«تهران، روزهای
آشنایی» تازهترین ساخته «داریوش مهرجویی»، دست ِکم نشان میدهد که در روزگاری نهچندان
دور «مهرجویی» چطور میتوانست با سبکی سهل ممتنع، سختترین حرفها را به سادهترین
شکل ممکن بزند .حالا اوضاع فرق کرده و دیگر «مهرجویی» همان آدم سابق نیست و خودش
هم دلش نمیخواهد آنچنان گرفتار فرم و جلوههای بصری باشد. از همین جهت هم بهجای
تصاویر درخشان ِفیلم «درخت گلابی»، فرم ِشکیل ِ«بانو» و روایت پیچیده «هامون»،
نماهای پرتحرک و فرم گزارشی جایگزین شده و همهچیز در داستان و حرف و پیام خلاصه
شده است. «تهران؛ روزهای آشنایی» در یک کلام، فاقد تصاویر درخشان و روایت حیرتانگیز
دوره قبل فیلمسازی مهرجویی است و این سبکِ تا اندازهای شلخته، فقط در جهت تصویری
کردن دنیای ذهنی «مهرجویی» به کار رفته. دنیایی که حالا دچار دگرگونی عمدهای هم
شده. شاید فیلم او در شرایط کنونی و بعد از حوادث اخیر، مثل یک راهحل مصلحانه به
نظر برسد و حالِ تماشاگر، از دیدن این تصویر رویایی خوب بشود، ولی در انتها میشود
فهمید که این احساس سرخوشی، چون واقعی نیست، چندان هم بادوام نیست.
«تهران؛
روزهای آشنایی»، نوعی تجدیدنظر در تفکرات «مهرجویی» به حساب میآید. اگر در دورهای
برای او «اگزیستانسیالیسم» و «مارکسیسم» اهمیت داشت و در آنها جنبههای فردی و
مطرح ساختن جمع، ایده اصلی بود، اگر در دورهای میل به ایمان برای نجات وجود داشت
و در عین حال ناامیدی بخشی از تصور مهرجویی از حرکت جامعه بود و همیشه تعریف تراژدی
با تعریف «نیچه» از «پسیمیزم» در پس ذهن او وجود داشت، حالا این تفکر جای خودش را
به نوعی گرایش به شرق و عرفان و تفکرات «داریوش شایگان» و «سید حسین نصر» و «هانری
کربن» داده است. این دیدگاه زمانی به صورت لایهای از داستانگویی و شخصیتپردازی
به کار میرفت. ولی حالا در دوران تازه فیلمسازی «داریوش مهرجویی» این گرایش به
شرق و توجه به ناخودآگاه جمعی جامعه ایرانی عیانتر و آشکارتر از قبل شده. «تهران؛
روزهای آشنایی» نشان میدهد که ایده شرقگرایی «داریوش شایگان» بعد از مدتها خودش
را در اثری هنری نمایان کرده و اگر چه خود «شایگان» از چنین ایدهای گذشته و به
نظرات جدیدی رسیده، ولی تئوری او همچنان خریدار دارد. مثلا نظر مهرجویی درباره
خانه، همان الگویی است که «شایگان» در «آسیا در برابر غرب» مطرح میکند. ایده
«توریسم، فولکلور، موزه» او همان تئوری است که در آن مقام زائر به توریست تغییر
پیدا کرده و خانه مفهوم اصلیاش را از دست داده است. حالا، در این فیلم، محلهایی
که زمانی ارج و قرب داشتند تبدیل به اماکن دیدنی برای گروهی شدهاند که ظاهرا
خودشان هم ویلان و سیلان هستند. بههمین دلیل هم خانهی زوج جوان، ارج و قرب پیدا
میکند و همه آن جماعتِ پولدار ِپناهنده به پانسیون، از دیدنش ذوقزده میشوند و
هر کس، برای احیای آن تلاش میکند. آن هم از طرف گروهی که خودشان مفهوم این خانه
قدیمی را بهتر از همه میدانند. انگار این جمع به نوعی شناخت رسیدهاند تا اهمیت
خانه را درک کنند و بدانند بهجای تجلیل از بناهای قدیمی، باید به فکر سرپناه
کنونی بود. این، همان هشداری است که «شایگان» 30 سال پیش، مفصل درباره آن حرف زده
بود.
در این جمع خیرخواه، اما «دایی بابا» یک پدیده است. پدیدهای به
نام «فرزانه مرد» یا «مرد کامل» که خودش را نفی میکند، دنبال مال و منال نیست و
نمونه کاملی است از آدمهایی که داراییشان را فدای دیگران میکنند و بینیازیشان
از چند کیلومتری هویداست. اینها همان توصیف «ابرمرد ِشرقی» است که «شایگان» مرتب
از تفاوتش با «روشنفکر» غربی میگوید. «دایی بابا» تمام قد برای نجات انسانها وارد
شده و حالا هم به داد این خانواده بینوا میرسد و بیهیچ چشمداشتی تنها به فکر
خوشحال کردن آنهاست. این درست در نقطه مقابل تفکر فیلم «بانو»ست که در آن هم قرار
بود کسی، جمعی از مردم درمانده را بر اساس یک موقعیت جفنگ دور خودش جمع کند و پناهگاهی
برای آنها بسازد و خودش هم از مواهب دور هم بودن بهره ببرد. نتیجه در آن فیلم،
حضور عامل بیرونی و قضا و قَدَری و در عین حال واقعی برای فروپاشیدن یک موقعیت
همدلانه بود. ولی در «تهران؛ روزهای آشنایی»، قضا و قَدَری در کار نیست و در این
دنیای خیالی، همهچیز امن و امان است. همین تفاوتهاست که فیلم تازه «مهرجویی» را
گرفتار نظریهپردازی کرده است. او روی ناخودآگاه جمعی ایرانیها حساب باز کرده تا
با نگاه به گذشته خودشان، راه تازهای پیدا کنند و مثلا مهربانتر از قبل باشند.
جایی که رنج و حرمان آدمها تمام شود و در مدینه فاضلهای که به قول مهرجویی دستیافتنی
است، همه دور هم جمع بشوند. دیالوگی که در «اجاره نشینها» از زبان «مش مهدی»ِ
بنّا گفته شد (به جای اینکه این قدر به سر و کله هم بزنید، فکر درست کردن این
خونه باشید) حالا مانیفست فیلم «تهران؛ روزهای آشنایی» شده است. انگار که «مهرجویی»
توهم ایدهآل را جدی گرفته است و حتی تئوری تراژدیمانند «مارکوزه» را هم از یاد
برده. اینکه چنین تغییری در اندیشه فیلمساز مثبت است یا منفی، به تجربیات او در
زندگی و واکنش جامعه در برابر آن برمیگردد. ولی بههر حال وقتی دیگر از بازی روان
و خوب بازیگران و شخصیتپردازی منحصر به فرد «مهرجویی» و روایتهای شگفتانگیز در
خلق دنیای ذهنی خبری نیست این تغییر دیدگاه پررنگ به نظر میرسد. برای من به عنوان
تعقیب کننده آثار مهرجویی، این موضوع کنجکاویبرانگیز است که او در ازای از دست
دادن زیباییشناسی و تغییر دیدگاه، چه چیزی را میخواهد به دست بیاورد.
ولی در برابر «تهران؛ سیم آخر» تکلیف چیست؟ اپیزود دوم «طهران،
تهران» به همان روش عوامزدهای عمل کرده که معمولا فیلمهای بازاری هنجارشکن عمل
میکنند. فیلمهایی که نگاهشان به جامعه از روی ذهنیت سبکسرانه و بدون تحلیل است و
فقط میخواهند در ازای اعتراض، اعتباری به دست بیاورند. فیلم «تهران؛ سیم آخر» به
گمان صریح حرف زدن و انتقاد از وضعیت اجتماعی، گرفتار همان جنس شعارزدگیای میشود
که نمونهاش را میتوان در «اخراجیها2» و سریال «دارا و ندار» دید. همان اندازه
که آنها در بیان نظرشان صریح هستند و بدون زیباییشناسی، تنها با گذاشتن دیالوگ
در دهان بازیگرها میخواهند تماشاگرشان را به واکنش وادار کنند، سازندگان «تهران؛
سیم آخر» هم به دنبال بیان اعتراض از طریق دیالوگ هستند و میپندارند این چنین
کاری از صراحت در گفتار آمده. «مسعود کیمیایی» زمانی تعریف میکرد که جوانی برای
او فیلمی آورده بود تا ببیند و فیلم، قرار بود مضمون شعر «بنشین لب جوی و گذر عمر
ببین» را منعکس کند. سازنده فیلم، جوانی را لب جویی نشانده بود و از او فیلم گرفته
بود و با این نما، معتقد بود ایده شعر منتقل شده. وقتی نداشتن ایده به صراحت
گفتار تعبیر شود همین ماجرای لب جوی پیش میآید. غافل از اینکه اعتراض وقتی معنا
پیدا میکند که نفی جایگاه گذشته، با نفی موقعیت کنونی همزمان باشد. بههر حال،
اگر نگاه فیلم را جدی بگیریم، همین که اجازه دادهاند فیلمی انتقادی ساخته شود،
یعنی یا دیدگاه مستبدانه نسل قبل تغییر کرده یا زورشان به سازندهها نرسیده؛ وگرنه
همان آدمهای زورخانهای میتوانستند از این یکی هم جلوگیری کنند. تحلیل عوامانه
موضوع مهمی مثل تقابل نسلها و خلاصه کردن آن در چند دیالوگ، نتیجهاش صدور بیانیههای
دمدستی و قلابی میشود. ولی مشکل فیلم در دیالوگها و اعتراضها خلاصه نمیشود.
بههر حال 30 دقیقه زمان، زبان موجزی میطلبد تا شخصیتهای یک فیلم، بتوانند ویژگیهای
خودشان را نمایان کنند. طبیعی است وقتی زمان کافی نیست، یا باید از شخصیتها کم
کرد یا روایت را به چند شخصیت محدود کرد تا سرفرصت به آنها پرداخت. اینکه فیلم
بلند را فشرده کنند تا در زمانی معادل یکسومِ فیلمِ بلند جا بگیرد، مثل تشبیه
فیلم به آب میماند که با یخ زدن، حجم کمتری اشغال میکند. زمان 30 دقیقهای،
زمانی مناسب فیلم کوتاه است و قاعدتا فرم آن با فرم فیلم بلند فرق میکند.
حداقل در سینمای ایران «ننه گیلانه» و «گیلانه» [ساختههای رخشان بنیاعتماد] دو
فیلمِ نمونهای از تصویر کردن یک ایده در دو فرم متفاوت هستند و کاملا هم مشخص است
که ایده «ننه گیلانه» جذابتر از «گیلانه» است. در «تهران؛ سیم آخر» کمبود وقت
باعث شده سازندگان نتوانند به یک اندازه به افراد حاضر در فیلم بپردازند. مثلا آن
چه از «نیلوفر» میبینیم، به اندازه باقی شخصیتها گسترده نیست و پرداخت شخصیتی او
همزمان با «کاوه» شده. انگار حضور او در میان آن جمع اهمیتی هماندازه بقیه افراد
نداشته و همین که با «کاوه» حرف زده کفایت میکند. در حالیکه تماشاگر، هر کدام از
حاضران در فیلم را در موقعیتی انفرادی میبیند. اگر او برای سازندگان فیلم مهم
نیست چرا اصلا به او پرداخته میشود؟
«تهران، سیم
آخر» در انتخاب موقعیتها هم مثل یک فیلم کارگاهی آماتوری عمل میکند و درست مثل فیلمهای
آموزشی با یک سوال اساسی شروع میشود: «اگر یک کنسرت موسیقی لغو شود چه میشود؟» و
این پرسش، نتایج حیرتانگیزی دارد. چون یکی از آنها به زورخانه میرود تا به
نصایح غریب یک مامور امنیتی گوش کند، یکی بلافاصله کورس میگذارد و میمیرد و یکی
هم حالش از پدر هیزش بههم میخورد. این موقعیتها چیزی نیست جز فراهم آوردن
شرایط برای ادای حرفهایی که قرار است تضاد دو نسل را نشان بدهند. تضادی که عمیقتر
از غرغرهای مامور امنیتی یا دیدگاه پدر سنتی است و با همین یکی دو جمله نمیشود
قال قضیه را کند. این اتفاق در «تهران؛ سیم آخر» شبیه کاری است که «مسعود کیمیایی»
در بخش کافهی فیلم «اعتراض» میکند و اتفاقا همان لحظات هم به پاشنه آشیل فیلم
تبدیل میشوند. حالا اپیزود دوم «طهران، تهران» فرزند صالح همان ضعف است. با این
تفاوت که حداقل در آن فیلم تحلیلهای شفاهی عمیقتر بود و اینجا، نهایتِ تحلیل
در شعارهای پی در پی به چشم میخورد. اگر چه کلیپ انتهایی نشان میدهد، ترانهسرا
چطور توانسته مفهوم کلی فیلم را در 6 دقیقه بیان کند. آشناییزدایی از موقعیتهای
تکراری در این ترانه، باعث اوج گرفتن آن میشود. اتفاقی که در طول 30 دقیقه قبل از
آن نیفتاده و خب، یکی از معیارهای اصلی تعیین قابلیت زیباییشناسی فیلم، در همین
میزان آشناییزدایی از اتفاقها، آدمها و موقعیتهاست. چیزی که حتی در کلیپ
پایانی هم غایب است و تصاویر بیربط آن، فقط نوعی گره زدن فیلم با مفاهیمی
است که در خود اثر جایی ندارند.
واقعیت این است که جنجال و هیاهو، سر و صدا و توهین و تهدید
باعث نمیشود فیلم «تهران؛ روزهای آشنایی» از اینجایی که هست پایینتر برود و
«تهران؛ سیم آخر» بالاتر از متوسط قرار بگیرد. هر فیلمی سرنوشتی دارد و خب، این
یکی اوضاع روبهراهی نداشته است.
کریم نیکونظر
شماره 52 مجله سینما و ادبیات منتشر شد. الکساندر ساکوروف کارگردان مطرح امروز روسیه کارگردان نیمویژهنامه این شماره مجله است که همراه با گفتوگویی اختصاصی که در جشنواره فجر بینالملل با این کارگردان انجام شده پرونده سینمای جهان این شماره را کامل میکند.
بحث مهم سینمای مستقل و تعاریف و مولفههای آن موضوع محوری این شماره بخش سینمای ایران است. هوشنگ گلمکانی، محسن امیریوسفی، سامان سالور و جواد طوسی در میزگرد و عباس بهارلو، تهماسب صلحجو، محمد شیروانی، امیرحسین علمالهدی،... در یادداشتهای خود به دقت سینمای مستقل را بررسی کردهاند. با مطالعه این پرونده مخاطبان میتوانند به شناخت دقیقی از سینمای مستقل برسند.
بخش ادبی موضوع خود را کارکرد اجتماعی ادبیات انتخاب کرده است. پیوند ادبیات داستانی به چه شکل اتفاق میافتد؟ رویدادها و وقایع اجتماعی چگونه در رمان بازتاب پیدا میکند؟ به این پرسشها در میزگرد فرخنده حاجیزاده، عنایت سمیعی و ناصر فکوهی و مقالات دکتر احمد اخوت، احمد آرام، ابوتراب خسروی، کورش اسدی، شاپور بهیان، حسین پاینده، محمد حسینی، محمد کشاورز،... پاسخ داده شده است.
در این شماره پروندهای تدارک دیده شده در مورد ادبیات امروز فرانسه که رمان، نمایشنامه، شعر، اتوفیکسیون و بیوگرافی داستانی را واکاوی کرده است؛ «ادبیاتی که از نظر فروش و اقبال عمومی چندان چشمگیر نیست، اما جنمی دارد کوبنده و آشوبنده، خصلت هر اثر نوگرا و رو به آیندهای...».
«ماهو» اثر منیرالدین بیروتی با حضور مهسا محبعلی، امیرحسین خورشیدفر، خلیل درمنکی در بخش کتاب مجله مورد بررسی قرار گرفته است.
اما هدیه این شماره مجله سینما و ادبیات به مخاطبان، داستانی است از ویلیام فاکنر با ترجمه منوچهر بدیعی به نام «مارمولکها در دولتسرای جمشید» که فاکنر این داستان را متاثر از ترجمه ادوارد فیتزجرالد از یکی از رباعیات خیام نگاشته است؛ «داستانی که شاید یکی از فاکنریترین داستانهای فاکنر» باشد.
سینما و ادبیات با انسان شناسی و فرهنگ همکاری رسمی دارد.
سینما و ادبیات در انسان شناسی و فرهنگ
مقدمه
آیا موسیقی راک یکی از مظاهر زندگی شهری جامعة ایرانی پیش از انقلاب
بوده است و یا این که یک نیاز تازه است که ضرورت های مدرنیزاسیون ِ ناگزیر حیات
اجتماعی جامعة ایرانی، حضور آن را در بافت این زندگی الزامی کرده است؟ هر پاسخی به
این پرسشها بدهیم حضور سینمای ایران در این عرصه یک ضرورت انکارناپذیر است. در
چنین شرایطی مصایب جوانان عاشق موسیقی راک هم به مصایب جوانان جوامع دیگر شبیه
است، هرچند از نوع خودش.
موسیقی راک پس از پیداییاش بهسرعت تمام جهان را در طی دهه های
80 تا 90 درنوردید و در لهیب آتش های سرکش آن جایی برای خشک و تر باقی نماند.:
«وام گیری، غارت، جذب و داد و ستد فرهنگی، همواره تمدن ها را از لحاظ فرهنگی غنا
بخشیده است. آهنگ انتشار وسایل دیداری ــ شنیداری و چندگونه گی وسایل ارتباطی
مشترک میان چند قاره موجب تشدید مبادلات فرهنگی با آهنگی سرسام آور شده است. دراین
میان موسیقی ... یکی از ممتازترین وجوه این مبادلات به شمار می رود.» (1) این
نویسنده در تشریح اهمیت نقش موسیقی چنین می گوید: «راک که نوازندگان آفریقایی ــ
آمریکایی نظیر چاک بری و بو دیدلی آن را ساختند و الویس پریسلی و دیگر خوانندگان
سفیدپوست آن را رونق دادند، برای جوانان سراسر جهان سمبول عصیان و اعتراض شد.» (2
) بهاینترتیب در جامعهای سرشار از تحول و چالش همچون کشور ما و با پشت سر
گذاشتن مقاطع مهمی همچون انقلاب عظیم اسلامی و جنگی هشتساله و غیره، جوان ایرانی
ناگزیر از گفت وگو و مفاهمه هم با حاکمیت و هم جامعه است و این جوان عاشق این
موسیقی هم باید عشق خود را دنبال کند. این که جوان ایرانی ِ عاشق این نوع موسیقی ِ
به هرحال ساختارشکن، چه رشته پاسخ هایی آماده می کند، سوأل هایی است که فیلمسازانی
که به این موضوع پرداخته اند در برابر آن قرار می گیرند.
راک ایرانی یک ضرورت و یا یک مُد گذرا؟
جوانی که بیست ساله گی خود را در سالهای توفانی انقلاب 57 سپری کرده
لابد به خوبی به یاد دارد که در یک سال اول پس از انقلاب انواع کنسرت های
موسیقی راک ِ «انقلابی» در تهران برگزار می شد و پوسترهای آن آزادانه در شهر
خودنمایی می کرد. برای این کنسرت ها هیچ ارادة حکومتی وجود نداشت، بل که یک نیاز
درونی بود. خوب است که این را هم به یادآوریم که موسیقی راک در ایران، گذشتة قابل
اتکایی نداشته است و انقلاب می-توانست نقطة آغازی برای شروع آن هم باشد، اما این
که چه شد که چنین نشد به محدودیتی برمی گردد که کل موسیقی در ایران برای سال ها
تجربه کرد. لابد یادمان نرفته که برای نزدیک به یک دهه موسیقی تنها به عنوان
«سرود» شناخته می شد. مقاومت کنونی در برابر موسیقی راک گرچه اشکال ایدئولوژیک هم
دارد، اما ریشة این معضل تنها ایدئولوژی حاکم نیست، چهبسا چهره های برجستة
موسیقی کشور هم از زمرة مخالفان موسیقی راک بهشمار میروند. پس باید مقاومت ها
دربرابر پدیده ی راک ایرانی را، مقاومت های طبیعی هر جامعه ای دانست. درنهایت
شناخت این موج جدید موسیقی راک و خود فیلمهای مرتبط با این پدیده، شاخصی مهم به
شمار می رود برای درک چه گونه گی سیر تحول مدرنیت در ایران.
آیینه
برای این مقاله چندین فیلم را مورد بررسی قرار داده ام. دوتای از اینها
فیلمهایی پرسر و صدا بودهاند: علی سنتوری اثر داریوش مهرجویی و کسی از گربههای
ایرانی خبر نداره ساختة بهمن قبادی. دیگر فیلمها مستندهایی هستند که گاه در
شرایطی سخت ساخته شدهاند. برخی از آنها تنها گزارش هایی سادهاند و بعضی
تا حد مستند های ناب پیش رفته اند ، اما در همه ی این کارها ، شور گاه خیره کننده
ی جوانی موج می زند. در همة این فیلم ها جوانان با روحیه ای گاه غبطه آور و
بردباری ای غیرقابلانتظار از سن و سال شان ، بهرغم تمام کارشکنیها و مشکلات
عجیب و غریب، به دنبال عشق-شان می روند. سازندگان این مستندها به تقریب در همان
ردة سنی عشاق راک ایرانی هستند و این عشق آنچنان هست که پیر ِ این دِیر یعنی
مهرجویی را هم بهدنبال خود میکشاند که علی سنتوری را بسازد.
شاید بهدلیل اهمیت فیلمهای مهرجویی و قبادی درستتر این بود که در
آغاز به این دو فیلم بپردازم، اما مستندهایی که برشمردیم نوعی شناخت پایهیی به
بیننده میدهند و درآمد خوبی برای ورود به دنیای این دو فیلم بهشمار میآیند.
گزارش خرابکاری
این فیلم در حقیقت گزارشی است از کار چند گروه به نسبت مطرح راک در
ایران . فضای فکری فیلم بیننده را بدانجا سوق میدهد که از اول موسیقی راک را
امری بهکلی غربی و کاملاً دور از زندگی جامعة ایرانی قلمداد کند. گروه موسیقیای
که در پایان این فیلم معرفی میشود گروه آرش رادان است که از عشاق پینک فلوید است
و بر آن است که چیزی به نام راک ایرانی وجود ندارد و این نوع راک همان مایههای
موسیقی راک غربی است و تنها شعر فارسی رویش گذاشتهاند. هرچند که فرزاد فخرالدینی،
یکی از موزیسینهای راک از علاقه و کار ِ ویژهاش روی درآمیختن موسیقی ایرانی با
راک حرف میزند. بهطور کلی اعضای گروههایی که در این فیلم دیده میشوند عقاید
متفاوتی دارند و حرفهای مهمی را طرح میکنند که متاسفانه هیچکدام از این حرفها
به سرانجامی نمیرسند. این ایراد تا حدود زیادی مربوط است به نگاه فیلمساز که
نخواسته وارد مقولات پیچیدة مندرج در موضوع کارش بشود.
اما در همین فیلم وجود یک روحیة شاد و آمادة تفاهم با محیط پیرامون در
میان جوانان عاشق راک دیده میشود که از نقاط مثبت این فیلم بهشمار میآید و اگر
که این فیلم، موفق به بیان درست ِنکتهای شده باشد، همین نکته است: پیمان رضایی
یکی دیگر از موزیسینها در تشریح موقعیت خود و فعالیتشان از مشکل عدم تفاهم با
جامعه و دولت میگوید و میگوید که باید این عدم تفاهم بهنحوی برطرف گردد. در جای
دیگری میبینیم که مثلاً یکی دیگر از اعضای این گروهها به نام فرزاد اعتمادی از
این ناراحت است که چرا موسیقی راک ایرانی در کشور اصلاًٌ رسمیت نیافته و حتی در
خانة موسیقی ایران، هیچیک از موزیسینهای راک نمیتوانند عضو شوند. این ابراز
ناراحتی در میان چنین گروههایی چندان وجهی نمیتواند داشته باشد، زیرا موسیقی راک
در ذات خود با موسیقی رسمی چالش دارد! خلاصه اینکه هرچند گزارش خرابکاری دریچهای
به سوی این مقولات میگشاید، اما به-دلیل علاقة فیلم ساز به گفتن همهچیز و ظرف
ناکافی ساختار فیلم، نتوانسته تصویر درستی از پدیدة مورد نظر به بیننده منتقل کند.
باد دبور
این فیلم هم بیشتر یک مستند گزارشی است، اما بهخاطر وسعت نظر و تلاش
خوب کارگردان توانسته حسی از زندگی پرتبوتاب عدة زیادی از جوانان را منتقل کند.
باد دبور دربارة پرچالشترین موضوعهای مبتلابه جامعه مانند ماهواره و ممنوعیت
آن، پدیدة اینترنت و فیلترینگ سایتها، روزنامهها و ... از جمله موسیقی زیرزمینی
راک ایرانی، حرفها دارد. سهم موسیقی راک در این فیلم، البته نسبت به دیگر موضوعها
کمتر است، اما همان شور و حس و حال نوخواهانه، مبارزهجویانه و در عین حال تفاهمطلب،
در جوانان طالب این نوع موسیقی دیده میشود. آنها از مشکلات خود میگویند و از
اینکه مجبورند تمام دیوارها و سقف یک زیرزمین را که محل تمرینشان است، با شانههای
خالی تخممرغ بپوشانند (تا هم اکوستیک باشد و هم صدای موسیقی باعث آزار همسایهها
نشود)و بهگفتة خودشان «مرغدونی»شان را درست کنند. آنها همچنین از این میگویند
که از دید عامة مردم اینکه یک عده جوان شب و روز خود را با هم بگذرانند یک چیز
ناهنجار و خلاف عرف بهحساب میآید، در حالیکه نیاز به باهمبودن یکی از ضرورتهای
این نوع موسیقی است. جالب این که اینان پیة همة این چیزها را به تن خود مالیدهاند
و در انتهای سکانس مربوط به موسیقی راک یکی از موزیسینها برای تشریح وضعیتشان و
میزان اعتقاد خود شعری از مثنوی مولوی را میخواند!
ساز مخالف Off Beat
محور فیلم ساز مخالف Off
Beat یک مسابقه ی اینترنتی برای موسیقی راک زیرزمینی ایران است که سایت
«تهران اوِنیو» مرکب از گروهی از دوست داران موسیقی راک آن را برگزار می کند؛
مسابقه ای که با شور و شوق فراوان از سوی دوست داران این موسیقی استقبال شد و
زمانی که قرار شد گروه های منتخب این مسابقه در یک سالن کنسرت بدهند، چند ساعتی
پیش از اجرا به اعضای این گروه ها اعلام شد که به دلایلی که «همه می دانند» کنسرت
لغو شده است! برپایی این مسابقه بهانه ای است برای فیلم ساز که موضوع را تا
پایان دنبال کند و به-گونه ای وارد زندگی و دنیای فکری این موزیسینها بشود.
بسیاری از این موزیسین ها همان حرف هایی را می زنند که در گزارش خراب کاری هم
شنیده ایم: « ... ما باید حالاحالاها تلاش کنیم تا این موسیقی جا بیفتد». پس از
این بخش تکهای از یک ترانه می آید که زبان حال یک پسربچه است: «من شلوارمو خیس می
کنم!» بیان یک فضای گروتسک و چیزی که ذاتی موسیقی راک است. چیزی که در این جا قابل
تأمل است و فیلم به طور مستقیم وارد چالش با این مسئله نمی شود این است که به نظر
می رسد این موسیقی مورد اقبال عمومی هم هست: چه در شب اجرای گروه رومی در ابتدای
فیلم و چه زمانی که تمام بلیت-های کنسرت برندگان مسابقه اینترنتی به فروش می رسد،
و چه زمانی که در یک فضای اینترنتی و از طریق مراجعان به یک کافی نت می بینیم که
جوانان زیادی نشسته اند که وارد سایت های مربوط شوند. از ابتدای فیلم هم می بینیم
که اصلاً نفس اجرای اینگونه برنامهها مصیبت دارد و این چیزی است که در میان صحبت
های تمام این جوانان وجود دارد و مسئلة اصلی فیلم هم به شمار می آید.
نکته ی بامزه ای که در این فیلم بسیار به چشم می آید این است که
موزیسین های راک در این فیلم یک راحتی و آرامش خیال جالبی دارند، یک نوع واقع بینی
که آن ها را به کار، پایداری و صبوری بیشتر تشویق می کند: «می خوام این کارو بکنم،
هیچ کار دیگه ای هم نمی خوام بکنم... حالا هر چی می خواد بشه ... اگه همه مون، اگه
بیایم فکر کنیم آینده چی می شه، واقعاً شب سختی رو خواهیم گذروند.» این درجه
از امید در عین ارزیابی عینی از شرایط، نشان از زنده بودنی دارد که هنر این جوانان
را سرشار از پویندگی و جسارت می کند. چیزی که در تمام طول فیلم تا پایان لمس می
شود و تقلبی هم نیست و به-قول خواننده ی گروه فرا : «مهم اینه که حال کرده
یم. پول داده یم؟ باشه؛ آدم پول می ده که حال کنه!» این شاید سرچشمة شوری است که
به میرتهماسب هم منتقل شده است.
آرامش با دیازپام ده
دربارة این فیلم باید در زمان و مکانی دیگر صحبت کرد.
آقایان پرنده
آقایان پرنده که با حمایت شبکه ی تلویزیونی آرته ساخته در جشنواره های
داخلی و در مجامع جوانان مورد استقبال فراوان واقع شده است. فیلم روایت گر تلاش و
کوشش یک گروه سه نفره ی راک است که در شهرستان کوچک بندر انزلی در شمال، گروه
آقایان پرنده را تشکیل داده اند و می خواهند کنسرتی برگزار کنند. اعضای این گروه
یک معلم هنر مدرسه ی راهنمایی، یک دانشجوی انصرافی رشته ی گرافیک دانشگاه و یک
جوان کارگر کشتی است. این که چه گونه یک گروه راک در انزلی که زمانی دروازة اروپا
لقب داشت و امروز شهری معمولی با اقتصادی فقیر است، سربرمی آورد، نشان از آن
دارد که نیاز به چنین انواعی از موسیقی روز، یک نیاز گسترده در سطح کشور است و به
تهران که قلب مدرنیت ایران است، محدود نمی شود.
اما جذابیت آقایان پرنده به این است که بیننده را از ابتدا در جریان
تمام تب و تاب های این گروه که برای کمترین فعالیت خود محتاج امکانات و پول هستند،
قرار می دهد. رضا بهرامی نژاد که خود اهل انزلی، طبال گروه و کارگردان این فیلم
هست این امکان را برای ما فراهم می کند که لحظه به لحظه با گروه زندگی کنیم، در
تمرین، تفریح، و بحث های گروهی شان شرکت کنیم ، و از همه مهم تر همراه با آن ها
دچار ترس و وحشت از فقدان مکان تمرین و یا اضطراب لغو کنسرت، بشویم. اغلب این صحنه
ها به طور زنده ضبط شده و برخی از آن ها بازسازی شده است، اما فیلم از حس و حال
زنده ای سرشار است و ما را در کوران فعالیت شورمندانة اعضای این گروه نوپا قرار می
دهد. حرفه یی گری بهرامی نژاد سبب گشته که تا آخر در تب و تاب باقی بمانیم ، و
ضربة آخر زمانی وارد می شود که کنسرت کاملاً برگزار می شود و این نه مقامات
شهرستان ــ لابد همان آدمبدهها ــ که این استقبال بی رنگ تماشاگران است که سبب
شکست کنسرت می-شود. و البته پس از آن بهدنبال این هم رفته که دلیل اصلی این شکست
چیست.
این که این امر درست هست یا نه، یک بحث است و این که آیا مردم به این
موسیقی نیاز دارند، بحث به نظر من مهم تری است. به نظر می رسد که بهرامی نژاد برای
نتیجه گرفتن کمی عجله کرده است و به این ترتیب به رغم امتیازات بسیار زیاد فیلمش
نسبت به دیگر فیلم های مورد بررسی، مرتکب یک پیش داوری درباره ی همشهریانش
شده است.
گزارش یک روز کامل
سنتوری
این فیلم را باید مقدمة فیلمهای سینماییای دانست که به راک ایرانی
میپردازند. موسیقی محسن چاووشی که بهعنوان موسیقی علی سنتوری در فیلم شنیده میشود
(البته با تلفیق ماهرانهی موسیقی او با نوای سنتور که توسط اردوان کامکار انجام
گرفته) نمایشگر آگاهی مهرجویی است از گرایش رشدیابنده به تلفیق انواع موسیقی که
در فضای این نوع موسیقی در ایران وجود دارد و در آثار برخی از مهمترین چهرههای
راک ایرانی همچون نامجو بهگونة یک شاخص و ملاک شناسایی درمیآید. من
چاووشی را نمیشناسم اما سنتوری مهرجویی موزیسینی است که همچنان که از موسیقی
ایرانی/شبه راک خود لذت میبرد با موسیقی باخ و موتزارت را هم دوست دارد. در
فیلم تلاش شده که کل درام ازطریق موسیقی بیان شود: دو شخصیت اصلی این فیلم
یعنی علی و هانیه با موسیقی بههم ابراز عشق میکنند، حرف میزنند، قهر و
جداییشان هم از طریق موسیقی بیان میشود و حتی وقتی که سنتوری در عروسی مورد هجوم
عدهای ناشناس! قرار میگیرد، سازهایشان شکسته میشود. اصلاً شاید بتوان این فیلم
را نوعی ادای احترام مهرجویی به موسیقی (از هر نوعش) دانست. جدای از موضوع موسیقی،
نحوة سلوک این شخصیتها با هم و با محیط پیرامون دربرگیرندة همة مشخصات این نسل
است: چه زمانیکه هانیه در عین بازیگوشی برای شوکهکردن علی و ضمناً نوعی روکمکنی
برایش پیانو میزند و یا حجلة عقد ایندو که درون یک چادر است یا وقتی
که حاجآقا پیش از عقد با انگشت چند نتی با سنتور میزند و از صدای دلپذیر آن
محظوظ میشود و جایی دیگر که هانیه از آلودگی موسیقیدانان به دود و الکل مینالد
و حتی سیگارکشیدن آنان را بد میداند اما دمی بعد بدون هر گونه شوخی از مردی
آشنا سیگار میطلبد؛ یا در بخش تقریباً سیاه زندگی علی که او گامبهگام در چاه
ویلی خودساخته فروتر میرود، همه و همه حاکی از زندگی این نسل است و اصلاً ساختهگی
نیست. بهاین ترتیب فیلم مهرجویی حدیث نسلی است که برای دستیابی به هدفش آمادة
پرداخت هر تاوانی هست. به همین دلیل است که علی سنتوری هرچند که تا حد زیادی بیان
دردها و مشکلات نسل جوان و هنرمند این کشور هست، اما از آه و ناله برکنار است؛
معترض هست، اما بسیاری از همین دردها را امری طبیعی در دوران گذار به تفاهمی در
سطوحی بالاتر میان نسلها میداند. نقطة تفاوتی که آن را از فیلم بهشدت غمخوارانة
بهمن قبادی فراتر میبرد.
کسی از گربههای ایرانی خبر نداره
نمی توان پذیرفت که پایان آقایان پرنده پایانی برای راک ایرانی باشد.
اینک کسانی مانند محسن نامجو محبوبیت زیادی یافته اند و حتی در میان استادان و
بزرگان موسیقی رسمی هم سری از توی سرها درآورده اند. دیگران هنوز ازپانیفتاده اند
و دنیای موزیسین های راک ایرانی در حال غنی تر شدن است. مستندسازان ایران هم در
این میان به دنبال یافتن موضوع های تازه اند. روابط آن ها می رود که جدی تر و
گسترده تر شود. گویا راک ایرانی در آغاز راهی وسیع است.
ارجاعات:
1ــ ایزابل لماری ـ موسیقی، جهان تلفیق ـ برگردان ناهید فروغان ـ
برگرفته از پیام یونسکو شماره ی 250 مارس 1991 فروردین 1370
2ــ همان
3 -- مصاحبه با مانو دیبانگو، همان منبع
*این مطلب اولین بار در سایت ومستند منتشر شده و برای تجدید انتشار به
انسان شناسی وفرهنگ ارایه شده است.
http://anthropology.ir/article/8883.html
محمدسعید محصصی
”فیلمخانه“ (”سینماتک“) فرانسه، تا پایان ماه مه نخستین مرور بزرگ آثار گذشته سینمائی جهان را برگزار خواهد کرد که به ”رائول روئیز“ فیلمساز فرانسوی ـ شیلیائی اختصاص یافته است. حدود شصت اثر ساخته او به نمایش در خواهند آمد که چند فیلم از آن میان تاکنون اکران نشده و بسیاری از آنها به همین مناسبت مرمت شده اند. فیلمساز در بنای این آثار پرشمار، هرگز به رعایت هنجارهای تحمیلی صنعت سینما و بازار تولیدات آن تن در نمی داد.
از ”رائول روئیز“ چه باید گفت؟ که یکی از بدعت گذارترین فیلم سازان پنجاه سال اخیر بود؟ که بی تردید از پر کارترین فیلمسازان نیز به شمار می رفت (۱۲۰ فیلم در چهل سال)؟ که به ابداع بیان سینمائی، زبانی به غایت ”باروک“ پرداخت که فقط به وی تعلق داشت؟ که از خلاقان نادری بود که تخیل به زعم آنها بر همه چیز فرمانرواست؟ که به یقین در گستره سینما از زمان ”لوئی بونوئل“ هرگز کسی چون او اینهمه آزادی را در هدایت روایات نشان نداده است؟
این چنین باروری، به هر رو، شگفتی آور تواند بود. کارنامه سرشار فیلم های ”روئیز“ البته میان تولیدات بزرگ (”زمانه بازیافته“، ”رازهای لیسبون“) و فیلم های تجربی، زیرزمینی، تقسیم می شود که بدون فراهم بودن امکانات می ساخت ــ و نیز تولیداتی بینابین. ”روئیز“ در واقع دست رد به سینه هیچیک از پروژه هائی که به او پیشنهاد می کردند نمی زد؛ با اعتقاد به اینکه از آن طریق همواره می تواند اندکی از آزادی خلاق، یا سبک یگانه خود را به تماشاگر بنمایاند. او همواره بیست سناریو در سر می پرورد و ده پروژه در دست تهیه داشت، که فقط چندتائی از آنها عینیت می یافتند: در اساس او فقط وقتی فیلم می ساخت احساس خوشبختی می کرد (علاقه اندک او به سرنوشت فیلم هایش پس از پایان فیلمبرداری ــ تعداد فراوانی آثار نیمه کاره، یا حتی گم شده ــ از همین رو بود). ”روئیز“ چونان کسی در یادها باقی خواهد ماند که در طول عمر خویش، به هر فوت و فنی دست می یازید تا همواره بتواند به سینما بپردازد.
چه چیزی از زندگی او را در خاطر نگهداریم؟ در سال ۱۹۴۱ در شیلی به دنیا آمد. پس از آغاز تحصیلات در رشته سینمای مستند در آرژانتین، با تن زدن از قبول هنجارهائی که می کوشیدند به او حقنه کنند، خیلی زود از آن فاصله گرفت. همزمان با آغاز کارگردانی نخستین فیلم هایش با امکاناتی بسیار اندک، مدتی به کار تدوین در تلویزیون و نوشتن داستان های دنباله دار برای یک کانال مکزیکی پرداخت. در گرماگرم جوشش و بالندگی فرهنگ و هنر در دوران زمامداری ”سالوادور آلنده“ بر شیلی و حکومت وحدت مردمی (۱۹۷۳ ــ۱۹۷۰) در صحن حزب سوسیالیست، عضو گروه ژرف اندیشی درباره سینما شد (که آنزمان همه گرایش ها، از چپگرایان غیر کمونیست تا مائوئیست ها را در بر می گرفت). کودتای ژنرال ”اوگوستو پینوشه“ او را به تبعید راهی اروپا کرد. خیلی زود در پاریس رحل اقامت افکند، جائی که اندک اندک شبکه همبستگی هائی را یافت که به او امکان می داد به کار فیلمسازی ادامه دهد؛ تا آنکه دوفیلم اعجاب انگیزش ”رسالت به تعلیق درآمده“ و ”فرضیه تابلوی به سرقت رفته“ که ”پیر کلوسوسکی“ از آنها الهام گرفت، توجه منقدان و دوستداران سینما را به سوی او کشاند. از آنوقت تا هنگام مرگش در سال ۲۰۱۱، زندگی وی به معنی واقعی کلمه با غنای آثاری انبوه و گریزان از هر رسم و قاعده معمولی در آمیخت.
در شیوه خلق چنین جهانی، در مخالفت با تمام قواعد تحمیلی صنعت و بازار سینما، ”روئیز“ به راستی یک شورشی، یک سرکش بود؛ رفتاری مستلزم چربدستی غیرعادی در گردش میان نظام های گوناگون تولید، دور زدن آنها، یکی را به رویاروئی با دیگری کشاندن یا زیرپا نهادن آنها از درون. ”روئیز“ در میان همه اینها در آزاد ماندنی بی پروا در هنر خویش و سر برتافتن از جباریت هنجارها لحظه ای بازنمی ایستاد ــ به همان اندازه از سیستم هالیوودی و سینمای خانگی سازان تن می زد که از «سینمای مؤلف» ادعائی به سبک فرانسوی که کمتر از آندو قالبی نبود.
”روئیز“ اغلب ترکیبی از گونه های هنری (”ژانر“های) مختلفی را به کار می گرفت. هربار به این مقصود که پا را از موازین آنها فراتر گذارد، در آنها نکته ای را بنمایاند که معمولا فرو می گذارند، تا آن سبک ها را به اوج رساند، جهش های ژنتیکی برانگیزد. ”شجره نامه یک جنایت“ بر آن است تا گره یک معمای پلیسی را بگشاید، اما توجه تماشگر را به داوی کاملا متفاوت می کشاند (نواحی انتقال، سرگیجه های ناخودآگاه، گسترش دودلی ها). در ”کلیمت“ با استحاله هذیان های انسانی رو به مرگ و واژگونه ساختن خط سیر زمانی رویدادها، چندین صحنه کلان از زندگی نقاش را با گذار از صافی جان کندن شخصیت باز می پرورد. ”رازهای لیسبون“ دمی از اغراق در قوالب داستان های دنباله دار باز نمی ایستد (بالا گرفتن مکرر ماجراهای عجیب و غریب، وقوع اتفاقاتی همزمان) تا در عوالم خیالی مختص سبک خود، نقطه مخالف سینمای واقعیت نما یا توهم زا، شاخ و برگی انبوه برویاند، به هذیان گوئی درافتد: جهان زمان و مکان هائی موازی، درهم ریختن عناصری منطقا ناسازگار، اسرار تو در تو، تداخل یک ماجرا در دیگری.
همه چیز چنان به چشم می آید که انگار مطلب هربار برای او درافتادن با چالشی بود. این چنین در ”کلیمت“ توانست سبک نگارگرانه مسطح، رو در رو و ایستای نقاش را در عمق نمای دور و سپهر تصاویر و حرکاتی جای دهد که در عین حال، هم نقطه مخالف سرشت شمایل نما و بر جای خشکیده نگارگری های ”کلیمت“ است و هم به رقابت با پویائی گزاف فرم هائی برخاسته که در تابلو های او رخ می نمایند. به همان سیاق، در ”زمان بازیافته“، با کاربرد خیره کننده فیلم برداری متحرک بر روی ریل (تراولینگ) و حرکات دوربین، با القای احساس بی ثباتی حیرت آوری، تکاپوی او بازجست نمود بصری عقاید بزرگ از پیش ساخته و هوادارانه ادبی به سبک ”مارسل پروست“ است، بی آنکه بخواهد به جستجوی «نمایاندن» آنها برآید و یا معادل فیلمی واژه پردازی مطول و غامض و سرشار از پیشامدها و انبساط های ”پروست“ را ابداع کند. از اینرو این اثر بیش از آنکه اقتباسی باشد، «نمود متنوعی از مضامین ”پروست“» و خلق جهانی به روایت سینمائی سپهر خود اوست. ”روئیز“ می گفت «من از ”پروست“ اقتباس نکرده ام، او را به فرزند خواندگی برگرفته ام.»
در آثار وی، بی تردید، می توان به یکی از قله های هنر سینمائی ”باروک“ نگریست، پشتگرم به خلاقیت حیرت انگیزی در فرم (به نمود غرابت سنجیده زاویه فیلم برداری، چندگانگی کانونی صحنه ها، استفاده فشرده از ژرفای نماها، تشدید تضاد نمایانه بصری گردآمده در تصویر، جسارت و جابجائی های متلاطم دوربین). اما نباید فراموش کرد که ابداع نزد او حتی تا ساختار خود روایات هم تسری می یافت. اهمیت فیلم بسیار ناشناخته ”نبرد عشق در خیال“ در همین است (که در میان تمام فیلم های ”روئیز“ به یقین نزدیک ترین به سبک وی و یکی از خیره کننده ترین آثار کارنامه سینمائی او به شمار می رود). در آن فیلم صحنه های روائی، دقیقا با درهم آمیزی بسیاردقیق مضامین و بافت هائی ناهمگن خلق گردیده که به هم می خورند، از کنار هم می گذرند، بر هم منطبق می شوند، و کنش های کثیر متقابلی را بر می انگیزند. تا آنجا که تماشاگر به ورطه سرگشتگی در می افتد و ناچار خود را به سرگیجه ها و هزارتو های تخیلی لجام گسیخته وا می گذارد که از مرزهای صرف «سیستم» برانگیزاننده چنین تخیلی بسیار فراتر می رود.
”روئیز“ نظیر تمام هنرمندان بزرگ با الهام از آثار شاخص پیش از خود، پهنه یگانه خاص خویش را تسخیر کرده بود: او نه فقط از آثار ”بونوئل“ و ”اورسن ولز“ (پر حضورترین نمای پس زمینه) ــ بلکه همچنین در صلابت تصویری برخی نماها، از آثار ”کارل تئودور درِ یر“ یا ”پیر پائولو پازولینی“ تأثیر پذیرفته بود. با اینحال اگر به فیلم هایش خوب بنگریم، روایات برساخته ای را نیز می توان دید: نظیر «باغ هائی با گذرگاه هائی که منشعب می شوند»، «فضلی شگفت انگیز» (۱)؛ یا جهان های متصوری چون هزارتوها، رخدادهائی که همانند داستان های تخیلی ”خورخه لوئیز بورخس“ چیزی جز نمایش یا تکرار پیشامدهای قبل نیستند؛ همچنین هتک زمانمندی و تصادم دوران ها، مانند آثار ”اله خو کارپانتیه“؛ تجلی جادوئی روزمرِگی، مانند آثار ”گابریل گارسیا مارکز“؛ معماهای برهم انباشته، و بازی با موازین روایات مردم پسند، مانند آثار ”ماریو وارگاس لوسا“؛ گذار تدریجی به سوی غرابت، مانند آثار ”خولیو کورتازار“؛ در هم آمیختگی اعصار ناهمگن، با تناسخ ها، حضورهای شبح وار، همانند رمان ”سرزمین ما“ نوشته ”کارلوس فوئنتس“ (۲۰۱۲ ــ ۱۹۲۸ ). در مجموع فیلم های ”روئیز“ فقط با آثار سینمائی دیگر به رقابت برنمی آیند، بلکه همچنین با آثار بزرگترین رمان نویسان آمریکای لاتینی عصر خویش نیز چشم و همچشمی دارند …
”روئیز“ بارها روایت کرده بود که وقتی کودکی در سانتیاگو بوده، پیش می آمده که تمام بعد ظهرها را داخل سینمائی دائمی سپری کند که چندین فیلم را به دنبال هم نمایش می دادند (معمولا فیلم های سری ” B“ آمریکائی). او می توانسته حین تماشای یک فیلم ”وسترن“ به خواب برود و هنگام نمایش فیلم بعدی بیدار شود، مثلا وقتی ماجرای دزدان دریائی شروع می شده: اما بازیگران همان بازیگران فیلم پیشین بودند. او می افزود، از همین رو احساس غریب دگردیسی، انتقال از جهانی به دیگری به او دست می داده.
بی تردید در این قصه باید صحنه ابتدائی، یا اسطوره آغازین سینمای خاص وی را دید. حیطه ای که در آن ناجور ترین فضاها و زمان ها می توانند تکثیر شوند، از کنار هم بگذرند، در هم تداخل کنند (”شهر دریا زنان“، ”بوف کور“، ”نبرد عشق در خیال“). جائی که الگوئی مدور می تواند بر گذار خطی زمان قرار گیرد و آینده تعیین کننده گذشته ای تواند بود (”شجره نامه های یک جنایت“، ”نیم شب روبرو“)؛ که نگران کننده ترین غرابت ها می توانند همدم و همگام برآشوبنده ترین گزافه ها و بزرگترین شوخی ها گردند (”سه زندگی و تنها یک مرگ“)؛ که تنها یک زندگی می تواند میان چند فرد و یک فرد میان چند زندگی تقسیم شود (”سه سکه ’کرون‘ ملوان“، ”سه زندگی و تنها یک مرگ“ )؛ که آنچه در ماجرائی پدیدار می گردد شاید تنها پژواک ماجرائی دیگر در عالمی موازی باشد؛ که یک راز فقط حجاب رازی دیگرست و هر معمائی، اغلب، فقط معمای اضافی دیگری را می پوشاند (”اسرار لیسبون“)؛ که هیچ چیزی پایدار نیست، و مرزهای میان زندگان و مردگان، میان حال و گذشته میان خیال و واقعیت … پاک می شوند.
غالبا ”روئیز“ را با ”بونوئل“ مقایسه کرده اند؛ و درست است که در واقع میان آثار آنها خویشاوندی انکار ناپذیری وجود دارد: فراخواندن خیال، انشعاب روایات، جستجوی بی وقفه غرابت، همنشینی طنز و اعجاب، نفی سرخوشانه هرگونه عقلانیت محتمل. اما تفاوت ریشه داری هم در آندوست: نزد ”بونوئل“، آزادی تخیل در واقع فقط سناریو را در بر می گرفت، و فیلم برداری، که البته چیزی جز مرحله اجرا نبود، به تمامی از پیش اندیشیده شده بود؛ در حالی که نزد ”روئیز“ برعکس، بخش بزرگی از بدیهه سازی (که گاه به خودکاری سورئالیستی پهلو می زد) می توانست در حین خود فیلم برداری هم پیش آید ــ ماجرا به دلخواه خیالپردازی او و به تدریج که فیلم شکل می گرفت ساخته می شد.
ناگزیر بازیگران فیلم هایش امروز بهتر از هرکسی با تجربه ای از درون جهان او درباره سینمای ”روئیز“ سخن می گویند (۲). مثلا برخی از خصلت گرم و صمیمانه استثنائی و بی دغدغه فیلمبرداری ها یاد می کنند، که درست در لحظه ای که ”روئیز“ آنها را به تخیل یکتای خود می پیوست، باز هریک می توانست احساس کند که از پردامنه ترین گستره آزادی برخوردار است، ــ بگذریم از جو زبانزد «پس از فیلم برداری»، با گردش جام های شراب به وفور و چیدن خوان گسترده ای (که گاه ”روئیز“ خود آنها را پخته و تهیه می کرد، که اینهم یکی از استعدادهای بزرگ او بود) که همه شرکت کنندگان را گرد می آورد، و آوای ترانه ها تا دیر وقت شب طنین می اندخت …
همه اینها در مجموع ”روئیز“ را در چشم انداز سینمای کنونی، هنرمند خلاقی به راستی ضد جریان می سازد.
پی نوشت:
۱ ـ عبارت در باره ”خورخه لوئیز بورخس“ را از ”میشل فوکو“ وام گرفته ام.
گی اسکارپاتا برگردان منوچهر مرزبانیان
«جهان زندگان» در حقیقت، فیلمنامهای است که مسعود ظروفچی پس از مرگ به سفارش خواهرش مریم می نویسد. تا شاید این فیلم نامه بتواند پرده از رازی که سال ها آسایش و آرامش را از زندگی آنها ربوده بود، بردارد. فیلم نامه ای که نخست باید به اصالت ها و تکنیک های روایت در رمان وفادار باشد و در همان حال ساختاری نزدیک به فیلم نامه داشته باشد تا مریم خواهر مسعود بتواند بر اساس آن فیلمی بسازد و شاید همین دوگانگی(رمان، فیلم نامه) است که رمان را از یکنواختی روایت بیرون میبرد و نویسنده برای آشکار ساختن راز حاج منصور ظروفچی و ملیحه شاهسون ازروایت های تکه تکهی هریک از شخصیت های داستان بهره می گیرد تا هم خواسته ی مریم خواهر مسعود ظروفچی را در نظر گرفته باشد و هم نوشتن رمان به فرجام برسد. روایت هایی که حتا شخصیت های داستان، یعنی مسعود و مریم تا پایان کتاب نگران ترتیب و توالی آن هستند؛«گفتم به هر حال من از کار شماها سر در نمی آورم. تکلیف خط روایی داستان چه می شود؟» و مریم در پاسخ به سوال مسعود می گوید:«هر بخشی و سکانسی که آماده شود می گیریم. بعد آن قدر جابه جاش می کنیم تا برسیم به خط روایی داستان.»ص 197 کتاب
حاج منصور ظروفچی؛ پدر مسعود و مریم، به دست علی عاصفی کشته می شود. ملیحه شاهسون مادر علی عاصفی است. ملیحه تمام عمر در این خیال است که حاج منصور ظروفچی؛ گنجی که متعلق به پدرملیحه بوده را برده و برای خودش به سرمایه ی کار تبدیل کرده. سال ها بعد وقتی منصور ظروفچی با فاطمه ارشادی ازدواج میکند و صاحب دو فرزند(مسعود و مریم) میشود، سروکله ی ملیحه شاهسون و سه پسرش به خانه ی او پیدا می شود. حاج منصور ظروفچی آن ها را پناه میدهد. ملیحه را صیغه می کند تا بچه های او سر پناهی داشته باشند. فاطمه، زن حاج منصور بنای ناسازگاری میگذارد. ملیحه و بچه هایش به خاطر ناسازگاریهای فاطمه از خانهی حاج منصور میروند اما گنجی که ملیحه به آن فکر می کند و گویی چیزی نیست جز شماری از سکه های طلای قلابی، به کینه ای شتری در دل فرزندان ملیحه تبدیل میشود، تا جایی که علی عاصفی به خاطر این کینه حاج منصور را می کُشد. مسعود، پسر حاج منصور به خونخواهی پدر، قاتل را قصاص می کند و خود مسعود توسط حسین عاصفی دومین پسر ملیحه کشته می شود. مسعود ظروفچی که نویسنده است و مهندس، خود را وارٍث سرنوشت درگذشتگان خویش می داند اما حاضر نیست دست روی دست بگذارد و در پی تغییر سرنوشت خود و اطرافیان نباشد و حتی اکنون که مرده است، می خواهد بداند چه بر سرش آمده که وارث سرنوشت درگذشتگان است. پاسخ به این پرسش، انگیزه ای است تا نویسنده ی رمان «در جهان زندگان» روح مسعود ظروفچی مرحوم را به جهان زندگان باز گرداند، تا او تحقیقات خویش را درباره ی راز پدرش، حاج منصور و ملیحه شاهسون و گنجی که پسران ملیحه به دنبال او هستند آغاز کند.
بازگشت روح مسعود ظروفچی به جهان زندگان، درد سر هایی هم برای او در پی دارد، روح مسعود ظروفچی با رو در رو شدن با واقعیت های زندگی و مرگِ پدرش به آگاهی هایی دست می یابد که در زمان زنده بودن دست نیافته بود، در حقیقت دگرگونی مسعود ظروفچی به عنوان یکی از شخصیت های رمان پس از مرگ او روی می دهد و نه در زمان حیاتش اگر چه مریم خواهر مسعود که فیلمبردار مجالس عقد و عروسی است، برای بازگشت روح مسعود به این دنیا توجیه قابل قبولی دارد :« همه ی ما نیازمند تجربه ی مجدد هستیم. هر چند مرده باشیم، باید با واژه هایی نو حرف بزنیم. به خواننده هایت بگو روح هنگام مرگ فیزیکی از جسد جدا می شود و گاهی به اقوام و دوستان خود ظاهر می گردد.» (متن رمان). اما راوی یعنی مسعود، همچنان نگران باوراندن این سفر به خوانندگان داستان است:«گفتم البته قضیه به همین سادگی ها نیست. مخاطبان من روح را به سختی باور میکنند.»(متن رمان). و شاید به همین بهانه، یعنی به قصد باورپذیر کردن این سفر که به نوشته شدن رمان«جهان زندگان» می انجامد، مسعود ظروفچی در روایتش از خاطرات دوران زنده بودنش هم کمک می گیرد. روایتی که گاه پرهیبی از تکنیکِ توصیف و تصویر سازی در رئالیسم جادویی را به خواننده می نمایاند. به عنوان مثال به این قسمت از بند سوم صفحه ی 59 رمان دقت کنید:«با یادآوری لحن خویشاوند سنگ فروش میانه سال، نخست سنگ قبری کوچک و سیاه مثل سنگ قبر شوهرش، جلوی چشمش آمد و بعد از درون آن دو خط تقریبا موازی روی سقف، سنگ مرمر شیری رنگی، جای سنگ سیاه را گرفت. بعد سنگی خیلی روشن و سفید نمودار شد. بعد مثل پر کوچک پرنده ای در وزش نسیمی رو به بالا، در فضای اتاق معلق ماند. سپس جلو آمد. جلوتر. کاملا در دسترس. طوری که فکر کرد، می تواند لبهی تراش خورده ی سنگ را بگیرد. اما سنگ آرام آرام دور و دور تر رفت. لحظاتی بعد سنگ سفید، خال کوچکی بر آسمانی آبی شد تا بر خوابی کوتاه غلبه کند.»
محمد محمدعلی در رمان«جهان زندگان» با شیوهای که در روایت به کار می بندد، ابزار جدیدی برای خواندن رمان در اختیار خواننده می گذارد. ابزاری چندصدایی که با ظرافت ذهنیت و عینیت را مانند دانه های یک مروارید در کنار هم قرار میدهد و آرام آرام نخی از میان آن ها عبور میدهد تا گردن بند روایت ساخته شود. ظرافتی که حتا خود شخصیت های داستان، روایت های دوران زنده بودن و مرده بودن در داستان را به سختی تشخیص می دهند و تا پایان داستان در توهم زنده بودن و مرده بودن دست وپا می زنند؛«(مسعود) می گویم من در لحظه لحظه این متن، هم مرده ام، هم زنده. در حقیقت نمرده بودم. هیچ کس نمیمیرد.» به هر روی با تمام پراکندگی روایت، رمان از سلسله روایت هایی بهره می گیرد که چارچوبه ی محکم و ملموسی را باز می آفریند و در پایان فرمی مناسب با مضمون در کالبد رمان جای می دهد.
اگرچه پاسکال کازانووا(نویسنده ی کتاب جمهوری جهانی ادبیات) بر این باور است که مدرنیته به خاطر بی ثباتی اصلش محکوم به فنا است و اثر مدرن هم به تبع آن، مگر آن که به جایگاه کلاسیکها ارتقا یابد اما « جهان زندگان»، از جمله آثاری است که از فراز و نشیب این گمان، آن هم به پاس تثبیت و تقویت تکنیک چند صدایی در رمان به سلامت طی طریق می کند. طریقی که خواننده گام به گام و نفس به نفس با رمان، حوادث آن و شخصیت هایش همراه است.
اکنون «جهان زندگان» که مردگان بار روایت آن را به دوش کشیده اند پیش روی ماست و به گمانم همین جا درست پس از بازخوانی این رمان زمان آن رسیده که شرطی بر شروط نویسندگی افزود، به قولی «نویسنده کسی است که می تواند به شیوه ای مشروع یا متعارف قضاوتی زیبا شناختی بکند.» از این نگاه، داستانِ «خون ریزی و خون خواهی» یا «پدر کشتگی و تخم کین کاشتن»که در آثار کلاسیک بارها از آن بهره برده شده در رمان«جهان زندگان» به شیوه ای زیباشناختی به تصویر کشیده می شود و در پایان خواننده را در تردیدی اندیشمندانه و نه بازدارنده فرو می برد. تردیدی که شاید با این پرسش آغاز می شود که حال که «ما وارث سرنوشت درگذشتگان خویشیم » چه باید کرد؟
این مطلب در چارچوب همکاری مشترک انسان شناسی و فرهنگ و آزما منتشر می شود.
رحمان چوپانی
نگاهی به فیلم «زندانی اسپانیایی» ساخته ی دیوید ممت/آلفرد هیچکاک تقدیم می کند!
«زندانی اسپانیایی»(The Spanish Prisoner)، ساخته ی دیوید ممت در سال 1997 و یک درام معمایی و تریلر یا مهیج است. این فیلم داستان جو راس را روایت می کند: متخصصی که شیوه ای را طراحی کرده که شرکت متبوعش را به میلیون ها دلار پول خواهد رساند. او برای به سرانجام رساندن طرح خود نیاز به پول دارد، اما در دریافت آن از رییسش تردید دارد. بنابراین به مردی متمول به نام جیمی دل رو می کند که قبلاً به او وعده کمک داده بوده است. اما نادانسته با این کار، خود را وارد هزارتویی از جنایت و معما می کند...
راجر ابرت در یادداشتی که بر فیلم «زندانی اسپانیایی» نوشته معتقد است که تنها دو فیلم نامه نویس حال حاضر (یعنی در زمانی که این فیلم ساخته شده) هستند که به محض اینکه دیالوگ های فیلم نامه هایشان را می شنوید، می توانید تشخیص بدهید که آنها را چه کسی نوشته است: کوئنتین تارانتینو و دیوید ممت. به نظر ابرت ممت را حتی زودتر از تارانتینو هم می توان تشخیص داد. شخصیت های او اغلب جوری حرف می زنند که انگار همواره دارند با احتیاط و ملاحظه کاری با دنیای اطراف خود ارتباط برقرار می کنند. آنها همیشه مراقب این هستند که مبادا ناگهان حرف اشتباهی از دهانشان بیرون بیاید که گرفتار چیزی مبهم شان کند. به عبارت دیگر، آنها نسبت به بیان آنچه در ذهنشان می گذرد بی میل هستند. آنها مجبور به مراعات اصول و قوانین دقیقی می شوند و بدین طریق تلاش می کنند یک پوسته حفاظتی به دور خود پدید آورند. این قاعده گرایی تا حدی است که حتی دیالوگ هایشان را با کلمات چهارحرفی نشانه گذاری می کنند. ویژگی هایی که تا حدی شخصیت اصلی فیلم «زندانی اسپانیایی»، جوزف راس( با بازی کمپبل اسکات) نیز آنها را در خود دارد. فیلم جوانه های این تردید را با ترفندهای داستانیی در دل شخصیت اصلی می نشاند که تماشاگر هم به تدریج بتواند با او همراه شود. مثلاً در سکانس معرفی شخصیت جیمی دل (استیو مارتین) در جزیره کاراییب ما به وضوح می بینیم که چگونه ممت این زمینه چینی ظن و تردید را مهیا می کند: جو گمان می کند که مرد با هواپیمای دریایی به جزیره آمده، اما سوزان این طور فکر نمی کند، و با عکس گرفتن، یک مدرک هم برای صحت حرفش تهیه می کند ( که آن چنان که ما می توانیم ببینیم، این مدرک هیچ چیزی را ثابت نمی کند)، و در پایان، این موضوع هیچ اهمیتی نمی یابد که او با چنین هواپیمایی آمده یا نیامده است! تمام این سکانس تنها به این درد می خورد که در ما شک و تردیدی را حول این ایده تقویت می کند که جیمی دل، ممکن است آن کسی که به نظر می رسد باشد، نباشد. ایده ای که با نشانه های روایی بسیاری در طول فیلم تقویت می شود و به سرانجام هم می رسد. جیمی دل، در این سکانس مدنظر ما، به نظر می رسد یک مرد نیویورکی ثروتمند، با رفتاری دوستانه باشد که تلاش به پنهان کردن رازی دارد. او می گوید خواهری در نیویورک دارد و به جو کتابی می دهد که به او برساند و این خواهش را با چنین دیالوگی عنوان می دارد: «ممکن است از شما تقاضای خدمتی بکنم؟». جو این بسته را از این غریبه قبول می کند و ذهن های ما به این ترتیب شروع می کند به حدس زدن اینکه به احتمال قریب به یقین توطئه ای در کار است. توطئه ای که پس از این، نشانه هایش را در هرجا که راس قدم می گذارد، می توان به عینه یافت.
داستان فیلم «زندانی اسپانیایی» در اسپانیا رخ نمی دهد و هیچ شخصیت زندانیی هم ندارد، بلکه عنوان فیلم بر نام یک بازی کلاسیک استوار است که در آن فریب دادن حریف با توسل به جلب اعتماد او متضمن پیروزی بر وی خواهد بود. دیوید ممت هم که اساساً به فیلم هایی که شخصیت هایشان را وارد چنین بازی هایی می کنند، علاقمند است. هرچند که در فیلم های او هم همیشه آن کسی که هوشیارانه و به موقع خود را از این بازی های دروغ و فریب کنار می کشد، پیروز نهایی است. همان کسی که شاید اصلاً وارد این بازی شده به این قصد که همین دروغ ها و فریب ها را رو کند.
فیلم «زندانی اسپانیایی» از این لحاظ به فیلم های هیچکاک شباهت دارد که در آن همه چیز در ملأ عام رخ می دهد، در ساحل های آفتابی یا اتاق هایی کاملاً روشن و با حضور مردمی جذاب و خوش برخورد که ناگهان زیر پای قهرمان را خالی می کنند و می خواهند او را در اعماق مغاک هایی که از قبل برایش مهیا کرده اند، غوطه ور سازند. همچنین، ممت از مک گافین هیچکاکی هم استفاده ای محوری می کند. مک گافینها بنا به تعریف هیچکاک، آن چیزهایی بودند که بازی های هیچکاکی را شکل می دادند اما پس از شکل گرفتن این بازی ها، خودشان از درجه اعتبار ساقط می شدند و پس از آن تنها چیزی که اهمیت داشت فقط و فقط خود این بازی ها بود. هدف هیچکاک از به کار بردن مک گافین و درگیر کردن تماشاگر درچنین فرایندی، به گفته خودش، تنها هدایت تماشاگر در برخورد با یک تجربه بود. داستان فیلم «زندانی اسپانیایی» هم از روش اختراعی جو شروع می شود که اعمال آن موجب خواهد شد شرکت متبوعش بازار را به دست بگیرد و میلیون ها دلار را به جیب صاحبانش سرازیر کند، پس مهم ترین مسأله در ابتدای فیلم همین فرایند و روشی است که جو طراحی کرده، اما در ادامه فیلم، این موضوع محوری کاملاً اهمیت خود را از دست می دهد. مثل پول هایی که ماریون فیلم «بیمار روانی» هیچکاک از صاحب کارش می دزدد و پس از قتل ماریون اهمیت داستانی خود را به تمامی از دست می دهد. یا مثل شخصیت راجر تورنهیل فیلم «شمال به شمال غربی» هیچکاک که تا جایی از فیلم اشتباه گرفته شدنش با مأموری به نام کاپلان مهم است و تلاش تورنهیل برای اثبات اینکه او همان کاپلان نیست. اما بعداً این موضوع از درجه اعتبار ساقط می شود و تنها گیر افتادن تورنهیل در بازی هایی که برای او تدارک دیده شده، مهم می شود.
راجر ابرت معتقد است که هرچند پایان فیلم «زندانی اسپانیایی» شاید از نظرگاهی چندان قانع کننده به نظر نیاید و حفره بزرگ داستانیی در خود داشته باشد، اما می توان با دیدگاه دیگری این را یک نقص برای این فیلم به شمار نیاورد: در یک بازی معمایی، سرگرم کننده ترین و لذت بخش ترین بخش، پایان آن نیست. بلکه زمینه چینی برای این پایان است که مفرح ترین بخش به نظر می رسد. چون در بخش زمینه چینی ما می توانیم درون این بازی معمایی خود را به دست آزمایشی جالب بسپاریم، اینکه آیا طراح این معما واقعاً می تواند ما را گمراه کند؟! ما گم کردن موقتی راه خود را در هزارتوی معمای فیلم دوست داریم. این مثل یک قلقلک مطبوع و بامزه به نظر می رسد که هم موجب خنده مان می شود و از آن لذت می بریم و هم دلمان می خواهد که هرچه زودتر متوقف شود و به پایان برسد.
«زندانی اسپانیایی» پنجمین فیلمی است که ممت نوشته و کارگردانی کرده است. البته پس از اینکه همکار فیلم نامه نویسی فیلم های «لبه» و «سگ را بجنبان» هم بوده است. هر دو فیلم مقدمه ای قابل قبول را برای ورود ممت به گونه فیلم مهیج هیچکاکی مهیا می کنند. آنها هم همان پیرنگ های پرپیچ و تابی را دارند که ممت از فیلم «خانه بازی» پی گرفته بود. در عین این ساختمان ها و سبک های پیچیده و غامض، فیلم های ممت معمولاً نهادمایه (تم) و بن اندیشه(پیام یا معنا) ی خود را به وضوح آشکار می سازند: چگونه حرص و طمع انباشته شده اعتماد را ویران و انسان درستکار را به فساد می کشاند.
جیمز برادینلی یادداشت خود را بر فیلم «زندانی اسپانیایی» با یک پرسش آغاز کرده است: اگر دیوید ممت، نمایشنامه نویس و فیلم نامه نویس تحسین شده، می توانست با فرانتس کافکای رمان نویس، همکاری کند، حاصل چه چیزی از آب درمی آمد؟ هرچند ما نمی توانیم از این مطمئن باشیم اما فیلم «زندانی اسپانیایی» نشانه هایی را برای پاسخ به این پرسش در اختیار ما می گذارد: فیلمی هوشمندانه که می تواند شخصیت محوری خود را به گونه ای بسط دهد که ما با او، به عنوان یک نسخه مدرن از جوزف کای رمان «محاکمه» ی کافکا، حس همدردی داشته باشیم.
به عقیده برادینلی کنجکاوی برانگیزترین جنبه فیلم «زندانی اسپانیایی» پایان آن است. وی این پایان را همانند پدیده ای به نام «دئوس اکس ماشینا»(Deus Ex Machina) در بعضی درام های یونان باستان می داند. در این نوع پایان بندی ها، در هنگامی که تمامی جهان نمایش سرشار از عدم فضیلت و تعادل اخلاقی بود، ناگهان همه چیز به عکس می شد و فضیلت و تعادل به این دنیاها سرازیر می گشت. در عین حال برادینلی عقیده دارد که همه چیز این فیلم، این قدر واضح و سرراست نیست. شاید که این پایان هم پیچش دیگری در میان مجموعه پیچش های روایتی دیگر فیلم و امتداد دهنده بازی های پیچیده دیگر فیلم باشد.
یکی از دلایل قوت فیلم «زندانی اسپانیایی» این است که در این فیلم همه نقش آفرینی های اصلی بی عیب و نقص هستند. کمپبل اسکات، به عنوان یک قربانی خام و بی تجربه و سرگردان مانده در هزارتوی یک دسیسه، به تمامی همدردی ما را برمی انگیزد. ربکا پیدگئون، که در بسیاری سکانس های فیلم، با پرحرفی هایش، کمی دیالوگ های جوی کم حرف را جبران می کند، بازی قانع کننده ای دارد. او همان نقش کلاسیک زن های فیلم های نوار را ایفا می کند و از این جهت می توان فیلم «زندانی اسپانیایی» را به گونه نوآر نیز نزدیک دانست. کما اینکه شاخصه هایی چون فضای سرشار از بی اعتمادی را نیز می توان در این فیلم تشخیص داد که در فیلم های نوآر نیز وجود دارد. با این وجود، فضاهای اکثراً روشن فیلم از لحاظ رنگ و نور، آن را از فیلم نوآر متمایز می کند. در اینجا دیگر آدم ها برای امور تبهکارانه شان نیازی به استفاده از تاریکی شب ندارند. آنها در روز روشن زنجیره دروغ ها و فریب هایشان را سروسامان می دهند و جو راس از همه جا بی خبر را درون تله اش گرفتار می سازند. این محیط پر از راز و رذیلتی که رک و راست و در روشنایی کامل، در منظر نظر مخاطب قرار می گیرد تأثیری متفاوت را نسبت به فیلم های نوآر برمی انگیزد: حالا دیگر برای مقابله با این دنیا باید هرچه زودتر فکری اساسی کرد، چراکه وقتی دزدها، امروز، به راحتی و در روز روشن از دیوارهای خانه ها بالا بروند، شاید یکی از همین روزهای آینده تبدیل به یک دیدگاه حاکم شوند و دزدی که حاکم شود مطمئناً دزدی را به عنوان یک شغل شرافتمندانه بر تن جامعه قالب خواهد زد!
استیو مارتین هم نقش جیمی دل را بازی می کند. نقش شخصیتی را که حامل ویژگی های توأمان جذبه و تهدید است . جیمی دل به وضوح یک چهره تهدید کننده دارد، اما همیشه در مواجهه با او این پرسش هم در ذهن مخاطب شکل می گیرد که این چهره تهدید آمیز جیمی در برابر چه کسی باید خود را نشان دهد؟ در برابر جو یا در برابر دشمنان جو؟! بازی استیو مارتین برای این خوب است که توانسته این دو چهره متضاد شخصیت جیمی دل را به خوبی از کار دربیاورد.
زیرمتن فیلم «زندانی اسپانیایی» نیز مثل فیلم های دیگر ممت حاوی بن اندیشه مشابهی است که معمولاً در فیلم های جنایی هیچکاک هم به آن می رسیم: اینکه چگونه آنهایی که اصول اخلاقی را زیر پا نمی گذارند، در پایان پاداش خود را دریافت می دارند و دیگران، به روش های مختلف به عقوبت عمل خویش می رسند. گفتیم که فیلم «زندانی اسپانیایی» در پیرنگ خود نیز وامدار هیچکاک است و در مک گافینش... کسی چه می داند؟! شاید اگر فرصت داشتیم تا بیش از این در شاخصه های مختلف فیلم تأمل کنیم نشانه های بیشتر و بیشتری از هیچکاک به دست می آوردیم. در آن صورت می توانستیم تصور کنیم که فیلم «زندانی اسپانیایی» با این عنوان بندی فرعی، زیر عنوان اصلی اش جالب تر می شد: «آلفرد هیچکاک تقدیم می کند!»
محمد هاشمی
"مردی که لیبرتی والانس را کشت" ساختهی جان فورد محصول 1962 کمپانی پارامونت است. پیش از ساخت این فیلم، جان فورد با خلق آثاری همچون دلیجان (1939)، کلمانتین عزیز من (1946) و جویندگان (1956) تسلط بینظیر خود را بر ژانر وسترن نشان داده بود اما بدون شک لیبرتی والانس نقطهی عطفی در کارنامهی درخشان جان فورد است. فیلمی که ورای داستان معماگون خود که در زمینهی برههای مهم در تاریخ آمریکا روایت میشود، مفاهیمی عمیق همچون غرور و افتخار، آزادی، برابری و قانون را طرح میکند و از بسیاری از کلیشههای ژانر وسترن، و حتی سینمای هالیوود در عصر خود فراتر میرود. فیلمی که سرجیو لئونه کاگردان برجستهی وسترنهای ایتالیایی (وسترن اسپاگتی) آن را محبوبترین فیلم خود در میان آثار جان فورد دانسته بود و زمانی دربارهی فیلم گفته بود: "تنها فیلمی که در آن فورد دربارهی آنچه بدبینی مینامند، چیزی آموخت ".
فیلم با ورود سناتور خوشنام رنسم استادرد (جیمز استیوارت) و همسرش هالی (ورا مایلز) با ترن به شهری بنام شینبون آغاز میشود. شهری مرزی در غرب آمریکا که برای آقا و خانم استادرد یادآور خاطراتی از گذشته است و حال برای شرکت در مراسم خاکسپاری یک دوست گاوچران بنام تام دانیفن (جان وین) به شهر بازگشتهاند. سناتور در مصاحبه با خبرنگار روزنامهی محلی شهر ماجرای دانیفن را بازگو میکند.
فیلم با فلش بک 25 سال به عقب میرود. زمانی که رنسم استادرد، فارغالتحصل مدرسهی حقوق، جوانی خام بود که به جای اسلحه با کولهباری از کتابهای حقوق پا به "غرب وحشی" گذاشت. در بین راه، راهزنی خطرناک بنام لیبرتی والانس (لی ماروین) به دلیجان آنها دستبرد زده، اموال مسافرین را غارت میکند و رنس را که به دفاع از زنی بیوه برمیخیزد، مورد ضرب و جرح قرار میدهد. در شهر هالی که در رستورانی متعلق به مهاجرین سوئدی تبار کار میکند از رنس پرستاری میکند. تام دانیفن، گاوچرانی که به ظاهر تنها کسی است که از لیبرتی والانس نمیهراسد و دلبستهی هالی است، به رنس توصیه میکند تنها راه دفاع از خود در برابر والانس این است او نیز اسلحه حمل کند یا این که شهر را ترک گوید. اما رنس که مرد قانون است حاضر نیست به اسلحه متوسل شود و از سوی دیگر نمیخواهد از تعقیب قضایی والانس چشمپوشی کند. از این رو میکوشد تا کار حقوقی خود را در شهر پیگیری کند، به افراد بیسواد از جمله هالی خواندن و نوشتن بیاموزد، در روزنامهی محلی مشغول به کار شود و شهروندان را مجاب کند تا در انتخابات برای گزینش دو نماینده از شهر شرکت کنند تا این نمایندگان بکوشند استقلال شهر را به عنوان یک ایالت مستقل به دست بیاورند.
سرانجام رنسم استادرد موفق میشود با حمایت هالی و اهالی شهر، و البته به کمک تام دانیفن که در حضور کلانتر ضعیف و دائمالخمر شهر لینک اپلیارد تنها حامی شهر در برابر تجاوز و تعدی والانس و دار و دستهاش است، در انتخابات والانس را، که او نیز میکوشد با تهدید و ارعاب شهروندان به نمایندگی انتخاب شود، شکست دهد. اما والانس او را به دوئل فرا میخواند و اینک رنس همانطور که تام پیشبینی کرده بود دو راه در پیشرو دارد: شهر را ترک گوید و یا به مبارزه با والانس تن دهد و احتمالا کشته شود. تام و دیگر شهروندان رنس را به ترک شهر ترغیب میکنند اما او تصمیم میگیرد بماند، مبارزه کند و با افتخار کشته شود. در سکانسی تاثیرگذار و برخلاف تصور شهروندان رنس، والانس رو میکشد و شهر را از شر وجود او خلاص میکند. اما در ادامه هنگامی که رنس، از آنجا که دستان خود را بر خلاف اصول و باورهایش به خون والانس آغشته کرده، تصمیم میگیرد از نامزد شدن در انتخابات ایالتی انصراف دهد، تام دانیفن از راز قتل لیبرتی والانس پرده برمیدارد و با اعتراف به این که او لیبرتی والانس را کشته است، وجدان رنس را آسوده میکند.
مردی که لیبرتی والانس را کشت سرشار از تقابلها و نمادپردازیها است. شاید از همین رو است که فورد تصمیم گرفت این فیلم را بر خلاف وسترن قبلی خود یعنی جویندگان (1956) سیاه و سفید فیلمبرداری کند (هرچند فیلمبردار فیلم بعدها دلیل این موضوع را سیاست پارامونت برای کاهش هزینهها عنوان کرد). فیلم با ورود سناتور رنسم استادرد با قطار به شهر آغاز میشود و بلافاصله دیالوگهایی دربارهی تغییرات بسیار شهر که نتیجهی پیوستن شهر به خط آهن است. در مقابل، داستانی که رنس از ورودش به شهر با دلیجان بازگو میکند قرار دارد. دلیجان در برابر قطار و اسلحه در برابر کتاب استعارههایی برای گذار از "غرب وحشی" به دوران قانون و دموکراسی است و در نگاهی انتزاعیتر گذار از سنت به مدرنیته است. رز کاکتوس نیز از دیگر نمادپردازیهای فیلم است. رزکاکتوس، گیاهی خاردار و زمخت که در آب و هوای خشک و خشن بیابانهای غرب آمریکا میروید، یادآور شخصیت ناملایم و درشتگوی تام است. رز کاکتوسی که تام برای هالی هدیه میآورد از نظر او زیبا است و در انتهای فیلم هالی بر روی تابوت تام رز کاکتوس میگذارد. اما رنس از هالی میپرسد آیا تا به حال رز واقعی دیده است؟ و هالی پاسخ میدهد نه، شاید روزی ببیند، روزی که بر روی رودخانه سد بسازند و آب منطقه زیاد شود، و همه جور گل بتوانند در این خاک رشد کنند. روزی که در نهایت فرا میرسد اما زیبایی رز کاکتوس دیگر به چشم هالی نمیآید.
تقابل شرق و غرب همچون استعارهای از قانون و بیقانونی که در شخصیت رنس و والانس تجلی یافتهاند. تام در تمام طول فیلم رنس را زائر یا مسافر[1] خطاب میکند که اشاره به عدم تعلق وی به غرب است. کلانتر شهر به مثابه نماد دولت مرکزی به قدری ضعیف است که نمیتوان برای دفاع از مردم در برابر والانس از او انتظاری داشت. اما موقعیت تام در این میان بسیار پیچیده است. او بیش از آن که مانند رنس مرد قانون باشد، همچون والانس مرد اسلحه است. ارزشهایی که رنس از آنها سخن میگوید به منزلهی پایان دوران او است. آموزش همگانی حتی برای زنان که شاید هالی را از او بگیرد، برابری نژادی که تسلط او بر دستیار سیاهپوستش را خدشهدار میکند، قوانین ایالتی که کار و کسب او را به منزلهی یک گله دار با خطر روبرو میسازد. ظاهر شدن رنس در برابر همگان با پیشبند خدمتکاران که کاری "زنانه" است، تخطی از قوانین دنیای مردسالارانهای است که تام به آن تعلق دارد. با این همه تام با همهی شباهتهایش از جنس والانس نیست و باید در این نبرد موضع خود را مشخص کند. عشق او به هالی انتخاب را آسان میکند. او که به علاقهی هالی به رنس پی برده در سایه میایستد با کشتن والانس در واقع به نوعی خودکشی نمادین دست میزند تا آیندهی دختر محبوبش و مردم شهر را تامین کند.
و در نهایت مردی که لیبرتی والانس را کشت فیلمی دربارهی غرور و افتخار است. روایتی از دورهی گذار در تاریخ آمریکا، از عصر قهرمانان افسانهای به دوران حاکمیت "نظم و قانون". دوران به سرآمدن قهرمانانی که به دفاع از مردم برخاستند اما در این راه هستی خود را باختند و دیگر کسی نام آنها را نیز به خاطر نمیآورد. روزگاری که تام دانیفن در برابر شرارت که در شخصیت لیبرتی والانس تبلور یافته بود یک تنه به دفاع از مردم برخاست؛ مردمان غرب که قانون نمیشناختند و با "ارزشهای آمریکایی" بیگانه بودند. اما افتخار آخرین قتل در غرب وحشی از آن رنس شد، رنس که به آنها خواندن و نوشتن آموخت، از حقوق شهروندی و دموکراسی و آموزش و آزادی رسانه برایشان گفت و نیرویی که از اتحادشان پدید میآمد را یادآور شد. جمهوری و دموکراسی، آزادی و برابری و حاکمیت قانون تبلور این اراده و خواست مردمی بود اما اینها به تمامی در دورانی پدید آمد که دیگر مردم نیازی به قهرمان نداشتند؛ چرا که به گمان خود، قهرمانان واقعی تودههای مردم بودند. در دوران دموکراسی و حکومت جمهوری، افسانهی رایج این است که ارادهی عمومی برای پیروزی بر شر کافی است. افسانهای که چون همه آن را باور کردند، نباید خدشه دار شود. اما این پیروزی به بهای تباه شدن زندگی مردی حاصل شد که دستهایش را به خون آلود، عشقش را باخت و از یادها رفت؛ مردی که لیبرتی والانس را کشت.
هادی علایی