور ملک پدری مادام رانوسکی در «باغ آلبالو» (و حتی ملک ییلاقی سورین در «مرغ دریایی») است و سستی آدمها در قبال جنایت و عزیمتشان در پایان نیز شخصیتهای جامانده و بیتفاوت نمایشنامههای چخوف را تداعی میکند که دورانشان به سر آمده و - صرف نظر از ویژگیهای فردیشان- در انفعالی کشنده با یکدیگر مشترکاند. زوجهای خسته و دلزده، عشقهای از دست رفته، شکوه بیرونق مهمانی اشرافزادگان، فرسایش جهان اشرافی و ضرورت آمدن دوران تازه، سیری از زندگی و کار و هنر و گریز مدام به توهم و بازی (بیلیارد در «باغ آلبالو»، قمار در «مرغ دریایی»، شکار و بریج در «گاسفورد پارک») نیز همگی از مایههای آشنای جهان نابغهی روساند. در «گاسفورد پارک» آلتمن توانسته با تضعیف یا منفک کردن چارچوب قصه از پیوند علت و معلولی و نیز با عدم تمرکز بر یک شخصیت محوری، پیرنگی با خطوط چندگانه طراحی کند و یکی از پرشخصیتترین آثار خود را در روایتی چندوجهی به نحوی به سرانجام رساند که تمامی شخصیتها با دقت و ترحم تشریح و سزاوار دیدن شوند. در پیرنگی که در آن،همه کس مطرحاند و در عین حال هیچکس و هیچ چیز برجسته نیست، تحلیل رابطه جایگزین حادثه میشود و درام همچنان نیرومند و سرپا میماند و زمین نمیخورد. میشود طرح دوگانهی مشهود در ساختار روایی «گاسفورد پارک» که از یک سو ریشه در جهان آگاتا کریستی دارد و از سویی دیگر به گسترش و بسط چخوفی میل میکند را در نسبت این دو نویسنده با مولفههای سینمای کلاسیک و سینمای مدرن و هنری معنا کرد: قابلیت دراماتیک فوقالعادهی آثار آگاتا کریستی که در ساختاری شبهارسطویی با ایجاد گرهافکنی، طرح معما و موقعیتهای پیشبرنده، بحران را به اوج میرساند همانقدر در سینمای کلاسیک (با شناسههایی چون تمرکز بر سببیت و تاکید بر دراماتیک بودن و پایان قطعی و شفاف) کاربردی است که صحنهی نمایش چخوف (با شناسههایی چون تمرکز بر حالات روانی شخصیت، ماهیت اپیزودیک روایت و حاکمیت ابهام) در سینمای مدرن. موج مدرنیسم سینمای اروپا در دهههای 50 و 60 که نفی همهجانبهی دستاوردهای سینمای کلاسیک و گسستن از سنتهای آن بود، در پی کسادی بازار هالیوود در اواخر دههی 60 و کوشش برای جلب نسل جوان به امریکا رسید تا به موجب ظهور نامهایی چون کاپولا، اسکورسیزی، وودی آلن و رابرت آلتمن -که همگی به ترفندهای رواییِ باب شده در اروپا روی خوش نشان میدادند و به درآمیختن قراردادهای سینمای روایی کلاسیک با راهبردهای سینمای هنری گرایش داشتند- درمانی باشد برای رکود اقتصادی و زیباشناسی سطحی و درجازدهی هالیوود. کارنامهی آلتمن نمونهای مثالزدنی از دیالکتیک وابستگی به سرمشق (ژانر) و قانونشکنی محسوب میشود. او همانقدر که سودای گام نهادن در حیطهی قالبهای گوناگون را دارد مایل است اصول را زیر پا بگذارد و کلیشههای ژانر را با سنت سینمای اروپایی تلفیق کند. پس بیخود نیست اگر آزمونهای قالبشکنانهاش - به ویژه طی سالیان دههی 70- چنین پرشمارند: تجربهی سینمای وسترن در «مککیب و خانم میلر» (1971) و «بوفالوبیل و سرخپوستها» (1976)، سینمای جنگ در «مَش» (1970)، سینمای موزیکال در «نشویل» (1975)، سینمای وحشت در «سه زن» (1977) و فیلم نوآر در «خداحافظی طولانی» (1973). سبک روایی آلتمن در «گاسفورد پارک»، مبتنی بر خطوط متعدد و موازی داستانی و تکههای مجزا و - در نگاه اول- ناهماهنگ که قرار است در نهایت طرحی کلی را کامل کنند، خصیصهای است آشنا و قابل ردیابی در کارنامهی او که هر چند در «برشهای کوتاه» (1993) جلوهی بارز و پختهای دارد اما از همان «مش» - نخستین اثر پر سر و صدایش- و «نشویل» پیداست دارد آن را مشق میکند؛ شوق عرضه نمودن بوطیقایی نو و مغایر با ساختمان روایی هالیوود در «مش» و «نشویل» چشمگیرتر از آن است که نیاز به توضیح داشته باشد. ظرفیتهای نوجویانهای چون امتناع از بازگویی داستان سرراست (و اساساً کماثر کردن طرح داستانی)، ترجیحِ ساختارِ اپیزودیک به یک ماجرای مشخص، در کنار تعدد شخصیت و بداههپردازیهای آشکار از وجوه مشترک هر دو اثر و - بیگمان- حاصل طبعآزمایی آلتمن با دستاوردهای سینمای هنری اروپاست. با این حال کیفیت نازل و بیظرافت بسیاری شوخیها در «مش»، و عدم تعبیهی موقعیتهای نمایشی و استفادهی بیرویه از عناصر بداهه، فاقد ایجاب و نظارت در «نشویل» -که در نقدهای زمان خود با تعبیراتی چون «خلوص» یا «سبک آزاد» از آن یاد میشد- فیلم اول را در گذر زمان تا حد زیادی از سکه انداخته و از فیلم دوم اثری با ساختمان گشاده ساخته که موفقیتاش بیشتر مرهون هیاهو و رخدادهای برونمتنیست و امروز تنها به لطف برخی جنبههای اسنادی و چاشنی موسیقی نوستالژیک دههی 70 میتوان تحملش کرد. وقتی «مش» به خاطر دورنمایی که به یاری خردهداستانهای پیش پا افتادهاش از جنگ ارائه میداد با چشماندازهای پیتر بروگل (نقاش مشهور فلاندری) مقایسه شد، آلتمن در صحنههای پایانی «مککیب و خانم میلر» بخشی از تابلوی «شکارچیان در برف» بروگل را به طرز هنرمندانهای عیناً بازآفرینی کرد تا بر صحت این قیاس تاکید کند. چشماندازهای بروگل را عموماً صحنهای پرجمعیت شکل میدهد، پر ازجزییات زندگی، مشاغل و اعمال روزمرهی مردمان عادی که مسالهای محوری در آنها مطرح نیست و چشم مدام در جایجای تابلو پی شکار نکتهای تازه میچرخد و یکجا متمرکز نمیماند؛ چیزی شبیه به زیباییشناسی آثاری چون «مش»، «نشویل»، «برشهای کوتاه» و «گاسفورد پارک» (شاید آلتمن که دلبستهی نقاشی بود و «ونسان و تئو» (1990) را نیز بر اساس زندگی ونگوگ ساخت، بدش نمیآمد روزی تابلویی از بروگل را نیز بر پردهی سینما به حرکت درآورد؛ همان کاری که بعدها لخ ماژوفسکیِ لهستانی در «آسیاب و صلیب» (2011) انجام داد). با این تفاسیر اگر به «گاسفورد پارک» و تقابلهای آن بازگردیم، همنوایی عناصر سینمای کلاسیک و سینمای مدرن (همچو دو گرایش غالب و در ستیز همیشگی در آثار آلتمن) را میتوان مهمترین چالش زیباشناسانهی فیلم خواند؛ چالشی که با آشناییزدایی از حربههای معمول سینمای کلاسیک و وزن دادن به شیوههای آشنای سینمای هنری در نهایت به نفع دومی تمام شده است و درامی سر و شکل داده که در آن حواشی و رخدادهای فرعی - و آیتمهای به ظاهر کماهمیت- بیش از حادثه (قتل) جذاب و پیشبرنده مینمایند؛ و این یعنی غلبهی حاشیه بر متن؛ نتیجهای همسو با جمعبندی تماتیک فیلم و قتل ارباب به دست پیشخدمت. از این روست که کارآگاهِ «گاسفورد پارک» در نسبت با آنچه از آثار جنایی سراغ داریم حضوری مضحک و هجوآمیز دارد. اینجا از هوش خارقالعادهی کارآگاههای آگاتا کریستی و روشهای منطقی و تعابیر معقول آنها خبری نیست. کارآگاه دست و پا چلفتی را نه تنها کسی جدی نمیگیرد بلکه او خود بارها با خطاهایش از جواب معما دورتر میشود. وقتی دستیارش تکههای خردشدهی فنجان قهوه را به عنوان سرنخی حیاتی در اتاق ویلیام پیدا میکند، کارآگاه غرولند میکند که «کسانی هستند آنجا را تمیز کنند، تو به کار خودت برس»! پس استحکامِ وابسته به قدرت و ارادهی کارآگاه و مقاومت قاتل، در دو سوی معادلهی درامِ کارآگاهیِ معمول، در «گاسفورد پارک» شکلنگرفته فرو میپاشد. پیشخدمتها بارها از کارآگاه جذابترند. نه تنها قاتل را باید در میان آنها کشف کرد (و نه در میان ردهبالاها)، بلکه حتی در حل پازل از کارآگاه پیش میافتند. کسی که دادهها را کنار هم میگذارد تا به راز جنایت پی ببرد (و میبرد) نیز یکی از آنهاست. بیگمان کارنامهی آلتمن چنان از آثار پراکنده و متنوع پر شده که هر گونه تلاش برای ترسیم خط اتصال میان فیلمهای مختلفاش ممکن است به سوءتفاهم منجر شود، با این حال جستوجوی ریشههای این واژگونی قراردادها و تعارضاتِ نظامِ سلسلهمراتبی در «گاسفورد پارک» بار دیگر ما را به همان نقطهی آغاز توفیق سینمایی او خواهد رساند؛ به «مش»؛ فیلمی راجع به جنگ و سلسلهمراتب میلیتاریستی که از قضا در آن اثری از صحنههای جنگی نیست. آنچه میبینیم بیمارستانی سیار و صحرایی است در پشت جبهه که به واسطهی اعمال خُلخُلی تیم پزشکیاش بیشتر به اردوگاهی تفریحی میماند. در این بیمارستان بلندگویی تعبیه شده که پیاپی برنامههای مختلفی چون نمایش فیلم و پخش موزیک از آن اعلام میشود؛ پزشکان و جراحان، حاضر به یراقاند تا در هر فرصتی به گلف و بیسبال و دیگر تفریحاتشان برسند؛ اخلاقیات مرسوم، دیسیپلن و سلسلهمراتب نظامی به هیچ گرفته میشود و با سربازهایی شلخته و ولنگار سر و کار داریم که هیچ چیز برایشان جدی نیست؛ تشریفات اداری را زیر پا میگذارند، مافوقهایشان را دست میاندازند، قمار میکنند، تحت هیچ شرایطی به بساط خوشگذرانی دست رد نمیزنند و قوانین خشک و رسمی جنگ آنها را به خنده میاندازد. در این جهان شوخ و شنگ، کسانی چون هولیهان و فرانک-که در روز روشن مدام انگشت اتهامشان را به سوی دیگران نشانه میروند و نسبت به رفتار بیقید و بند آنها اظهار انزجار میکنند- به سرعت رسوا میشوند، چرا که در خلوت به آنچه در جمع ادعایش را میکنند پایبند نیستند. بیتردید وقتی همگان نقاب از چهره برگرفته باشند، آن که کماکان به استفاده از نقاب اصرار بورزد انگشتنما خواهد شد. در اردوگاه «مش» فضایی شبهکارناوالی برقرار است با همان ناسازهی چشمگیری که باختین تبیین میکند، یعنی رویارویی نظم و آشوب؛ تضاد رسمیت میلیتاریسم و اصول گرهخورده به آن با گریزپایی خنده و مضحکه. اگر «مش» تا این حد غریب مینماید دلیلاش این است که خشونتِ جنگ، خنده را نمیشناسد. در نظر باختین، کارناوال پدیدهای مردمی ـ انتقادی است که در تقابل با جدیت فرهنگ تکصدای رسمی، خنده و چندآوایی را اعاده میکند و در زمینهای سرشار از تابوشکنی، اخلاق حاکم و هنجارهای رایج را به پرسش و ریشخند میگیرد. در آشوبِ کارناوال تمایزات فردی منتفی است و همگان برابر محسوب میشوند و میتوانند آنچه را به طور معمول مجاز به گفتناش نیستند آزادانه به زبان آورند؛ ابعاد کمیک «مش» را چنین وضعیتی میسازد: نفی تمامی مناسبات سلسلهمراتبیای که در گفتمان رسمی – عامدانه - برجسته و تحکیم میشوند. باختین وقتی به مطالعهی داستایوفسکی پرداخت، کوشید با شرح این نکته که نوشتههای او ساختار تکصدای رمان سنتی را پشت سر گذاشتهاند و آثاری چندصدایی و فاقد مرکزیت هستند، سرچشمههای کارناوالی آنها را یادآور شود. چندان به بیراهه نرفتهایم اگر ایدهی او را برای تفسیر برخی لایههای «مش» به کار ببریم. در این خصوص فقدان تمرکز در ساختار روایی و گفتار فیلم به اندازهی کافی بسنده مینماید. دیالوگهای «مش» مدام روی هم میافتند و آدمها بارها توی حرف هم میدوند و دست بیننده باز است که به دلخواه خود بر یکی از خطوط گفتاری تمرکز کند. این نقضِ آشکارِ دیالوگنویسیِ کلاسیک در ادامه به یکی از شگردهای بارز دیالوگنویسی آلتمن بدل شد. جز این چنانچه حس و حال کارناوالی جاری در «مش» را در پرتو رخدادهای فرامتنی مورد خوانش قرار دهیم به نتایج بهتری خواهیم رسید. اگر کارناوال نوعی خروج محدود و موقتی از نظم مستقر و در حکم تمرینی برای بازگشت دوباره به آن است، شورش اجتماعی خروج از نظمی است که از حالت تمرین و از کنترل و نظارت خارج شده و چیزی جلودارش نیست. در سالی که «مش» ساخته شد بیش از 400 دانشگاه بسته شدند و بسیاری از دانشجوها دست به اعتصاب زدند و دامنهی شورشهای اجتماعی و مخالفت با درگیری کشور در ویتنام به شکل بیسابقهای در ایالات متحده گسترش یافت؛ زمینهای تاریخی که دوگانهی نظم و آشوب را به عیانترین شکل بروز میداد. طی مکانیسمی کموبیش قابل قیاس، اگر باختین تضاد فرهنگِ رسمیِ اربابان و کلیسا (که خنده در لحنِ منحصراً جدی آن جایی نداشت) و خردهفرهنگ مردمی ـ کارناوالی (که اساساً مبتنی بر مضحکهسازی و خنده بود) را از دورهی گذار میان قرون وسطی و رنسانس به زمینهی جامعهی استالینی آورد تا نظام تکگوی مستقر را رد کند، آلتمن در «مش» همین کار را در افق تاریخی دیگری به سرانجام رساند و به رغم گزینش جنگ امریکا و کره به عنوان پسزمینه، در واقع با زمانهی متلاطم و بیثبات خود سخن گفت. این مساله در «نشویل» واضحتر از قبل به چشم میخورد: بستر داستان، مبارزهی میان جنبش اصلاحات است و نیروهای جناح راست، و ستارههای موسیقی کانتری جمع شدهاند تا در برنامهای تلویزیونی برای کاندیدای خود تبلیغ کنند؛ پسزمینهای همچنان ملتهب و آشفته، تعلیقِ موقتِ امورِ روزمره در دوران انتخابات و ناگزیر کارناوالی دیگر. آثار دههی 70 آلتمن جلوهای سخت معاصر داشت. او همگام زمانه پیش میرفت و مدام یادآوری میکرد نتیجهی دورهی گذاری که جامعهی امریکا دارد تجربهاش میکند چیزی جز فرهنگ جایگزین نخواهد بود. نسلی از راه میرسید که سنت پشت سرش را رد میکرد و خواستار تغییر بود؛ نسل بعد از جنگ، تماشاگر تازهی سینما، که اخلاقیات و معیارهای متفاوتش برای استودیوهای فیلمسازی راهی جز بازنگری در الگوها باقی نمیگذاشت. نظام ممیزی سست شد و جای خود را به سیستم ردهبندی داد و تغییر استانداردها امکاناتی تازه در اختیار تهیهکنندگان گذاشت تابا تزریق برهنگی، خشونت و رکاکت - به مثابهی کلیدواژگان ایجاد جذابیت در دوران جدید- به سینما، مغاک ناشی از تفاوت میان ارزشهای مورد قبول تماشاگران تازه و قدیم را پر کنند. آلتمن فرزند چنین تحولاتی بود؛ سینماگری تکرو که هرگز به بایدها و نبایدهای نظام فیلمسازی باج نداد و جزو خودیهای هالیوود نشد، بهعکس همواره ضد آن حرکت کرد و با نگاهی انتقادی - و گاه هتاک (مثلاً در «بازیگر» (1992))- به زد و بندهای آن نگریست. پس بیخود نیست اگر در کمدی آنارشیستی «مش» طرف ساختارشکنان را میگیرد. آنها بازیگوش، سمپاتیک و همیشه برندهاند و در رقابت پایانی، فوتبالِ یلخی و باری به هر جهتشان حریف هدفمند و منضبط را به زانو در میآورد. آلتمن در «خداحافظی طولانی» فیلیپمارلو را از دلِ داستانِ دههی پنجاهی ریموند چندلر به لسآنجلس دههی 70 آورد تا تصویر آشنای او در سینما و البته قراردادهای ژانر را به بازی بگیرد و از زیر و رو شدن جامعهی امریکا بگوید. مارلوی آلتمن در نگاه نخست همان مارلویی است که میشناسیم؛ همان کارآگاه کنجکاو، رمانتیک و بذلهگو که در لحظات بحرانی واژهپردازی بیش از هفتتیر به کارش میآید. با این همه فیلم آلتمن عشاقِ سینهچاکِ مارلو را -که بوگارت در «خواب بزرگ» هاکس تصویری اسطورهای از او به یادگار گذاشته بود- حسابی ناامید میکند، چرا که سراپا اسطورهزدایی است. در «خداحافظی طولانی» مارلو با همان اخلاقیات و شمایل دههی پنجاهیاش، گویی سوار بر ماشین زمان به دههی 70 آمده تاسیمای دگرگون جهان پیرامون او را حسابی آچمز و پریشان کند. دوران آنارشیسم و هیپیگری است؛ دوران «ایزی رایدر» و «زابریسکی پوینت» و هر چیزی است که بازتابی باشد از روحِ شورشگرِ عصر. در جهانی که کلاه شاپوی کلاید و دامن بانی مد روز لباس میشود و جوانان با چسباندن برچسبهایی به شیشهی اتومبیل، یاد گلولهباران اتومبیل این دو قهرمانِ ضد وضع موجود را زنده میکنند، فیلیپ مارلو، دُنکیشوتوار هنوز در عوالم اخلاقی و دمُدهی دهههای گذشته سیر میکند و پای دوستش ایستاده تا از او اعاده حیثیت کند. پرسش اصلی این است: چطور میشود قهرمان آشنای دهههای گذشتهی هالیوود را در چنین دورانی باور کرد؟ حضور مداوم آدمهای غیرعادی دور و بر مارلو، و همسایههایی که روبهروی اتاق او هر لحظه سرگرم یوگای برهنه و سیر در آفاق و انفساند، آنقدر گیجکننده و کژنما هست که او از چم و خم آن سر در نیاورد. ظاهراً دیگر قرار نیست کلید هر معمایی نزد آقای عقلکل فیلم نوآرهای قدیم باشد. مارلو با جلو رفتن داستان مدام از پاسخ دورتر و دورتر میشود. خط پیشبرنده کماکان تغییر در شناخت است اما نه آنگونه که سراغ و انتظار داریم. در پایان مارلو درمییابد از رفیقی که به خاطرش به آب و آتش زده رو دست خورده، پس به تلقی سادهانگارانه خود از دوستی پی میبرد و تنها حقیقتی که دستگیرش میشود «عوض شدن روزگار» است و بس؛ زنده بودن لنوکس و زندگی نونوارش در مکزیک یعنی ابطال هر آنچه مارلو در سرتاسر فیلم به خاطرش جنگیده و این که او در انتها، رفیق دیرین را با شلیک گلوله از پا در میآورد مهر تاییدی بر استیصالاش و بسان سرپوشی است برای کتمان کردن همهی خطاهایی که در طول فیلم مرتکب شده. مارلوی «خداحافظی طولانی» یک بازنده به تمام معناست. فیلم در همان سکانس آغازین از او کاریکاتور میسازد و بر سرگردانی و درماندگیاش تاکید میکند: در خلوت، بیوقفه با خود حرف میزند و با شگردهای عقیماش حتی قادر نیست گربهاش را فریب دهد؛ با اشارهی گنگسترها برهنه میشود تا تجسساش کنند و بازجوها اسمش را هم به باد تمسخر میگیرند: «مارلو! چه اسم مضحکی!». بر خلافِ بوگارت «خواب بزرگ» که وسوسهی ماندن در کنار زن دلخواهش موجب میشد فیلم به سمت پایانی ملودراماتیک تغییر مسیر دهد، آنقدر خنثی و بیاثر است که آیلین، فمفتال داستان، هر ترفندی به کار میبندد از او بخاری بلند نمیشود. به کل از مرحله پرت است و نه حضور اغواگرانهی همسایههایش به او تلنگری میزند و نه میز غذای رنگارنگ و شکلاتهای آیلین اشتهایش را برمیانگیزد. در عوض خیابان به خیابان با حالتی کودکانه دنبال اتومبیل آیلین میدود و نام او را صدا میکند تا از حرکت بازش بدارد. حتی تصور اینکه بوگارت با آن اقتدار و کاریزما، چنین حقیر و درمانده به نمایش گذاشته شود ممکن نیست و الیوت گلد از این نظر انتخابی به شدت قاعدهشکنانه است؛ درست مثل انتخاب وارن بیتی در «مککیب و خانم میلر» که در سیما و جثهی شکنندهاش اثری از فروغ و شکوه قهرمانان وسترن وجود ندارد. این عدم تجانس، با عمل نمایشی مککیب نیز کامل میشود که در قیاس با تصویر عادتشدهی حماسهسازهای وسترن، عین بیعملی است. او تا آنجا با پیشنمونههایش هماهنگ و همسو است که به عنوان یک غریبه وارد شهری کوچک میشود و نگاهها را معطوف به خود میسازد. وقتی در ادامه برای سرمایهدارانی که خواهان خرید املاک او هستند رجز میخواند و به پیشنهادشان دست رد میزند، بیش از پیش جنبههای حماسیاش را باور میکنیم. به زودی اما هر چه از او رشتهایم پنبه میشود. وقتی به او خطر رقبا را گوشزد میکنند، یکباره پشتش میلرزد و به تکاپو میافتد تا به هر قیمتی دوباره با آنها معامله کند و این بار با آنها راه بیاید. ضعف و عجزی که مککیب در مواجهه با فرستادهی قلچماق رقبا از خود بروز میدهد، ربطی به تصویری که در آغاز از او دیدهایم ندارد. در لایههای رمانتیک داستان نیز این ناتوانی قابل مشاهده است: اگر نزد مردان یکهتاز وسترن، همیشه شهوت ماجراجویی به اشتیاقِ ماندن در کنار محبوب میچربد، عشق زبانِ مککیب را چنان بند آورده که از ابراز آن به خانم میلر عاجز است و قادر نیست شعری را که به گفتهی خودش در دروناش میجوشد روی کاغذ بیاورد. اگر قهرمانان وسترن همیشه پس از اینکه نیروهای وحشی و یاغی را سر جایشان نشاندند در پی ماجرایی تازه میگذارند و میروند، مککیب در شهر زمینگیر میشود و میمیرد. او با جهان خشن و مردانه و با اسلحه بیگانه است و پیشاپیش میشود حدس زد که در نبرد پایانی جان سالم به در نخواهد برد. اگر تقدیر چنین بر تار و پود «مککیب و خانم میلر» سایه گسترده، دلیلش همینهاست. مانند «خداحافظی طولانی»، تفاوتهای فیلم با سرمشقهایش ویرانکننده است اما این تفاوتها همانقدر که در «خداحافظی طولانی» به حال و هوایی هجوآمیز منجر شده، به «مککیب و خانم میلر» لحنی حسرتبار و تغزلی بخشیده است، چنانکه گویی آلتمن دارد برای تنهایی آدمهای معمولیاش در جهانی تهی از قهرمان، مرثیه میسراید؛ تلخی نمایش رابطههای نیمبند، رفت و آمد مهمانهای موقت مهمانخانهی بدنام، زمین پوشیده از برف یا گل و لای، نور زرد چرک و کمجانی که در فضاهای داخلی غالب است و مهمتر از همه موسیقی حزنانگیز لئونارد کوهن همگی در خدمت خلق جهانی نومید، ناپایدار و شکنندهاند که هر آن منتظریم به اشارهای فروبپاشد. آشفتن الگوهای کهن و دگردیسی فرهنگ غالب در کشاکش دههی 70 که انعکاس آن در سینمای آلتمن پادگونههایی چون «خداحافظی طولانی» یا «مککیب و خانم میلر» بود، در پسزمینهی حادواقعی و ساحت روانشناختی «سه زن» حضوری پنهانی و به شدت نامتعارف یافت که در کلیت به نظر سنتزی میرسید از عوالم پرتعلیق هیچکاکی و منطق نامأنوس و فراواقعی بونوئل. آنچه زمینهساز وقایع فیلم شده جهانی سرشار از ایدههای فرویدیِ جابهجایی و فشردگی است که تصاویر پرداختهی ذهنِ شخصیتها را با موقعیت زیستی آنها همراه میسازد. نشانههای چنین جهانی در کارنامهی آلتمن به «تصاویر» (1972) برمیگردد. آنجا آلتمن توهمات شخصیت رواننژندش را محملی مناسب برای گسست از واقعیت و در هم ریختن تمایز میان واقعگرایی و فراواقعگرایی قرار میدهد تا گام نهادن در مسیری ناهموار و ناکوفته (دست کم در سینمای آن روز امریکا) را تجربه کند. با این حال «تصاویر» به دلیل برداشت خامدستانه از خصلت نمادین رویا و - در نتیجه- مکررسازی و درجازدن در ایدههایی چون جابهجایی، و بازیهای ناکارآمد و بیحاصل با عناصر برونمتنی (نظیر جابهجا کردنِ اسامی بازیگران و کاراکترها؛ اینکه مثلاً کاترین هریسون نقش سوزان را بازی میکند و سوزان یورک نقش کاترین را و ...) در حد محصولی نیمپز متوقف میشد که با پیروی از نمونههایی چون «انزجار» پولانسکی میکوشید به سینمای روشنفکرانه پهلو بزند. همگامی جهان عین و رویا در «سه زن» اما به چنان تلقی ظریف و چندجانبهای از واقعیت و چنان بداعتی در فرم انجامیده که دستاوردهایش را در امریکا، تنها میتوان در تجارب پراکندهی سینمای آوانگارد طی دو دههی بعد سراغ گرفت و از اینرو بیراه نیست آن را پیشنمونهی اثری چون «جادهی مالهالند» دیوید لینچ بدانیم. فیلم آشکارا دو پاره است. در پارهی نخست بیشتر با ترسیم یک وضعیت روبهروییم: پینکی که دختری است با رفتاری کودکانه و خام، پس از استخدام شدن در یک مرکز آبدرمانی سالمندان خود را به میلی، بالادست خود در همان مرکز نزدیک میکند و با او همخانه میشود؛ با شخصیتهای فرعی چون ویلی و شوهرش ادگار و کارکنان آسایشگاه و همسایهها آشنا میشویم؛ حادثه تقریباً محو است و عنصر کشمکش به تعارض کمرنگ میان عادات دو همخانه (که یکی منظم و وسواسی است و دیگری شلخته و دستوپا چلفتی) و دگنکهای وقت و بیوقت میلی محدود شده. پس این رخدادهای پیش پا افتاده امّا گونهای زیبایی ناشناخته و رازآمیز نهفته که به نیروی محرک فیلم بدل شده است و هر لحظه مخاطب را به پرسش میگیرد: میلی همه جا و در هر جمعی مایل است مرکز توجه باشد. در آسایشگاه و میان همکاران، در رستوران و در محفل شبانهی همسایههایش بیوقفه حرافی میکند و نزد پینکی لاف مردانی را میزند که او را احاطه کردهاند، اما در عمل هیچ کس روی خوشی به او نشان نمیدهد. انگار نیست و کسی او را نمیبیند. با این حال او برای پینکی نه تنها الگو، که اصلاً نقطهی کانونی جهان است. پینکی چرا چنین مجذوب او شده؟ جایی پینکی میگوید که نام واقعیاش میلدرد است و چون از این نام بدش میآمده مایل است «پینکی» صدایش کنند. از عکسالعمل میلی درمییابیم که ظاهراً «میلی» نیز مخفف میلدرد است و دو همخانه در واقع همنام هم هستند؛ هر دو از تگزاس آمدهاند، هر دو عاشق رنگهای زرد و بنفشاند (دو رنگ مکمل) و هر دو از گوجهفرنگی متنفرند! آیا آنها جلوههای گوناگون تنی واحدند؟ دلیل این همه تاکید بر موتیف سیمای دوگانهی زن چیست؟ (نمونهاش انعکاس چهرهی پینکی و میلی در آینه یا حضور دوقلوها در آسایشگاه) وقتی پای نقاشیهای مرموز و ترسناک ویلی، شخصیت غریزهمحوری چون ادگار و نیز جادوی موسیقی آتونالِ جرالد بازبی به میان میآید همه چیز نفسگیرتر میشود. صحنهی خودکشی پینکی و سقوط او در استخر مرکز ثقل فیلم است. از اینجا به بعد وارد نیمهی دوم داستان میشویم بیآنکه به پرسشهای فراوانمان در نیمهی نخست پاسخی قطعی و سرراست داده شود. پینکی به کما میرود و میلی که در پارهی نخست مدام او را از خود میراند، این بار به تکاپو میافتد تا برایش کاری کند. پیرزن و پیرمردی که ادعا میکنند پدر و مادر پینکیاند بر بالین او حاضر میشوند اما آنها پیرتر از آناند که والدین پینکی باشند. به سرعت یاد خاطرهای میافتیم که پیشتر میلی از پدر و مادرش نقل کرده: «آنها برای پدر و مادر بودن زیادی جوان بودند». این تضاد معنادار به کلی گیجمان میکند و در ادامه پس از اینکه پینکی به هوش میآید و زوج پا به سن گذاشته را انکار میکند همه چیز مبهمتر میشود. شکل رابطهی پینکی و میلی نیز - با تهرنگی از «پرسونا»ی برگمان- قرینهی نیمهی ابتدایی است؛ این بار پینکی مسلط بر میلی است و هر طور دلش میخواهد بازیاش میدهد. وقتی میلی او را «پینکی» صدا میکند برمیآشوبد که نامش «میلدرد» است نه «پینکی». همهی مناسبات واژگون شده و برخلاف پارهی نخست، پارهی دوم انباشته از حادثه و بحران است: خودکشی پینکی، برخورد او با پیرزن و پیرمرد، ستیز فزایندهی پینکی و میلی، و در نهایت صحنهی زایمان ویلی و مُرده به دنیا آمدن نوزاد. وقتی پینکی در سکانس نهایی، میلی را «مادر» صدا میکند و میبینیم این دو در کنار ویلی -که نسبت به قبل پیر و تکیده شده- زندگی میکنند، چارهای جز تفسیر برایمان باقی نمیماند: «سه زن» حکایت گنگ و سحرانگیزی است از قلمروهای ناشناختهی روحی سرگشته که وجوه مختلفاش در تندیسهای سهگانهی ویلی، میلی و پینکی - همچو معادلی بصری برای طرح سهتایی فراخود، خود و نهاد در آموزههای فروید (یا والد، بالغ و کودک به زبان اریک برن)- عینیت یافته. ساز و کار رویا نیز همین گونه است: گزینش المانهای بیرونی و درونی کردن آنها (اینکه هر فرد، در ضمیر خود تصویری از والد ساخته که حتی در غیاب والدِ واقعی/ بیرونی، باید جوابگوی خط قرمزهای این تصویر درونی/ وجدان باشد) و بعد جابهجا کردن و فشردنشان در دستگاهی نمادین برای به نمایش گذاشتن امیال فروخورده و تمنیات انکار شده. عجیب نیست اگر آلتمن عنوان کرده است که داستان «سه زن» را خواب دیده. فیلم در بافتی رویاگون از پدیدهی بلوغ میگوید؛ نقطهی عطفی در زندگی که تجسم نمادین آن نیز بر مرکز ثقل فیلم منطبق شده تا سقوط پینکی به استخر، به کما رفتن و بعد بههوش آمدن او الگوی مرگ و تولد دوباره را بازتاب دهد؛ مرگ کودکی و آغاز جوانی. در ادامه پینکی بهکل آدم دیگری میشود. دیگر از معصومیت، کودکوارگی و رفتار بازیگوشانهاش خبری نیست. پیداست چیزی در او بیدار شده. حالا خیرهسر، بیقید و بند و اغواگر شده و مردان اطراف خود را تحت تاثیر قرار میدهد. میلی نیز پابهپای او متحول میشود. رفتار او با پینکی، در هر دو پارهی فیلم -چه زمانی که دلواپس اوست و چه مادامی که او را سرزنش و تنبیه میکند- حامل پژواکهای مادرانه است. وقتی در ابتدای فیلم پینکی را در استخر راه میبرد به مادری شبیه است که دارد به فرزندش راه رفتن میآموزد. از طرفی حضور توامان آن دو در آب و استخر را میتوان اشارهای ضمنی دانست به یگانگی نوزاد با مادر در آبهای زهدان. میلی کاربلد و منظم و آشپزی چیرهدست است و در همه حال میخواهد فوت و فنّ امور را به پینکی آموزش دهد و پینکی غرق در میلی است؛ دنبالهرو و مقلد اوست؛ دزدکی لباسهایش را میپوشد و از شمارهی بیمهی او استفاده میکند؛ میخواهد میلی باشد (و میشود). در چشم او، میلی مظهر کمال است؛ مثل هر مادری. آلتمن چالشهای جهان زنانه را خوب میشناسد؛ چالشهایی که در پارهی دوم فیلم اوج میگیرند: میلی/ مادر که با همهی دست و پا زدناش نتوانسته نظر تام را به خود جلب کند باید در حاشیه بایستد و با این حقیقت تلخ مواجه شود که دیگر طراوت و زیبایی را پشت سر گذاشته و حالا این پینکی/ فرزند است که در عنفوان جوانی مرکز توجه همسایهی خوشسیماست. باید با رنج و نگرانی، نظارهگر آن باشد که چگونه همهی عادات بدش در پینکی/ فرزند رسوب کرده (پینکی سیگار میکشد، گستاخ و پرخاشگر شده و در معاشرت، افسارگسیخته است ــ درست همان چیزهایی که در نیمهی ابتدایی از میلی دیدهایم)؛ و از همه تلختر، باید بپذیرد که از جایگاه دستنیافتنیاش هبوط کرده و بهار بلوغ، پینکی را از وابستگی به او/ مادر رهانده. دیگر در نظر پینکی «کاملترین انسان دنیا» نیست و حالا پینکی جسارتش را دارد که مقابل او بایستد و از او حساب نبرد. همه چیز به نمایش حسرتبار تضعیف نقش مادرانه/والدانه ختم میشود؛ باز هم شاید متاثر از فعل و انفعالات جهان پیرامون و فرهنگ نوپا و طغیانگری که در فمینیسم رادیکال دههی 70 - یکی از تجلیهای افراطیاش- جهان تهی از مرد را جای بهتری میدید؛ جایی نظیر آنچه پایان فیلم میبینیم: پینکی، میلی و ویلی (احتمالاً پس از کشتن ادگار) همنشین یکدیگرند، آسوده و آرام در دل دشتی بیکران. از این حیث، نازایی و سترونی و اساساً تحلیل رفتن خویشکاریهای والدانه یکی از مایههای اساسی فیلم است: زمینهای بایر و هرزِ حوالی محل سکونت سه زن؛ نوزاد مرده؛ استخر خالی (که ویلی را هر لحظه در آن میبینیم)، و استخر پر از آبی که بیشتر مرگآور است تا حیاتبخش (سالمندان مسلول/ نسل قدیم در آن شناورند تا برای مقصد ابدیشان مهیا شوند). تب سینمای آلتمن که با «سه زن» به بهترین نقطهاش رسیده بود، طی کمتر از یک دهه و همزمان با اوجگیری مجدد هالیوود (به لحاظ اقتصادی)، چنان فروکش کرد که او در پایان دههی 80 چهرهای تمامشده محسوب میشد. در حالی که هالیوود بازارهای جهانی را فتح میکرد، آلتمن به کل از دور خارج شده بود و در آثار زیرمتوسط و ضعیف دههی 80 او نمیشد از اشتیاق تجربهگری و نوآوری پیشین ردی یافت. در دههی 90 اما با «بازیگر» رستاخیز کرد و دوباره به میدان آمد تا نگاه افشاگر خود را متوجه دستگاهی کند که معتقد بود او -و امثال او- را به غیاب رانده و از میدان به در کرده، یعنی هالیوود. اکنون بازار فیلمهای پستمدرنیستی که عنصر هجو را برای خودافشاگری نسبت به فرد (مولف) و رسانه (سینما) به کار میگرفتند رفتهرفته داغ میشد و «بازیگر» میکوشید چنین اثری باشد. فیلم متأثر از «نشانی از شر» ولز، با یک نمای بلند 8 دقیقهای شروع میشود و دوربین آلتمن با حرکاتی پیچیده حول یک استودیوی فیلمسازی میچرخد و به بخشهای مختلف آن سرک میکشد تا علاوه بر اینکه شخصیتهای داستان را یک به یک قاب بگیرد و بشناساند، با تکیه بر مکالمات آنها در برابر جریان رایج فیلمسازی در هالیوود موضعگیری کند. وقتی در همین نما یکی از شخصیتها، از فقدان برداشت بلند در سینمای روز و اشباع شدن سینما از شگردهای تقطیع مرسوم در کلیپهای MTV ابراز ناخرسندی میکند دیدگاه هجوآمیز آلتمن خود را نشان میدهد. ظرافتهای اجرایی نمای آغازین اما در ادامه با ضعف مفرط فیلمنامه در به سرانجام رساندنِ خطوط متقاطعِ پیرنگ –که نمیتوان با پیش کشیدن بحث «هجوآمیز» بودن فیلم برای سرِهمبندیشان در هپیاندی ملودراماتیک توجیهی تراشید- کمکم از یاد میرود و مخاطب میماند که در غیاب ضرورت ساختاری و مضمونی چه نیتی جز دهنکجی به سینمای وقت، پشت آن تمهید اجرایی پرمشقت وجود دارد؟ علاوه بر این، انباشت کلیشههای هالیوودی و وفور جاذبههای تجاری در «بازیگر»، از آن یک نقض غرض بزرگ ساخته که هرگز نمیتواند دیدگاه خودافشاگری که در شروع فیلم نویدش را داده بسط دهد و به سرانجام برساند. «بازیگر» اگرچه در زمان خود نیشزننده و ضدسیستم به نظر میرسید و به خاطر سر و صدایی که برانگیخت توانست پس از مدتها نام آلتمن را سر زبانها بیندازد، ولی در باطن سراپا محصول سیستم بود؛ هر چند شعار کابوس زندگی در هالیوود و جنایت بدون مکافات در جهانی بیاخلاق را میداد اما عملاً توفیقاش را از همان چیزی کسب میکرد که بدان میتاخت. دوری از مرکز دایرهی قدرت در هالیوود و 10سال حاشیهنشینی، حقیقت تلخی بود که آلتمن ضرورت جبران آن را حس میکرد. با «بازیگر» به هالیوود نزدیک شد و از دنیایش دور. یک سال بعد اما با «برشهای کوتاه» به مولفههای آشنایش بازگشت وهمهی جنبههای متفرق کارش را یکجا گرد آورد: تجربهگری در روایت، تغزل، طنز تلخ و نمایش رابطههای از کف رفته. داستانهای ریموند کارور همهی اینها را در کنار هم ممکن میکرد؛ نویسندهای که از چخوف بسیار آموخته بود. سادگی و ثبت لحظهها را آموخته بود و کشف ظرافتهایی را که از نگاههای عادتکرده پنهان میمانند. آموخته بود به دنبال قهرمانهای بزرگ و حادثههای بزرگ نباشد و از رخدادهایی بگوید که کنارِ دستمان هستند و از آدمهایی معمولی که ضربهپذیر و قابل لمساند. پیاحکام کلی و فلسفی درباب هستی و سرشت بشری نبود. سوالهایش جزئی بودند و معطوف به زندگی روزمره: دعوای تمام نشدنی زن و شوهرها، آرزوهای دستنیافتنی، خاطرات تلخ، روابط پنهانی و ...، همه خویشاوند ذهنمشغولیهای آلتمن. کارور در رئالیسمی استیلیزه و تراشخورده و با یک جور سادگی شگردمند، همواره روایتگر فقدان و شکست بود. مادامی که روابط سرد و تنگنای خفهکنندهی خانه، راوی داستانش را به ستوه میآورد، کنار پنجره میرفت تا با نگاهی حسرتبار زندگی همسایهاش را نظاره کند؛ انگار سعادت قدری دورتر، در خانهی همسایه است. کارور اما در داستانی دیگر زندگی همان همسایه را قاب میگرفت تا نشان بدهد او نیز خوشبختی را جایی دیگر، در خانهای دیگر میجوید. فرم روایی بدیع و ساختار موزاییکی «برشهای کوتاه» نیز از شناخت همین گوهر داستانی میآید. وقتی آلتمن میگفت «همهی داستانهای کارور فقط یک داستاناند» به رابطهی درونی ـ ذاتی داستانها و درد مشترک آدمهای کارور پی برده بود. این درد مشترک سرنخ را به او داد تا داستانهای مختلف را به یکدیگر بدوزد. دریافت که میشود داستانها را کنار هم گذاشت و تابلویی بزرگ از زندگیهای معمولی ترسیم کرد به نحوی که آدمها بتوانند از داستانی به داستان دیگر بروند: گاه زندگی آدمهای چندین داستان در اثر حادثهای به هم مرتبط میشود (مثلاً تصادف و مرگ پسربچه و تلاقی زندگی خانوادهی فینیگان با شیرینیفروش، دکتر ویمن و دارن پیگات)؛ گاه با شخصیتهایی مواجهیم که دورادور یکدیگر را میشناسند بیآنکه همنشین باشند و چیزِ زیادی از هم بدانند یا اساساً تاثیری در سرنوشت هم بگذارند (مثلاً تس و زویی - مادر و دختر اهل موسیقی- با فینیگانها همسایهاند و جری کیسر در خانهی هر دو کارگری میکند؛ آنها همگی لحظاتی با یکدیگر سروکار دارند اما قرار نیست چیزی به هم نزدیکشان کند)؛ بعضی زوجها از پیش با یکدیگر آشنایند (مثلاً کیسرها و بوشها) و بعضی دیگر به تازگی طرح آشنایی ریختهاند (مثلاً ویمنها و کینها)؛ بعضی صرفاً از کنار هم میگذرند بیآنکه یکدیگر را بشناسند و برخوردی با هم داشته باشند (مثلاً حضور همزمان استورمی، کلر کین و آن فینیگان در مغازهی شیرینیفروشی که همه با هم بیگانهاند اما دو تای اول ـ بیآنکه خودشان خبر داشته باشند- به واسطهی داستان شپارد و ویمنها به یکدیگر مربوط میشوند) و بعضی دیگر اصطکاکی کوچک دارند (مثلاً همکلام شدن پل فینیگان و کلر کین در بیمارستان، استیوارت بوش و ارل پیگات در رستوران، و نیز گپوگفت کوتاه و شیطنتآمیز شپارد - مامور پلیس- با کلر). الگوی دراماتیک خردهداستانها نیز متنوع است: برخی با بحران آغاز میشوند و هرگز به تعادل نمیرسند (مثلاً خردهداستان استورمی و همسرش)؛ در برخی دیگر تعادل اولیه را بحرانی برمیآشوبد تا در پایان مجدد تعادل برقرار شود (خردهداستان خانوادهی فینیگان و مرگ فرزندشان یا خردهداستان شپارد و همسرش)؛ بعضی وضعیتی کسالتبار را روایت میکنند که در پایان به حادثه ختم میشود (خردهداستان کیسرها به جنایت میانجامد و خردهداستان مادر و دختر اهل موسیقی به خودکشی دختر) و بعضی دیگر سیری یکنواخت و ایستا از روابطی که «نمیشوند» را به نمایش میگذارند (مثلاً حکایت جذب و دفع ابدی در رابطهی ارل پیگات و دارن). هر قصه فردیت و تشخص خودش را دارد و هیچ قصهای شبیه قصهی دیگر نیست. همه چیز شبیه زندگیست. روایت جامع و پیوسته فروپاشیده و به پازلهایی تکهتکه منتهی شده و مجموعهای از چند زندگی ساخته که در عرض هم پیش میروند و مخاطب به جای مواجههی منفعلانه، باید بکوشد راه خود را از هزارتوی آنها پیدا کند. خبری از مولف مقتدری که در مقام خالق بر چند و چون جهان متن سیطرهای مستبدانه داشته باشد نیست. ساختار پستمدرنیستی «برشهای کوتاه» سمتوسویی دموکراتیک و چندصدایی دارد. آلتمن شخصیتهایش را آزاد گذاشته تا بر اساس ویژگیهای فردیشان با یکدیگر تعامل کنند و پیرنگ را پیش ببرند. هرگز نخواسته یک دستگاه فکری ـ اخلاقی یا ایدئولوژی خاص را به شخصیتهایش تحمیل کند یا به تمامی خردهداستانها تعمیم دهد (درست خلاف آنچه در «مگنولیا»ی پل توماس اندرسون -که تقلیدیست از «برشهای کوتاه» - رخ داده؛ فیلمی که همهی خردهداستانهایش یک ساز میزنند و صدای اقتدار راویاش بلند و گوشخراش است). هر خردهداستان صدای خودش را دارد. از طرفی برخلاف آثاری که طی سالهای بعد الگوهایی کموبیش مشابه با «برشهای کوتاه» را به کار بستند، آلتمن اصراری ندارد که داستانهای پراکندهاش سیر همگرایی را تجربه کنند و در یک نقطهی خاص به هم برسند. همگرایی خردهداستانها - در کلیت اثر- در حد حملهی مگسها و پرواز هلیکوپتر (در آغاز) و زلزله (در پایان) باقی میماند تا ترفندی فرمال باشد برای مقدمهچینی و جمعبندی و حفظ انسجام روایت. فیلم صحنههای به یادماندنی و «آنِ داستانی» کم ندارد. پر است از رخدادهای نرم و پنهان که پس از پایان فیلم تاثیرشان گریبانمان را رها نمیکند؛ پر از چرخشهایی که مقدرات داستانی را مخدوش میکنند و پیچیدگیهایی با گشایش غافلگیرکننده: جابهجا شدن عکسهای بوشها و ماهیگیر برای چند لحظه و وحشت و حیرت هر کدام از دیدن عکس دیگری (راز هر دو عکس را ما میدانیم و آنها نه)؛ دعوای فینیگانها با شیرینیفروش و در ادامه شریک شدن او در غمشان (به زبانی، بدل شدنِ عاملِ تهدید به عامل تسکین)؛ بحث تند میان دکتر ویمن و همسرش، آنجا که اقرارکننده-نیمهعریان و در وضعیتی مضحک و تحقیرآمیز که نمودگار رسوایی او در آن لحظه است-پیوسته از افشای رازش طفره میرود و نهایتاًپس از اینکه حقیقت را با انزجار و خشم جار میزند دکتر ویمن میرود تا باربیکیو را آماده کند. وقتی آلتمن درلحظاتی چنین پرخون و گیرا، عاطفهی تلنبارشدهی آدمهایش را به نمایش میگذاشت انگار آن جملهی جیکی در «همراهان خانهای در چمنزار» (2006) که «هر نمایشی آخرین نمایش توست» پیشاپیش در پستوی ذهناش بود. وقتی در مارس 2005 اسکار یک عمر فعالیت هنری را دریافت کرد با طنز همیشگیاش یادآور شد هنوز برایش زود است چنین جایزهای بگیرد چرا که در اواسط دههی 90، قلب انسانی 30 ساله را در سینهاش کار گذاشتهاند پس او میتواند تا 40 سال دیگر کماکان فیلم بسازد. دریغ که یک سال بعد، «همراهان خانهای در چمنزار» آخرین نمایش او بود.
این مطلب در همکاری مشترک انسان شناسی و فرهنگ با مجله سینما و ادبیات بازنشر شده است.
امیرحسین سیادت