آیا یک فیلم میتواند
مفهومی فلسفی خلق کند؟ شاید اولین پاسخی که به ذهن میآید امکانناپذیر بودن چنین
چیزی باشد. چرا که از نظر بسیاری فیلم کالایی تولیدی برای سرگرم کردنِ بصری
تماشاگر است و فلسفه رشتهای از استدلالات و رویکردها برای دستیابی یا شرح حقیقت.
از طرف دیگر بسیاری هم معتقدند این قدرت سینما در جذب مخاطب عامه بالقوگی خوبی
برای بسط و گسترش مفاهیم فلسفی است اگر چه خود سینما قادر به تولید فلسفه
نیست.
پیوندهای
فیلم و فلسفه
آیا یک فیلم میتواند
مفهومی فلسفی خلق کند؟ شاید اولین پاسخی که به ذهن میآید امکانناپذیر بودن چنین
چیزی باشد. چرا که از نظر بسیاری فیلم کالایی تولیدی برای سرگرم کردنِ بصری
تماشاگر است و فلسفه رشتهای از استدلالات و رویکردها برای دستیابی یا شرح حقیقت.
از طرف دیگر بسیاری هم معتقدند این قدرت سینما در جذب مخاطب عامه بالقوگی خوبی
برای بسط و گسترش مفاهیم فلسفی است اگر چه خود سینما قادر به تولید فلسفه نیست. در
یک نگاه کلی «فلسفه» را میتوان موضوعی درباره پرسشهای بنیادین بشر نامید. پرسشهایی
مانند آنچه امانوئل کانت در نقد عقل محض مطرح میکند: چه چیزی را میتوانم بشناسم؟
چه باید انجام دهم؟ به چه چیزی میتوانم امید داشته باشم؟ شاید بتوان گفت چون
سینما به عنوان رسانهای جمعی نیازمند جذب مخاطب است و فلسفه با پرسشهای اساسی
بشری سر و کار دارد پس چندان دور از ذهن نیست که سینما به زبان خود از این مفاهیم
استفاده کند.
در حالت کلی پیوندهای
بین فلسفه و سینما را میتوان به چهار شکل تقسیمبندی کرد. فلسفه فیلم، فیلمِ
فلسفی، فیلم به مثابه فلسفه و فیلموسوفی. در اولین زمینه که هوگو مانستربرگ آغازگر
آن است بحث بر سر پاسخ گفتن به پرسشهای چیستیِ سینما و ماهیت تصویر سینمایی است.
از فتوژنی دلوک تا فوتوپلی مانستربرگ، از مونتاژ اتراکسیونهای آیزنشتاین تا
رئالیسمِ پرشور بازن و... همه دعویها بر سر کشف سلول سینمایی و سپس استوار ساختن
کارکرد و معنا روی آن است. در رویکرد دوم که اغلب اندیشمندان و متفکران حوزههای
فلسفی، اجتماعی و روانکاوی و... به آن پرداختهاند و از دهه 1960 به اینسو نقشی
کلیدی در مطالعات سینمایی یافته است، مساله کشف ایدههای فلسفی در سینما و استفاده
از فیلم به عنوان ابزاری برای توضیح آن ایدههاست. مبحثی که از لوکاچ تا پدیده
مشهور اسلاوی ژیژک را در نقد فیلم دربر میگیرد. به عنوان نمونه برخی از نویسندگان،
فیلم «مردی که لیبرتی والانس را کشت» را بر مبنای نقد مشهور نیچه از ایده پیشرفت
هگل تفسیر کردهاند. نیچه در تبارشناسی اخلاق اشاره میکند که چگونه در پس هر
دستاورد دنیای متمدن خونهای بسیاری ریخته شده است. در این فیلم لیبرتی والانس
شرور به ضرب گلوله کابویی (جان وین) کشته میشود تا سپس مرد قانون (جیمز استیوارت)
بتواند ارزشهای دنیای متمدن را برقرار سازد.1
انتشار دو جلد کتاب از
فیلسوف فرانسوی، ژیل دلوز در دهه 1980 رویکرد تازهای را در مناسبات فیلم و فلسفه
رقم زد. رویکرد دلوز در این دو کتاب بر خلاف فلاسفه دیگر،که اغلب موضعی معرفتشناسانه
را در برابر سینما اتخاذ میکردند، رویکردی هستیشناسانه نسبت به تصویر سینمایی
است. به این معنا که این بار قرار نیست سینما میانجی بیان ایدههای فلسفی شود بلکه
این معنا و اندیشه است که از دل عناصر فرمال فیلم و روابط میان آنها به وجود میآید.
به اعتقاد دلوز سینما و عناصرش امکانات تازه و بدیعی را در اختیار ذهن بشر قرار
داده که تا پیش از خلق آن اساساً امکان وجودشان نبود. هستیشناسی تصویرِ دلوز تولد
فیلم به مثابه فلسفه است.
در نهایت
فیلموسوفی جدیدترین گرهگاه فیلم و فلسفه محسوب میشود. اصطلاحی که دانیل فرامپتون
در کتابی به همین نام برای نامیدن پیوند جدیدی از فیلم و فلسفه به کار برد. به
عقیده دانیل فرامپتون «فیلم- ذهن تئوری فلسفه از هستی فیلم است، خاستگاه تصاویر و
اصواتی که ما تجربه میکنیم، مقدم بر آفرینش روایت. او معتقد است روایت برای فیلم
تنها راه مفری است تا به روی کاغذ آورده شود. به این ترتیب فلسفه فیلم بسط و گسترش
تئوریهای فرمی فیلم و ارائه نوعی پیش-روایت است. مفهوم فیلم-ذهن قرار نیست
جایگزینی برای مفهوم روایت باشد، اما صراحتاً به طبیعت تقلیلدهنده تئوریهای
روایت و محدودیتهای راوی اشاره میکند. فیلم-ذهن شرح تجربی فیلم نیست، بلکه فهم
ادراکی کنشها و وقایع فیلم است».2
پس از این مقدمه کوتاه و
کلی درباره پیوندهای فیلم و فلسفه در ادامه سعی میشود تا از خلال بحث درباره
استتیک اگزیستانسیالیستی به آرای کلی متفکران این شاخه فلسفی اشاره شود و سپس به
واسطه چند مثال ارتباط ایدههای اگزیستانسیالیستی با سینما مورد بحث قرار گیرد.
استتیک
اگزیستانسیالیستی
اگزیستانسیالیسم به
عنوان یکی از پرنفوذترین نحلههای اندیشه معاصر مخرج مشترکی است که انبوهی از
متفکران و نویسندگان مشهور نیمه دوم قرن نوزدهم و قرن بیستم را به هم پیوند میزند.
نامهای مشهوری چون سورن کیرکگور، فردریش نیچه و فئودور داستایوفسکی در قرن نوزدهم
تا مارتین هایدگر، گابریل مارسل، پل تیلیش، ژان پل سارتر، سیمون دوبووار، آلبر
کامو و موریس مرلوپونتی در قرن بیستم که در هر کدام رگههای کم و بیش پررنگی از
مفاهیم اگزیستانسیالیستی را میتوان ردیابی کرد. خاستگاه اگزیستانسیالیسم را شاید
بتوان واکنشی در برابر پوزیتیویسم انگلیسی و ایدهآلیسم آلمانی غالب قرن نوزدهم
تلقی کرد که در یکی از آنها، به بیان مارکس با غلبه روش علمی بر علم، نگاهی سراپا
ابژکتیو به هستی جاری بود و در دیگری سفر پر پیچ و خم آگاهی نهایتاً به منزلگاه
روح مطلق هگلی ختم میشد. به علاوه درخشش کورکننده فاجعه در آشویتس، به تعبیر
آدورنو، و متعاقب آن زخمی که بر سوبژکتیویته انسان قرن بیستم وارد آمد خلئی از
معنا برای وجود و هستی را به وجود آورد. خلئی که در دل آن مفاهیم و اندیشههای
اگزیستانسیالیستی مانند اصالت وجود بر ماهیت، واماندگی، مسوولیت، تجربه زیستن،
انسان همچون لوحی خالی، به سوی مرگ بودن و... بار دیگر مورد توجه قرار گرفت و از
دل صفحات خشک فلسفیِ هستی و نیستی (سارتر) و هستی و زمان (هایدگر) به سوی بسیاری
از محصولات فرهنگی مانند رمانها، نمایشنامهها و فیلمها سرریز کرد.
هدف فلسفه
اگزیستانسیالیسم توصیف حیات به صورت حیات زیسته است نه یافتن ذات زندگی آن گونه که
متافیزیک سعی در یافتن ماهیت جوهری آن دارد. این به آن معناست که ما با نوعی زیستن
سر و کار داریم که در آن جهان به صورت خودآگاه برای ما حاضر شده است. البته نمیتوان
از فاکتهایی که جهان خارج بر ما تحمیل میکند و مطلوب ما نیست چشمپوشی کرد، اما
نکته اساسی آن است که آن فاکتهای بیرونی همیشه توسط سوبژکتیویته انسانی تفسیر میشوند
و در واقع این تفاسیر انسانی است که جهان را در نهایت به جهان ما بدل میکند. وقتی
کیرکگور انسان را موجودی منزوی در جهانی بیمقصد معرفی میکند در آن سوی سکه بر
وجه تجربه منحصر به فرد انسانی تاکید دارد. نیچه نیز از طریقی دیگر به این مساله
میرسد وقتی زرتشت او به ما توصیه میکند که به جای جستوجوی امر متعالی به دنبال
حقیقت «خود» باشیم. زرتشتِ نیچه در پاسخ به پرسش افلاطونی ِراه رستگاری میگوید:
«این راه من است، راه شما کجاست؟ و این پاسخ من به کسانی است که در برابر راه
یگانه سعادت از من میپرسند. طریقتی وجود ندارد».3 در اگزیستانسیالیسم، «اگزیستنس» یا وجود محصول آگاهی ماست.
سوبژکتیویته برای یک
اگزیستانسیالیست، «تجربه» به شمار میآید و چون این تجربه، تجربهای یگانه و تکین
به شمار میآید پس مستلزم آزادی در انتخاب است. از اینجاست که این آزادی انسانی و
لزوم آن به شکل رادیکالی به درونمایههای سیاسی و اجتماعی در آثار ادبی و هنری گره
خورده و از بسیاری از جنبههای هنر مدرن که هر شکلی از بازنمایی برایش در اولویت
نیست، فاصله میگیرد. گابریل مارسل، به عنوان اگزیستانسیالیستی مسیحی، جنبه
متافیزیکی آزادی انسانی را در ظرفیت و مسوولیت افراد، برای اینکه خود را به عنوان
یکی از مخلوقات در جهان به شمار آورند، میداند. در حالی که برای دیگر
اگزیستانسیالیستها مانند کامو، سارتر، دوبووار و مرلوپونتی، آزادی بر مبنای ایمان
و امید و وصل به متعالی تعریف نمیشود. در عوض آنها بر دشواری داشتن آزادی تاکید
دارند زیرا هیچ کس نمیداند آیا تمام تلاشهایش برای بخشیدن معنا به وجودش به
سرانجام رسد. برای همه آنها آزادی مبنای غاییِ ظرفیت وجود انسانی در رابطه با جهان
است.
همچنین، نظر به اینکه
بسیاری از اگزیستانسیالیستها پیرو نیچه در این اعتقاد بودند که «خدا مرده است»،
قدرت افشاگری هنر تا حد زیادی به بیان پوچی شرایط انسان اختصاص یافت به طوری که
برای اگزیستانسیالیستها، جهان، دیگر جایی خوشایند برای اشتیاقهای بشری ما جهت
دادن معنا و نظم به آن نبود4
هسته
پدیدارشناسانه استتیک اگزیستانسیالیستی
اگزیستانسیالیسم در قرن
بیستم فصلِ مشترکهای بسیاری با پدیدارشناسی (نحلهای فلسفی که با هوسرل شروع و با
هایدگر به اوج رسید) در ادراک استتیکی و داوری دارد. در این میان «قصدیت» -به
عنوان یکی از مفاهیم مرکزی پدیدارشناسی هوسرل- نقشی کلیدی دارد. هوسرل نشان میدهد
وقتی شکلی از معنا (در شناخت، اخلاقیات، تاثرات، استتیک) مفصلبندی میشود کنش
خاصی از آگاهی رخ میدهد. خاصبودگی معنا در این زمینه بسته به شیوه خاصی است که
آگاهی در هر مورد «قصد» کرده و به این شکل با موضوعات (ابژه شناخت، داوری، درک،
لذت و ...) ارتباط مییابد. به بیانی دیگر اشکال مختلف شناخت به ساختار خاص کنشهای
آگاهیای که بر آنها اعمال میشود و زمانمندیشان بستگی دارد. برای نمونه در اولین
رمان سارتر، تهوع، زمانمندی مشخصی در دریافت ابژهها در فضا به چشم میخورد. ابژه
در لحظه مفروض نیست و هر دریافتی اشاره به بالقوگی دریافتی دیگر دارد. این موقتی
بودنِ دریافت به حافظه و وحدتبخشی لحظات گذشتهی ادراک بازمیگردد. این تاکید
بر آگاهی انسانی که به شکلهای گوناگونی به سوی جهان قصد میکند نه تنها درباره
محتوای معرفت بشری که درباره ارتباط انسان با واقعیت هم اعتبار مییابد.
این رویکرد موضع مهمی در
یکی از پیچیدهترین و مناقشهبرانگیزترین مسائل متافیزیک یعنی دوآلیسمهای فلسفی
است که قدمتی به اندازه کل تاریخ فلسفه دارد. دوآلیسمهایی مانند سوژه/ابژه،
انطباعات/اصول پیشینی، آزادی/جبرگرایی و... . این تاکید بر قصدیت توان فائق آمدن
بر این دوآلیسمهای فلسفی دارد زیرا از یک سو تمام معانی از خلال کنش آگاهی انسانی
به وجود میآید و از سوی دیگر نظریه قصدیت دلالت دارد بر اینکه جهان از قبل حاوی
معناهایی است که آگاهی آنها را کشف میکند. از دید سارتر این معانی از دل کنشهای
انسانی به وجود میآید در حالی که از نظر مرلوپونتی این معانی از پیش در جهان
موجودند. این تاثیر پدیدارشناسی بر استتیک اگزیستانسیالیستی در شروع رساله معروف
سارتر، ادبیات چیست؟ به وضوح خود را نشان میدهد. سارتر در این نوشتار بر مبنای
این ایده که معنای جهان منوط به کنش آگاهانه انسانی است نقشه راهی را ترسیم میکند
که در آن هدف بنیانی کار هنری به کارگیریِ عامدانه و صحیح این کیفیت ویژه انسانی
برای رسیدن به این نظم و دادن معنا به جهان است. از دید سارتر اولین جنبه لذت
استتیکی، مضاعف شدن لذت «کشف» جهان از خلال به کارگیری صحیح این توان ویژه برای
آگاه شدن و پرورش آزادی رادیکال است. این جنبه از استتیک اگزیستانسیالیستی را میتوان
جنبه متافیزیکی آن دانست زیرا از ارتباط اساسی انسان و جهان نشات میگیرد. بسیاری
از نویسندگان اگزیستانسیالیستی بر این جنبه متافیزیکی استتیکی کار هنری یعنی آشکار
کردنی که هدف غاییاش برملا کردن تمامیت هستی است، تاکید کردهاند. این ارتباط
بین متافیزیک و هنر نشان میدهد که چرا بسیاری از اگزیستانسیالیستها، نویسندگان
ادبی و هنرمندان را در جایگاهی همردیف فلاسفه یا بالاتر از آنها جای دادهاند:
ستایش کامو ازداستایوفسکی، مارسل از باخ، مرلوپونتی از سزان، سارتر و دوبووار از
فاکنر و کافکا در این زمینه اهمیت دارد و اینکه چرا بسیاری از این متفکران در کنار
تبیین فلسفی خود به خلق آثار ادبی دست زدند نیز در این راستا معنا مییابد.
هنر
به مثابه بیان آزادی انسان
ابعاد متافیزیکی و
اخلاقی آزادی انسانی از قبل به هم گره خوردهاند. این مهمترین تفاوت
اگزیستانسیالیسم و پدیدارشناسی هوسرلی است. اگزیستانسیالیسم توان آشکار کردن جهان
را به ضرورت هستی انسانی و در اینکه این هستی چه باید باشد ربط میدهد. مفهوم
«اگزیستنس» دقیقاً این بعد اخلاقی زندگی انسانی را در بر دارد. اگزیستانسیالیستها
مدعیاند از میان تمام موجودات عالم تنها انسان است که میتواند انتخاب کند چه
باید باشد. در واقع او مجبور به این انتخاب است زیرا ماهیت از پیش تعیینشدهای
ندارد. در واقع شعار آنها این است: «انسان محکوم است به آزادی». در اینجا آزادی به
معنای استقلال «از» چیزی نیست بلکه این آزادی، آزادی در انتخاب چه بودن و چگونه
بودن است. این بعد اخلاقی آزادی به عنوان توانِ تعینبخشی به خود (که دربردارنده
وظیفه هم هست) توضیحدهنده نقش مرکزی مفهوم «تعهد» است. به بیان اگزیستانسیالیستها
تنها خصیصه ایجابی واقعیت انسانی مسوولیت نسبت به خود و دیگران است که بسیاری از
قبول بار آن سرباز زده و آن را به قوانین از پیشموجود حواله میدهند. اما این بعد
اخلاقی آزادی چگونه میتواند به استتیک و هنر ارتباط یابد؟ در پاسخ باید گفت که
هر کار هنری آشکارکننده صفتی بنیانی و اگزیستانسیال نسبت به جهان است. در اینجا
باید به این نکته توجه داشت که هدف غایی استتیک اگزیستانسیالیستی بر خلاف رمانتیسم
توجه صرف به بیانگری اثر هنری نیست بلکه مساله مهمتر تعامل فعال با جهان و دیگران
است. وقتی هنرمندی تصویری از جهان را با مدیوم هنریاش بازنمایی میکند در واقع به
بیان شیوههای دیگر زندگی در جهان و امکان تغییر آن میپردازد. به بیان سارتر «هر
بازنمایی خیالیِ جهان» سخنی با دیگران «درباره امکان آزادیهای ممکن در جهان است».5
هنر
و ابزورد
ارتباط بین آشکارسازی
انسانیِ جهان و جهان فینفسه رویهای ابژکتیو هم دارد که در آن جهان فینفسه به
عنوان ابژه ادراک و معرفت که در زمینه آن کنش انسانی رخ میدهد در نظر گرفته میشود.
در اینجا تفاوتی میان نگاه خوشبینانه و تراژیک نسبت به جهان در ارتباط با کنش
انسانی وجود دارد. در هستیشناسیهای خوشبینانه، مانند آنچه در آرای مارسل و
مرلوپونتی یافت میشود، جهان، هستیای خوشامدگویانه و پذیرنده برای معرفت و کنش
انسانی است. مارسل به رغم آنچه که درباره بیماری جامعه مدرن میگوید خوشبینترینِ
آنهاست که البته این مساله ریشه در هستیشناسی الاهیاتی او دارد. مرلوپونتی اگر چه
با آموزههای الاهیاتی مارسل میانهای ندارد اما به شیوهای متفاوت با او همعقیده
میشود که «جسمیت یافتن ما در جهان که از طریق بدنهایمان رخ میدهد شروع بنیادین
سکنی گزیدنِ پرمعنای ما در جهان است».6
از سوی دیگر در هستیشناسیِ
تراژیک سارتر، کامو و دوبووار تاکید بر عدم مهربانیِ جهان نسبت به تلاشهای انسانی
است به شکلی که تلاشهای سوژه انسانی برای اعطای معنا و انسجام به آن را بحرانی میکند.
برای کامو این جنبهی «ابزورد» بودنِ جهان در مقاومتی است که جهان در برابر تلاش
ما برای معنا دادن به آن از خود نشان میدهد. مقاومتی که خود را به شکل نیروهای
کور و آشوب عیان میکند. کامو یکی از راههای خلاصی از این توهم معنا و وسواسِ
انسجام دادن به هستی را تن سپردن به زیبایی طبیعت و آرام گرفتن در دل آن میداند.
نمونهاش را میتوان در تمام آن لحظههای سرخوشی ضدقهرمان رمان «بیگانه» در صخرههای
سنگی و چشماندازهای مدیترانهای الجزایر یافت.
از سوی دیگر سارتر ترجیح
میدهد تا بر تمامی آن لحظهلحظههای «حال بههمزن» و تهوعآور جهان که در برابر
زیبایی و نظم و معنا مقاومت میکنند، تاکید کند. رمان اول او، تهوع، شرح دم به دمِ
این تهوعِ هستیشناسانه در برابر بیگانگیِ جهان است. اینجاست که دستی که به سوی
قهرمان رمان تهوع دراز میشود شکل «کرمی بزرگ و سفید»7 را پیدا میکند. در اینجا تنها لحظاتی که به قهرمانِ رمان،
امیدی در فرار از دنیای تهوعآور را اعطا میکنند لحظاتی هستند که او میتواند به
تجربهای استتیکی دست یابد. به عنوان نمونه یکی از آن لحظات نایاب لحظهای است که
او به طور اتفاقی در کافهای ترانهای جاز را میشنود و فرصتی مییابد تا برای
لحظهای از رنج زندگی هر روزهاش خلاصی یابد.
هستیشناسی
اثر هنری
سارتر بر مبنای کارکرد
اثر هنری با اتکا بر متافیزیک اگزیستانسیالیستی به نتایج جالبی در تعریف اثر هنری
میرسد. نوشتههای اولیه سارتر درباره تخیل، دربردارندهی بصیرتهای مهمی در اینباره
است که مایکل دورفرن در مقاله «پدیدارشناسی تجربه استتیکی» (1973) شرح کاملی از آن
را ارائه کرده است.8 آزادی، که مشخصکنندهی
سوبژکتیویته انسانی است در یکی از منحصر به فردترین اشکال قصدیت خود را نشان میدهد:
تخیل یک ابژه. تخیل، نمونهای از قدرت آگاهیِ انسانی است زیرا شکلی از قصدیت است
که در یک کنش واحد همزمان حاوی وجود و عدم ابژه است. این تاکید بر جنبه
غیررئالیستی ابژه دلالتهای مهمی در هستیشناسی اثر هنری مییابد. به این اعتبار
این جنبههای مادی اثر هنری هستند که جایگاهی را برای بروز جنبههای مثالی آن
فراهم میآورند. سارتر تاکید میکند که در اینجا باید از هرگونه دوآلیسم پرهیز
کرد. «در اینجا نه میتوان از واقعیت بخشیدن به تخیل و نه از عینیت یافتنش سخن
گفت»9 بلکه هر اثر هنری
را باید در دو رویه در نظر گرفت: رویه واقعی و رویه غیرِواقعی، مجازی یا مثالی که
از هم غیر قابل تمییز دادن هستند. مرلوپونتی هم مانند سارتر از دو اصطلاح قابل
مشاهده و غیر قابل مشاهده برای توصیف این دو جنبه اثر هنری استفاده میکند به طوری
که «محتوای مثالی اثر هنری از پسِ رویه محسوس یا در دل آن قابل رویت است» (همان).
تحلیلهایی که سارتر از
ارتباط بین عناصر اثر هنری ارائه میدهد نشاندهنده این مساله است که پافشاریاش
بر انسجام، به مثابه معیار زیبایی هنری، شاید آن طور که در نگاه اول به نظر میآید
پیشِ پا افتاده نباشد. نوشتههای پیش از جنگ سارتر درباره تخیل در این زمینه بسیار
مهم هستند. سارتر در آنها در ارتباطِ بین آگاهی انسانی برای «نیستانگاشتن» جهان
(برای نادیده گرفتن جنبههایی از آن و تاکید بر جنبههای دیگرش بر مبنای زنجیرهای
از ارزشهای اگزیستانسیال) و انسجام درونی اثر هنری رابطهای جوهری را ترسیم میکند:
«هر ضربه قلممو ضربهای
برای خود نیست... بلکه تمام آن ضربهها در ترکیبی مثالی، کلی را شکل داده و هدف
هنرمند ساختن یک کل از رنگهای واقعی است که در آن این عناصرِ مثالی خود را عرضه
میکنند. این ساختاربندی ابژههای مثالی (غیرواقعی) است که من آن را زیبایی مینامم»
(همان). این رویکرد سارتر شباهتهای بسیاری با الگوی ساختار زبان سوسوری دارد.
سوسور عملکرد زبان را در نوعی نظام افتراقی تعریف میکند که در آن هر نشانه دلالتش
را نه در ارتباطی جوهری و متناظر با مرجع دلالت که به واسطه جایگاهش در کل نظام
زبانی کسب میکند. بر این مبنا یک نشانه معنایش را در عدم وجود نشانههای دیگر کسب
میکند. برای مثال «درخت» وقتی معنا مییابد که دال (آوای صوتی آن) و مدلول (معنای
مورد قصد) از دیگر دالهای مشابه (بخت، رخت، سخت و...) یا غیرمشابه (ریشه، صندلی و
...) تمایز یابند.
به شکلی مشابه، فلاسفه
اگزیستانسیالیست، که بیشترین توجه را به مفصلبندی معنا داشتهاند (سارتر و
مرلوپونتی)، بر این ذات افتراقی عناصر فرمال در یک ترکیببندی هنری تاکید کردهاند
به شکلی که در نگاه آنها یک عنصر، اهمیت استتیکیاش را بیشتر از آنکه بر مبنای
رابطهای جوهری با خود دارا باشد مدیون رابطهاش با دیگر عناصر است. این مساله در
عمل پتانسیل بسیار زیادی را برای عناصر جزیی قائل میشود به شکلی که توان یک متن
(نوشتاری، نقاشی، سینمایی و...) به آنچه گفته نشده و نشان داده نشده مربوط میشود.
آنچه لابهلای سطورِ متن مخفی است به نسبت آنچه به طور صریح نشان داده شده قدرت
استتیکی بالاتری مییابد. همه اگزیستانسیالیستها بر این عقیدهاند که معنا عمیقاً
در شکلهای معینی از سکوت یافت میشود. در مورد رمان سارتر مینویسد:
«... ابژه ادبی اگر چه
«به واسطهی» زبان موجودیت مییابد اما هرگز این موجودیتیابی «در» زبان نیست.
صدها هزار واژه که پشت سر هم ردیف شدهاند را میتوان یک به یک خواند بدون اینکه
معنای متن از آنها برآید، معنا نه حاصل مجموعهای از واژه که تمامیت انداموار
آنها است».10
این به آن معناست که
عناصر فرمال یک اثر هنری را نمیتوان به صورت مجزا در نظر گرفت بلکه باید آنها را
در کلیتی انداموار و نظاممند همراه با ارتباطی نفیکننده مورد بررسی قرار داد.
رنگها در نقاشی، انتخاب واژهها و ریتم جملات در رمان اهمیت دارند اما این
ردپاها، حذفها و وقفهها هستند که منظر اثر هنری نسبت به جهان را شکل میدهند.
اگزیستانسیالیسم
و سینما
سارتر و دوبووار با
اینکه سینما و فلسفه را به لحاظ توانشان در «به پرسشگرفتنِ هستی» و دعوت به
اندیشدن دارای فصول مشترک بسیاری میدانند اما در معدود نوشتههایی که درباره
سینما نوشتهاند تبیین مناسبی درباره این شکل هنریِ جدید ارائه نکردهاند. سارتر
در دوره جوانی سینما را به خاطر دارا بودنِ پتانسیلهای فرمال سیاسی ستایش میکند
اما بعدتر با اشاره به اینکه امکان بالفعل شدنِ این پتانسیلها در تئاتر بیشتر از
سینماست این اعتبار را به تئاتر محول میکند.
در این میان مرلوپونتی
بیش از سایر متفکران این حوزه درباره سینما نوشته است. مفهوم مرکزی در اندیشه
مرلوپونتی که به سینما گره میخورد، ایده شناوری و غوطهوری است. برای او، انسانها
به هستیای پرتاب شدهاند که به واسطه دیدن هرروزه و تکراریاش، پیوسته نامحسوس
به نظر میرسد اما فیلم با نمایش جهانهای تازه و بالقوگی آنها تجربهی پدیدارشناختی
فراتری را برای انسان فراهم میکند. مرلوپونتی نخستین فیلسوفی است که از وجه
متافیزیکی سینما سخن به میان آورده و آن را به مفهومی متافیزیکی گره میزند که در
اندیشهی فلاسفه کلاسیک، نام آن «لایه پنهانِ هستی» یا همان هستی متعالی است. بر
این اساس او در مقالهی «پدیدارشناسی ادراک» بیان میکند که سینما معرفتی ثانویه
را جایگزین حالت طبیعی ادراک انسانی میکند.11 او در روشن کردن این مفهوم مینویسد: «من
مکان و فضا را بر اساس وجه بیرونی آن نمیبینم؛ من درون آن جای دارم و در آن
غوطهور میشوم. یعنی جهان گرداگردم وجود دارد، نه در برابرم یا پیش رویم.» در
نتیجه تجربهی «فیلمدیدن» از این نظر نوعی حرکت در بعدی فضایی است؛ تماشاگر همچون
روحی فارغ از بدن به درون دنیایی خیالی و اثیری میرود و سیر و سلوکی روانی را
تجربه میکند. ادراک امر غایب در سینما به مراتب از زندگی واقعی آسانتر است چرا
که در تجربهی فیلم دیدن بیننده به تفکیک «جسم» و «روح» خود بهشکلی عملی پی
میبرد. هر فیلم چونان رویایی است که در بیداری میبینیم؛ جسم از نقطهای ثابت بر
صندلی، ناظر سیلان روح در بعدی اثیری است. درک امر غایب در سینما به دلیل ویژگی
دوگانهی تصویر فیلمیک است زیرا این تصویر همسو با معنایی متافیزیکی همزمان به
غیبت و حضور ابژه دلالت میکند.12
در اینجا باید بر این
نکته تاکید کرد که اگر چه فلاسفه این مکتب نتوانستند درباره سینما به ارائه نظریهای
منسجم و عمیق دست یابند، اما تاثیر نوشتهها و آثار ادبی آنها زمینهساز شکلگیری
فیلمهای شاخص و مهمی در سینما شد. به یک بیان شاید بتوان چرخش فیلمسازان هنری و
مولف اروپا به سمت درونمایههای اومانیستی و متعاقب آن فاصلهگیری از سینمای
داستانمحور را در این زمینه ردیابی کرد. در اینجا میتوان به بیان تعدادی از این
درونمایههای اگزیستانسیالیستی در سینما پرداخت.
الف)
معنای جهان در چارچوب تجربه تکین انسانی است (چیزی به نام ذات زندگی وجود ندارد)
فیلمها بازنمایی محض
جهان هستند اگر چه فیلمسازان سعی میکنند تا ما را از آگاهی نسبت به این مساله
برحذر دارند. به بیان دیگر چشمانداز یکتایی که در آن هر فیلم سعی میکند تا جهان
را بازنمایی کند این پیام ضمنی را در خود دارد که این منظر نیز یک راه از میان راههای
بسیار برای دیدن جهان است. در سینما بسیاری از فیلمها به بیان این حادث بودنِ
بازنمایی شدهاند. نمونهاش راشومون (1950) کوروساوا است که در آن یک واقعه، یک
جنایت، بارها از چشماندازهای مختلف شاهدان به شکل متفاوتی روایت میشود که هیچ
کدام از آنها اعتباری مطلق نسبت به بقیه ندارند. در اینجا هدف نه زیر سوال بردن
اصل واقعه بلکه مقید کردن آن به چشمانداز راویان آن است.
یکی دیگر از راههای
بیان جهان به عنوان تجربهای شخصی یکی کردن نقطه دید تماشاگر با نماهای نقطهنظر
شخصیتی است که چشم اندازی غیرمتعارف نسبت به جهان دارد.
ب)
سوژه باید ماهیت هستی بیمعنایش را بیابد (انسان محکوم است به آزادی)
با توجه به این نکته که
سوژه در چگونگی تفسیر و تبیین جهان مختار است ما به تعریف اگزیستانسیالیستی از
آزادی میرسیم. در سینما جدا از انبوه فیلمهایی که در ستایش آزادی و اختیار ساخته
شدهاند رویکرد دیگر ارائه آلترناتیوهایی برای سبکهای متفاوت زندگی است. برای
نمونه سبک زندگیای که شخصیتهای وایات و بیلی در ایزیرایدر ارائه میکنند که
ریشه در کانترکالچر و سبک زندگی هیپیها در زمینه دهه 1960 دارد و ملغمهای از
موتورسواری و موسیقی راک و مصرف دراگ است، فرسنگها جدا از سبک متعارف زندگی
بورژوازی این دهه است. ایزیرایدر به شکل رادیکالی حادث بودن سبک زندگی روزمرهی
امریکایی را زیر سوال میبرد. شکل دیگر بازنمایی این آزادی در سینما فیلمهایی
هستند که در آنها قهرمان فیلم به سختی در برابر تن دادن به فشارهای بیرونی برای
تبعیت یا همرنگ شدن با جماعت مقاومت میکند. این مساله که بیشتر از همه نمایشنامههای
ژان پل سارتر را به یاد میآورد دستمایه فیلمهایی شده که در آنها قهرمان فیلم
میان تندادن به همرنگی با اجتماع و حفظ هویت فردی دچار بحران میشود. در زیبای
امریکایی، لستر (کوین اسپیسی) از در نگاه اول نماینده یک مرد امریکایی موفق است،
اما او علیه آنچه اطرافیانش از او انتظار دارند طغیان کرده و نوعی سرخوشی را از
این شورش تجربه میکند. البته باید به این مساله هم توجه داشت که همیشه سرنوشت این
طغیان علیه قید و بندهای نظم نمادینِ جامعه فرجام خوشی ندارد. نویسندگان
اگزیستانسیالیست، از داستایوفسکی (در جنایت و مکافات) تا کامو (در بیگانه) به خلق
چنین روایتهایی دست زندهاند. شخصیت رابرت (جک نیکلسون) در فیلم «پنج قطعه آسان»
مدام بین مکانها و موقعیتهایی در حال نوسان است تا بتواند از روابط صلب اجتماعی
فرار کند و در آن ناکام میماند و در پایان به جایی میگریزد که احتمالاً همنشینی
جز سرما و برف ندارد. در واقع فیلم رگههای نهیلیستی رعبآوری دارد که ناشی از
عمومیت آن است. اگر چه اغلب افراد در چنین شرایطی سعی در پاک کردن صورت مساله و
سرکوب آن دارند، رابرت انتخابی دیگر دارد.
ج)
انتخاب، تنها بودن، اضطراب
تفاوتی که
اگزیستانسیالیسم به معنای زندگی میدهد در قیاس با ایدئولوژیهای تودهای مانند
ناسیونالیسم یا ... تاکید بیچون و چرایش بر شخصی بودنِ یافتن این معناست. سارتر
در اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر انسان را به لوحی خالی تشبیه میکند که هیچ
دستورالعمل کلی و از پیش نوشتهای برای رستگاریاش وجود ندارد. اشاره سارتر نفی
وجود هر گونه راهحل کلی و وجود خیر و شر (به معنای اسپینوزایی آن) است. اعتباری
که سارتر به انتخاب آزاد در یافتن معنای وجود میدهد یکی از مهمترین هستههای
اگزیستانسیالیسم است که در آن معنا یا ماهیت باید بدون وجود مطلقها یا ارزشهای
بیرونی به دست آید.
برای بسیاری از (ضد)قهرمانان
فیلمنوآرها کل معنای زندگی در یک انتخاب خلاصه میشود. انتخابی میان ادامهی تن
دادن به قانون، عرف و نظم نمادین از یک سو و در سوی دیگر تبعیت از میل، شکستن
هنجارها و رفتن به سوی آنچه به زعم آنها معنای وجودیشان به شمار میآید. به یک
بیان فیلمنوآرها را میتوان واریاسیونهایی از نوعی هستی داشتن در فضایی مرزی (Marginal) به شمار آورد. تنها در این زمینه است که اصرار و سماجت ضدقهرمان
فیلمنوآر در «تا آخر خط رفتن»، به رغم آگاهی از سرنوشت شوم و محتوم، قابل درک میشود.
این مطلب در همکاری مشترک انسان شناسی و فرهنگ با مجله سینما و
ادبیات بازنشر شده است.
مهدی ملک