فیلم قصه ها به کارگردانیِ رخشان بنیاعتماد را در جشنوارهٔ فیلمِ ابوظبی دیدم.
معمولا در جشنوارهها فیلم خوب برای دیدن زیاد است و وقت اندک. به یاد ندارم که
در جشنوارهای توانسته باشم همهٔ فیلمهایی را که برایِ دیدنشان مشتاق بودم ببینم
و بهندرت پیش میآید که در زمانِ اندک جشنواره یک فیلم را دوبار ببینم. اما پس از
دیدنِ قصهها نمیتوانستم از دوبارهدیدنِ فیلم صرفِنظر کنم و به دلیل اینکه در
مصاحبههایِ مطبوعاتیِ رخشان بنیاعتماد در ابوظبی مترجمِ ایشان بودم، فرصت بیشتری
داشتم تا بیشتر دربارهٔ این فیلم اطلاع پیدا کنم. بیتردید بنیاعتماد چهرهٔ کاملا
شناختهشدهای در خاورمیانه است. یک خبرنگارِعرب در پایانِ مصاحبه از او پرسید که
با وجودِ مشکلاتی که برایِ ساخت و نمایش فیلمهایتان در ایران دارید چرا این کشور
را ترک نمیکنید و در خارج از ایران فیلم نمیسازید؟ بنیاعتماد با شنیدنِ این
سؤال اشک در چشماناش جاری شد و خبرنگارِ کویتی با دیدنِ این صحنه تشکر کرد و گفت
که پاسخِ سؤالام را گرفتم و رفت. پس از آن رخشان بنیاعتماد از من خواست که آن
خبرنگار را پیدا کنم و پاسخِ سؤالِ او را اینگونه منتقل کنم: “چهطور میشود کسی
مادر و فرزند خودِ را دوست نداشته باشد؟”
رخشان بنیاعتماد خود مصاحبه را اینگونه آغاز کرد:
مصاحبه با یک روشِ دیگر! شما فکر کنید که رخشان بنیاعتماد را نمیشناسید، فیلمهایِ
قبلیِ او را ندیده و اکنون فیلمِ قصهها را دیدهاید. خیلی خلاصه بگویید که دریافتِ شما از فیلمِ قصهها چه بود؟
علی
موسوی: بار اول که فیلم را دیدم نمیتوانستم صبر کنم تا دوباره آن را ببینم چون هم
از نظر فرم و هم محتوا، فیلمی بود که خیلی به دلم نشست. هر قصهای بیانِ
خاصِ خودش را داشت و دیالوگها بینظیر بود. برای مثال صحنۀ مینیبوس در قصهٔ گلاب
آدینه و فرهاد اصلانی که با یک شاتِ ممتد و بدون کات گرفته شده، سکانسِ مهدی هاشمی
و حسن معجونی که کمدی و تراژدی را بسیار استادانه با هم آمیخته یا دیالوگ بین
پیمان معادی و باران کوثری در قصهٔ آخر دیالوگی است عاشقانه که به این زیبایی و بهدور
از کلیشه در هیچ فیلمِ دیگری سراغ ندارم یا سکانسِ فاطمه معتمدآریا و فرهاد اصلانی
که بازیشان آنقدر طبیعی است که بیننده فراموش میکند آنها بازیگر هستند. به
نظرِ من قصهها بهترین فیلمِ شما است.
فکر میکنم آن نکتهای که در مجموعۀ صحبتهایَت مشخص بود
این است که باورپذیریِ فیلم زیاد است. این نهایتِ خواست من از سینما است. در هر
فیلمی که ساختم خواستم بهشکلی به این موضوع نزدیکتر شوم و فیلم هرچهبیشتر
باورپذیر باشد. از زوایایِ مختلفِ تکنیکی و فیلمنامه میشود به این موضوع نگاه
کرد، زمانی با نزدیکشدن به ساختارِ تکنیکِ مستند و استفاده از بازیگران غیرحرفهای
سعی کردم این کار را انجام دهم و زمانی هم قصه را کمرنگ کردم بهگونهای که با کمرنگ
کردنِ قصه، امکانِ پرداختِ موقعیت را داشته باشم و مجبور نباشم فیلم را بهگونهای
جلو ببرم که قصه روایت شود. در فیلمهایِ من بهخصوص از نرگس به بعد میتوان این تلاش را دید. برای خودم شناختهشده
است که در هر فیلمی چهگونه سعی کردم به واقعنمایی نزدیک شوم. عناصرِ مختلفی برای
باورپذیری بهکار گرفتم؛ از تخصصِ بیشتر رویِ کار با بازیگر تا فیلمنامه و
ساختارِ تکنیکی، دوربین، نور و دکوپاژ. میشود گفت قصهها در نهایت نزدیکترین فیلمِ من به این خواسته است و شاید
هم به همین دلیل محبوبترین فیلمِ خودم است. از یک زاویهٔ دیگر چکیدهٔ کارهایِ من
است و اینگونه نیست که فقط کارآکترهایِ قصهها از فیلمهایِ قبلیام آمده
باشند، چیزی که برخی به آن ایراد میگیرند.
من از اول میدانستم که قصهها ساختارِ متفاوتی دارد و طبیعی است که مثلا قصۀ مهدی هاشمی
ساختاری طنز دارد که با بقیهٔ فیلم نمیخواند. ولی دراصل این یکی از ویژگیهایِ
فیلم بود، مثلِ خودِ زندگی با همۀ تفاوتهایش، با همۀ بالا و پایینهایش، با همۀ
غمها و شادیهایش. وقتی این قصهها را پشتِ سرِ هم میگذاشتم، کارآکترهایی که از
فیلمهایِ گذشتهام میآمدند حال و احوالاتِ آن فیلمها را هم با خودشان میآوردند.
طبیعتا مهدی هاشمی برای من همان مهدی هاشمیِ خارج از محدوده بود که ساختارِ طنز
داشت. میخواهم بگویم که آن عنصرِ جذاب در قصهها برای بیننده و خودم نزدیکشدن به باورپذیری است.
قصۀ
گلاب آدینه و فرهاد اصلانی که تماماش در محیطِ محدودِ داخلِ مینیبوس با یک سینگل
شات گرفته شده، به نظر تجربۀ تازه و حتما مشکلی بوده است. دربارهٔ این قصه و روند
آن برای ما توضیح دهید؟
تجربههایی که در موردِ قصهها بهدست آمد میتوانم بگویم تجربههایِ عجیب و غریبی بود
که به قولِ معروف رفتم توی دلش و آن نیتّی را که از باورپذیری داشتم انجام دادم.
نمیتوانم بگویم که از قبل برایم قابلِ پیشبینی بود که موفق میشوم. اصلا. ولی یک
تجربهای بود که شهامت به خرج دادم و رفتم جلو. در صحنهای مثلِ مینیبوس با یک
سری بازیگر، نابازیگر، سیاهی لشگر و آدمهایِ معمولی که هرکدام به دلایلی انتخاب
شده بودند، در یک موقعیت باید اینها را به مرزِ باورِ موقعیتِ کارگرانِ بیکارشده
میرساندم. خب این کار را با بازیگرِ حرفهای میتوان کرد. با نابازیگران باید
روشی را دنبال میکردم که به این باور برسند که فقط دیالوگ را نگویند. یعنی بدونِ
هیچ اهرمِ تکنیکی میخواستم از نابازیگر همان نتیجهای را بگیرم که گلاب آدینه و
فرهاد اصلانی ارائه میدادند. در صحنهٔ مینیبوس که یک سینگلشات (یک صحنه) است،
همهٔ صحنه دوربینی بود که چون باید در نقشِ دوربینِ مستندساز عمل میکرد باید
موقعیتِ مستند در مینیبوس را دنبال میکرد. به فیلمبردار (کوهیار کلاری) گفتم که
دوربین بهجز چشم گوشِ تو هم است، از هرطرف که هرکس حرف زد اول باید صدایش را بشنوی
و بعد باید سویچ کنی روی او. یعنی دوربین باید تابعِ شرایط باشد مثلِ مستند. من
حتی زمانی که هر پِلان را میگرفتیم تا حدودی جایِ آدمها را تغییر میدادم تا
مبادا کوهیار (فیلمبردار) بنابر شناختی که از آن موقعیتها دارد زودتر به سمتِ
فردی که دارد حرف میزند حرکت کند. اینها همه برای رسیدن به آن مرزِ باورپذیری
بود که هم خواستِ من و هم نوعِ سینمایی بود که همیشه دوست داشتهام.
قصۀ
آخر (قصۀ پیمان معادی و باران کوثری) واقعا بینظیر است. یکی از تاثیرگذارترین
قصههای عشق و عاشقی بدونِ یک کلمه ابراز عشق و باز هم در محیطِ محدودِ داخلِ یک
ماشین. چهطور کار رویِ این قصه پیش رفته است؟
آن قصه برای خودم آنقدر جذاب است که دلم میخواهد اصلا
یک فیلم با همین ساختار بسازم. خودم نمونهای به این شکل برایش سراغ ندارم که از
ابتدا اینگونه نوشته بشود که شکل خیلی خیلی تخفیفیافته پیدا کند. در موارد دیگر
هم همیشه این کار را میکنم ولی نه به این اندازه و نه به این مشکلی. در واقع این
مرزِ بینِ واقعیت و مَجاز نه فقط برای دوربین که برای بازیگر هم بهصورتی کمرنگ
شود. یک چیز جالب که به نظرم نمیآید در هیچ کدام از مصاحبههایم گفته باشم این
است که اگر باز گردیم به قصۀ آخرِ فیلم، دو بازیگر در موقعیتی قرار میگیرند که
اصلا یکدیگر را نمیبینند و اینکه در آیینه یکدیگر را میبینند هم غیرِواقعی است.
ضمن اینکه نمیخواستم از تکنیکِ وسیلهای که ماشین را بکشد (Car Mount) استفاده کنم و پیمان باید واقعا در اتوبان رانندگی میکرد.
شاید این به نظر خیلی غیرِحرفهای بیاید، چون با ابزاری که سینما در اختیار میگذارد،
بازیگر میتواند فقط حالتِ رانندگی را بازی کند. شاید بازیِ بازیگر بهاندازهٔ
رانندگیِ واقعی، واقعی بهنظر برسد اما برای من رانندگی مهم نیست. تاثیری که
رانندگیِ واقعی بر بازیگر میگذارد بخشی از نزدیکشدن به آن واقعگرایی است که پیشتر
گفتم. درنتیجه دو بازیگر داریم که پلانهایشان ثابت است و جایِ حرکتکردن ندارند،
بدنشان حرکتی ندارد، میزانسنِشان تغییر نمیکند، یکدیگر را نمیبینند و باید
موقعیتی با این اوج و فرودها را منتقل کنند. چالشِ عجیبی است. میخواهم بگویم که
در این فیلم از یک مرزی در سینما گذشتم.
قصۀ سارا و حامد (باران کوثری و پیمان معادی) از ابتدا
مشخص بود که یک موقعیتِ چالشبرانگیز بین دو کارآکتر از جنسِ جوانهایِ امروزی
است. جوانهایی که کمتر دیالوگی بینشان برقرار است. یعنی ارتباطشان بیشتر از
طریقِ فضایِ مَجازی است. جوانهایی که با واقعیتهایِ جامعه روبرو هستند. جوانهایی
که آرمانهایی از زاویهٔ دید خودشان دارند. ما همیشه خودمان را نسلِ آرمانگرا میدانیم
درحالیکه به نظرِ من جوانها هم آرمانهایِ خودشان را دارند ولی با نگاهی تازه به
دنیا. به همین دلیل با نسلِ ما متفاوت هستند و مسئولیتهایی برایِ خودشان قائل
هستند که شاید خیلی برای ما شناختهشده نیست. یعنی به نظرِ ما این نسلِ ما بود که
خیلی مسئولیتپذیر بود درحالیکه آنها هم با نوعِ نگاهِ خودشان به جهان، مسئولیتهایشان
را دارند.
اینکه ما از طریقِ چالشِ موجود بینِ دو جوان به دنیایِ
آنها نزدیک میشویم یکی از لایههایِ اصلیِ این قصه بود. به نظرِ من هر موقعیتی
در فیلمنامه مانندِ خودِ زندگی لایههای مختلفی دارد. لایۀ دیگر این قصه یک عشقِ
گفتهنشده در رابطۀ عاطفی بینِ دو نفر است که همیشه با هم چالش دارند ولی نسبت به
هم علاقهمند هستند اما این علاقه هیچگاه شکلِ بیرونی پیدا نمیکند. مثلا در
پلانِ آخرِ قصۀ مرکزِ کاهشِ آسیبهای زنان، وقتی از در بیرون میروند، صدایِ سارا
را میشنویم که یک متلک به حامد میگوید و حامد جوابش را میدهد. یعنی از آنجا یک
زمینۀ کَل کَل کردن با یکدیگر که در نتیجهٔ یک رابطهٔ عاشقانهٔ گفتهنشده است،
ایجاد میشود. از ابتدا روشن بود که اصلا قرار نیست اینجا این ابرازِ عشق به شکلِ
عریان، مستقیم و شناختهشده آنچنان که از چنین موقعیتهایی انتظار میرود وجود
داشته باشد. یعنی باید این ابرازِ عشق باز هم از نوع کَل کَل کردن آغازِ دیالوگ
باشد. خب اینها آن تصورِ کلی بود که از این قصه داشتم و در واقع برمبنای این
منحنی نوشته شد. از ابتدا این قصه دیالوگ بود. نوشته شد که مسیرِ دیالوگ چهگونه
باشد، مخالفتها با یکدیگر و از دلِ آن مخالفتها باز نشانههایی از ایدههایِ آن
آدمها به زندگی دربیاید. منحنیِ کلیاش اینگونه ترسیم شد. یعنی میدانستیم که یک
بحث از اینجا شروع میشود و بر سرِ چه و با چه مخالفتی به کجا میرسد. اینها
مشخص بود و در همین مرحله تمرینها را شروع کردیم. یعنی ذره ذره این بخشها با
بازیگرها مطرح میشد.
ساعتها دیالوگ و بداهه بین این دو بود و وقتی بیراهه میرفتند
من ترمز میکردم و دوباره میآوردمشان تویِ مسیر و آنها با هم بحث و جدل را
برمبنایِ آن نتیجهای که من میخواستم ادامه میدادند. از درونِ این بداههگوییها،
برمبنای چیزی که من نوشته بودم دیالوگِ مشخصِ آن موقع از کار درمی آمد و ذره ذره
به همین ترتیب پیش رفت تا برسد به نسخۀ آخر. طبقِ عادت تمرینِ نهایی را
فیلمبرداری میکنم برای اینکه همۀ آن ریزهکاریهایی که در زمانِ تمرین داریم در
زمانِ فیلمبرداری چیزی از دست ندهد. در همۀ تمرینها پیمان و باران هیچوقت
همدیگر را نمیدیدند. آن آیینهٔ مجازیِ ماشین هم که هیچوقت وجود نداشت و هیچ
تصوری از بازیِ یکدیگر نداشتند. وقتی تمرین فیلمبرداری شد و آنها خودشان را لحظه
به لحظه با یکدیگر دیدند واکنش جالبی داشتند، یعنی برای خودشان هم شگفتیآور بود.
برخی نوشته بودند که این بخشِ آخر یک نمایشِ رادیویی است
و میشود آن را گوش داد. یا مثلا نوشته بودند اینکه آدم یک دوربین دستش بگیرد و
برود تویِ یک مینیبوس مصاحبه کند که فیلمسازی نیست! یعنی باورشان شده بود که این
دوربینِ مستند است. با خودم گفتم پس من خیلی موفق هستم. اما به قولِ بابک احمدی
“این احمقها فکر نکردند که تویِ اون مینیبوسی که تو بهطورِ اتفاقی رفتی، گلاب
آدینه و فرهاد اصلانی اونجا چهکار میکردند؟”
از خونبازی تا قصهها چندین سال از سینما دور بودید.
در این مدت چه فعالیتی داشتید؟
چند سال من به عمد خودم را بایکوت کرده بودم و نمیخواستم
فیلم بسازم. دلیلاش هم این بود که من با آن مناسباتی که برای ساختنِ فیلم وجود
داشت و با کسانی که بهعنوانِ مدیران فرهنگی آن دوره بودند، نمیتوانستم فیلم
بسازم. البته این بهمعنایِ این نیست که من در این مدت بیکار بودم یا مثلا خانهنشین
شده بودم. اصلا اینطور نبود. هم مستند ساختم و هم در خیلی از پروژهها با بچههایِ
جوان کارکردم. خیلی زیاد کار کردم ولی فیلمِ سینمایی میخواستم بسازم. بههرحال برای
ساختِ “قصهها” به یک راهحلی رسیدم. از زمانی که تصمیم گرفتم این فیلم را بسازم،
دوستانی که دورِ من جمع شدند جدا از لطفی که به خودِ من داشتند، یک دنیا انرژیِ
مثبت با خود آوردند. انگار برای همهٔ ما اثبات یک اصل مهم بود و اینکه سینمایِ
ایران با مسائل و مشکلاتِ عجیب و غریب و سلیقۀ نازلی درگیرشده است. سالهایِ پیش
تعدادِ فیلمهایِ خوب و فیلمهایِ سینمایِ اجتماعی که سینمایِ نوین ایران با آنها
شناخته شده خیلی زیاد بود. بههرحال هرکسی که دعوت شد و بسیاری از افرادی که دعوت
نکرده بودم چون نیازی در فیلم نبود و خودشان باخبر شده بودند، انرژی و پُشتکارِ
زیادی گذاشتند.
بازیگران
نسبت به تکرارشدنِ نقشهایِ شخصیتهایی که سالها پیش بازیکرده بودند چه واکنشی
داشتند؟
بازیگرهایی که دعوت میشدند وقتی میفمیدند که قرار است
موقعیت کارآکترِ قبلی را که ۲٧ سالِ قبل در اولین فیلمِ سینمایی من خارج
از محدوده تا آخرین فیلمِ من یعنی خون
بازی بازی کردهاند در زمانِ حال بازی کنند، شگفتزده میشدند
و برایشان خیلی جذاب بود. برخوردِ هرکدام نسبت به قصهای که میخواندند و نقشی که
باید ایفا میکردند در مقایسه با کارآکترهایی که قبلا داشتند فوقالعاده بود. یادم
میآید فرهاد اصلانی وقتی دعوت شد و شنید من میخواهم بعد از مدتی کار کنم بسیار
ابرازِ خوشحالی کرد. به او گفتم که یک قصهٔ کوتاه است که قرار است با قصههای
دیگر، یک فیلمِ بلند شود. فیلمِروسری آبی اولین فیلمِ فرهاد اصلانی بود که در آن نقشِ کارگرِ جوانِ
کورهپَزخانهای را بازی میکرد که عاشقِ نوبر(فاطمه معتمد آریا) بود ولی نوبر با
رسول رحمانی (عزتالله انتظامی) رییسِ کارخانه ازدواج میکند. هیچوقت فراموش نمیکنم
که وقتی قصه را خواند با چشمانِ پر از اشک سرش را بلند کرد و گفت “بیست سال داغِ نوبر
به دلم بود. یعنی من الان نقشِ شوهر نوبر را دارم؟” یعنی اینقدر این باور برایش
جدی بود که بیست سالِ پیش دختری که دوست داشته را بهدست نیاورد و الان بهدست
آورده است.
بازیگرانی
که در فیلمهایِ قبلی شما نبودند مانند حسن معجونی، پیمان معادی، ریما رامین فر و
صابر ابر، خیلی خوب در نقشهایِشان جا افتادهاند. چهطور با این بازیگران به این
وضعیت رسیدید؟
من یک فیلمِ مستند ساختم به اسمِ حیاط
خلوت خانۀ خورشید. خانۀ خورشید مرکزِ کاهشِ آسیبهایِ زنان است. جایی که
زنانِ معتاد متادون میگیرند. مدیرانِ نازنینِ این مرکزِ غیرِدولتی “لیلی ارشد” و
“سروش منشیزاده” هستند که واقعا همیشه میگویم من در مقابلِ شما تعظیم میکنم.
مگر ممکن است که آدم زندگیاش را اینگونه برایِ چنین هدفِ مقدسی بگذارد؟ کاراکتری
که “ریما رامینفر” در قصهها بازی میکند دقیقا از سروش منشیزاده الگوبرداری شده
است. ریما ابتدا فیلمِ مستندِ من را دید و بعد به بارها به مرکزِ کاهشِ آسیبها
رفت و آن شخصیت و تکنیکِ برخوردهایِ خانمِ منشیزاده را دید و یاد گرفت و
باورنکردنی بود. کسانی که این فضاها و این آدمها را میشناسند میفهمند که ریما
رامینفر چهقدر درست بازی کرد.
هرکدام از بازیگرها هرقدر هم که نقشِ کوتاهی داشتند جدا
از اینکه بازیگرهای خوبی هستند، در کار آنقدر اشتیاق آوردند که فوقالعاده بود.
وقتی حبیب رضائی برای نقشِ شوهرِ نرگس، “صابر ابر” را پیشنهاد کرد من گفتم حرفش را
هم نزنید. آخر چهگونه ممکن است به بازیگرِ شناختهشدهای مثلِ صابر ابر بگویم که
بیا نقش یک شبحِ پشتِ شیشه را بازی کن! یک روز صابر ابر به دیدنِ من آمده بود و
گفت که من فیلمنامه را میخواهم. گفتم که شوخی میکنی و ما اصلا فیلمنامه
نداریم. گفت که نه من فیلمنامه را میخواهم و اجازه نداد من اصلا با او صحبت کنم.
آمد و در کمالِ بزرگواری. چون میدانست که اصلا نه دیده میشود و نه شناخته میشود
و نقش را فوقالعاده بازی کرد و این خیلی با ارزش است. من برمی گردم به فیلمِ گیلانه و وقتی بهرام رادان آن نقش را بازی کرد. آن زمان او یکی
از چند جوانِ اولِ سینمایِ ایران بود البته الان هم بهرام بازیگرِ بسیار موفقی
است. او وقتی میپذیرد که با آن گریم آن نقش را بازی کند، این جایِ احترام دارد که
یک بازیگر این شعور را داشته باشد که فقط نخواهد از خودش یک تصویرِ سوپراستاری
بسازد و نقشی را بازی کند که دوست دارد حتی اگر ظاهرش دیده نشود.
سابقۀ
مستندسازیِ شما تا چه اندازه روی این فیلم تاثیرگذار بوده است؟
ببینید مستندسازی مهمترین چیزی که دارد نگاهِ آدم به
جهان است. یعنی فقط تکنیک نیست. برای باورپذیریِ عناصرِ مختلف لازم است و نباید
اصلا آن را نادیده گرفت. طراحیِ صحنه و لباس در قصهها کارِ خیلی حسابشدهای بود.
هیچ چیز نباید به چشم بیاید درحالیکه تمامِ جزییات ساخته شده بود: انتخابِ
لوکیشن، لباس و غیره همه عناصری بودند که باید بهگونهای استفاده میشد که بهچشم
نمیآمد ولی اثر خودش را میگذاشت. مثلا یکی از چیزهایی که میتوانم دقیقا به آن
اشاره کنم نقشِ نوبر است که در فیلمِ روسری آبی یک کارآکترِ دخترِ حاشیهٔ شهریِ عصیانگرِ زحمتکش است.
یکی از چیزهایی که خیلی برای من مهم بود این است که الان وقتی نوبر را میبینیم
نوبری که الان زمان برایش گذشته یک دورانی را با رسول رحمانی طی کرده، الان کمک
بهیارِ یک بیمارستان است. نوبر شخصیتی است که در ذهنِ خیلیها مانده، آنها که
فیلم را دیدند چه برسد به من که خلقاش کردم. ما الان چه تصویری از نوبرِ روسری
آبی خواهیم دید؟ ما بهدلیلِ اینکه بازیگر باید با حجاب در
تصویر دیده شود، یک عنصرِ بسیارمهمِ شخصیتپردازی یعنی فرمِ مو را نداریم. مویِ او
پوشیده است. یعنی همهچیز باید خلاصه شود به قابِ صورت و حرکاتی که کنترلشده است.
یعنی نزدیککردنِ شخصیت از نظرِ لباس، باورپذیریِ گریم و همهچیز به موقعیتی که میخواهی،
کارِ سختی است. انتخابِ لباسِ نوبر چه آن روسری که حاشیهٔ گلهایِ آبی دارد و چه
آن روپوشی که از نوعی پُلی اِستر است با آن درزهایِ دوختهشدهاش. یعنی اگر این
روپوش از جنس کِرِپ بود با این جنسی که انتخابشده از زمین تا آسمان فرق میکرد.
چیزهایی نیست که به تماشاگر ربط داشته باشد ولی این عناصرِ کوچکی است که نقش را به
باورپذیری میرساند. وقتی امیر اثباتی (طراح لباس) لباسهایی را که برایِ نوبر
انتخاب کرده بود به من نشان میداد، در نظرداشت که جنسِ لباس و برشهایِ لباس بهگونهای
باشد که نوبرِ جوانِ بیست و چند سال پیش با لپهای گلانداخته و پیراهنِ قرمزِ گلدار
الان چهگونه میتواند برای ما قابلِ پذیرش باشد؟ این لباس وقتی رفت تنِ نوبر من
دیدم واقعا بهتر از این ممکن نبود اتفاق بیفتد. میخواهم بگویم که رسیدن به این
مرزِ باورپذیری که من برای آن تلاش کردم واقعا بهدست نمیآید مگر از طریقِ کار با
کسانی که سالهای سال است با هم کار میکنیم، نگاهِ من را میشناسند و در کارهایِ
مختلف چالشها را با هم از سر گذراندهایم. اگر فردِ جدیدی هم به این جمع وارد شود
به همین ترتیب و در همین ساختار تعریف میشود مثلِ کوهیار کلاری که خیلی جوان است
و این اولین کارِ سینمایی بود که فیلمبرداریِ آن را انجام داد ـ البته در فیلمبرداریِ خون
بازی دستیارِ محمود کلاری بود – او هم با نظرِ جمعیِ ما برای
باورپذیرشدن هماهنگ و طبیعتا فیلمبرداری هم در همین ساختار تعریف شد.
قصهها با سرمایهٔ خیلی کمی شروع شد. من اگر میخواستم با یک
سرمایهگذارِ حرفهای کار کنم طبیعتا این انتظار وجود داشت که هرچه زودتر فیلم
ساخته و نمایش داده شود تا سرمایهگذار به برگشتِ سرمایهاش برسد. ولی من واقعا
نمیدانستم چه زمانی این فیلم دیده خواهد شد. به همتِ خواهرم شیرین بنیاعتماد بود
که کمک کرد فیلم راه بیفتد وگرنه من هیچ امکانی برای ساختناش نداشتم. عواملِ فیلم
از جمله بازیگران ریالی برای بازی در این فیلم دریافت نکردند.
اگر بخواهم حرفام را جمع کنم، میتوانم بگویم قصهها دوستداشتنیترین فیلمی است که ساختهام و نزدیکترین
فیلم به خودم. چون چکیدهٔ همۀ سالهایِ کاریِ من است و همۀ کارآکترهایی را شامل میشود
که نه فقط نوشتم بلکه موقعیتهای زیادی را زندگی کردم تا به نوشتنِ این کارآکترها
برسم. در نتیجه میشود گفت مثلِ یک آلبوم است، نه فقط از کارآکترهایِ فیلمها،
بلکه از دورانی که من سپری کردم از اولین کار تا حالا. فضاهایی که در آن بودم،
زندگیهایی که کردم، زندگیهایی که دیدم و شاید قصهها وصیتنامهٔ من باشد. نمیدانم آیا فیلمِ دیگری خواهم ساخت
یا نه؟ ولی اگر قرار بود یک کار بکنم و فکر کنم دیگر کار نمیکنم حاصلِ آن فیلمِ قصهها بود.